بهش گفتم ببین! این ماجرا میتونست یه جور دیگهای تموم بشه. میتونست تو ۱۰ دقیقهی اول تموم بشه. تو سه روز اول، ماه اول، حتی میتونست اصلا شروع نشه. اما باورم اینه که یه دلیلی داره که این طور اتفاق افتاده. مثل خیلی از اتفاقات که سالها بعد از وقوعشون دلیلشون رو فهمیدم یا نفهمیدم و شاید هیچ وقت هم نفهمم.
خودم هم نمیدونم چطور شد که به این باور رسیدم، ولی داشتم راست میگفتم. یعنی هیچ وقت بیشتر از این راست نگفتهبودم. باورم همین بود و فقط خدا میدونست این باور چققققدر قویه. حالا فهمیدم. چند روزه که دلیلش رو فهمیدم و دارم در گیج و منگترین حالت ممکن روزهام رو سپری میکنم. پر از حرفم و نمیتونم حرف بزنم. پر از سوالم و نمیتونم بپرسم. پر از فکرم و نمیتونم افکارم رو بیرون بریزم. پر از ترسم و نمیدونم چطور دوباره میتونم شجاع و قوی باشم.
+ اگه میشه دعا کنید برام. خیلی لازم دارم.
- جمعه ۸ اسفند ۹۹