راسپینا

راسپینا

فصل طلایی

حسودی به خودم؟

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

تروما

هر بار صدای زن همسایه میاد که داره سر بچه‌هاش داد می‌زنه، همون اندازه که من به هم می‌ریزم و دنیا رو سرم آوار میشه، همون قدر مامانم ازش دفاع می‌کنه که «خب آدم که نمی‌دونه این زن چی کشیده و چرا اعصابش این جوری داغونه»

+ تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...

مبارکه؟!

آقا برید قدر دوران تجردتون رو بدونید. متاهل که باشید به محض این که حرفی از سردرد و کمردرد و حالت‌تهوع و کوفت و زهرمار بزنید، بالاخره یکی پیدا میشه که تبریک بگه یا در بهترین حالت ازتون بپرسه که «مبارکه؟!»

خب خوش به حال خودت که همه‌ی درد و مرضات فقط تو دوران بارداریت بوده و هیچ تصوری از سردرد در حالت عادی نداری!

سالِ دیگه

دعای جوشن کبیر رو تو مفاتیح پیدا کردم و به فراز پنجم نرسیده زدم زیر گریه. یه جوری که دیگه چشمام به زور می‌دید و اگه صوت دعا از گوشیم پخش نمی‌شد، نمی‌تونستم ادامه بدم. من آدم گریه کردن تو شب‌های قدر نبودم. ته تهش با کلی زور زدن یه کوچولو چشمام تر می‌شد. دیشب ولی فرق داشت. مفاتیح رو که گرفتم دستم، صدای محمود پیچید تو گوشم که می‌گفت «شب‌های قدر هیچ جا نمیری؟ می‌مونی خونه؟ تقدیر یه سالت نوشته میشه، برو یه جای زیارتی!» تقدیر یه سال! راستی پارسال شب قدر من چی خواسته‌بودم از خدا؟ تو چه حالی بودم؟ امسال چرا دلم کربلاست؟ چون کربلا رو دیدم؟ یا چون محمود رفته کربلا؟
***
قرار بود بعد از عقد ۴ روز بریم کیش، بعدم ۳ روز قشم و بعدم بیایم سر خونه‌زندگی‌مون. دو هفته مونده به عقد زنگ زد گفت «نظرت چیه بریم کربلا؟ هم کلا خوبه که بریم و زندگی‌مون رو با یه سفر زیارتی شروع کنیم، هم این که میگن اگه بعد از کیش بری قشم می‌خوره تو ذوقت. بعد از کیش برگردیم تهران، دو سه روز بعد بریم کربلا، سال تحویل اونجا باشیم و بعد برگردیم. البته می‌تونیم همین برنامه‌مون رو داشته‌باشیم، شب‌های قدر بریم کربلا.»
اون موقع رابطه‌ی من با رییس شکرآب بود. دوست نداشتم بیشتر مرخصی بگیرم ازش. ترس قضا شدن روزه‌هام رو هم داشتم. تو ذهنم با برنامه‌ی اول موافقت کردم. قبل از این که نظرم رو اعلام کنم ادامه داد «پارسال که شب قدر رفته‌بودم کربلا، دعا کردم تا سال بعد این موقع ازدواج کرده‌باشم. خوبه که امسال با هم بریم.» با خنده گفتم «ازدواج کرده باشی؟ شخص خاصی هم مد نظرت بود حالا؟» گفت «حالا... یه نیم نگاهی بهت داشتم!» تکرار کردم «نیم نگاه!» و خندیدم.
***
راستی من پارسال شب قدر چی خواستم از خدا که قسمتم کرد طی همین یه سال دو بار برم کربلا؟ اونم من قدرنشناسی که بعد از تموم شدن حرفای محمود بهش گفتم «نه، همون سال تحویل رو بریم. شب قدر نه» و دیشب داشتم دق می‌کردم از پشیمونی. من پارسال چی خواستم از خدا که الان اینجام؟ منی که واقعا داشتم به سمت از دست دادن اعتقاداتم می‌رفتم. اصلا هیچ کدوم از اتفاقایی که تو این یه سال برام افتاد رو می‌تونستم تصور کنم؟ من خواستم، یا محمود؟
***
به فراز پنجم نرسیده چشمام پر از اشک شد و به این فکر کردم که من چیزی نمی‌خوام خدا. وقتی چیزهایی رو بهم میدی که حتی به ذهنم خطور نمی‌کنه، من اصلا چطور ازت چیزی بخوام؟ چیزی نمی‌خوام به جز... سال دیگه، شب قدر، کربلا.

+ البته که بعدش باز چیزهایی خواستم. شب قدره ها! شوخی نیست که.

سال نو، زندگی نو

اون قدر اینجا ننوشتم که حتی نمی‌دونم چطور نوشتن رو شروع کنم:))
باورم نمیشه محتوای پست قبل در مورد آشنایی و خواستگاری و ... بود و الان نزدیک به یه ماهه که از خانه‌ی پدری خروج کردم. عروسی نگرفتیم. یه مراسم عقد با حضور فامیل‌های نزدیک گرفتیم و اومدیم سر خونه زندگی‌مون. البته یه بله‌برون ساده با حضور ۱۰،۱۵ نفر از بزرگای فامیل دو طرف هم داشتیم و کل مراسم‌های ما همین بود. همه‌ی رسم و رسوم‌ دوران عقد رو هم با ترفندِ «ما که دوران عقد نداریم، این عیدی آوردن و یلدایی و ... هم همه‌ش مال دوران عقده» پیچوندیم. بقیه رو خیلی نمی‌دونم، ولی تو شهر ما کلی رسم و رسوم هست که خانواده‌ی داماد باید برا هر مناسبتی هی برا عروس کادو بیارن، شام بیارن، شیرینی و میوه بیارن و کیه که ندونه همه‌ی این مراسم‌ها به غیر از خرج و بریز و بپاش، کلی استرس هم به همراه داره؟
عقد رو هم از همون اول دوتایی تصمیم گرفتیم محضری بگیریم. چرا؟ چون به نظرمون گرفتن مراسم مفصل نه تنها ضرورری نبود که اصلا تو شرایط ما درست هم نبود. همون اول و قبل از این که هنوز همه چی قطعی بشه به مامانم گفتم :«اینا دارن مردمو تو خیابون می‌کشن، بعد من جشن بگیرم تو این اوضاع؟!» البته که دلایل دیگه هم داشتیم. مثلا این که خیلیا پول ندارن که مراسم بگیرن یا حتی ۴ تا تیکه وسیله‌ی اساسی بخرن و برن سر زندگی‌شون، ما چرا بگیریم؟ یا بهتره اول زندگی به جای گرفتن مراسم مفصل پولش رو صرف موارد دیگه کنیم. دلایل دیگه هم داشتیم. مثلا این که من از همون اول هم خیلی برام مهم نبود که پیرهن عروس بپوشم و برقصم و ... محمود هم که کلا موسیقی گوش نمیده و با خودم گفتم خب چرا باید وادارش کنم مراسمی بگیره که اگه دست خودش بود حتی توش شرکت نمی‌کرد؟ یه دلیل دیگه‌مون هم این بود که فامیلامون تو ۳، ۴ تا شهر مختلف پخش بودن و اگه مثلا مراسم ۲۰۰ نفری می‌گرفتیم، جایی نداشتیم که مهمونا توش بمونن.
تو این پروسه البته خانواده‌ها هم تا حد خوبی باهامون راه اومدن و خوشختانه مخالفتی نکردن.
نیمه‌ی شعبان بود که مراسم ما برگزار شد و فرداش دوتایی رفتیم سفر و بعد یه سفر دیگه و بالاخره از ۲ فروردین تو خونه‌مون مستقر شدیم. خونه‌ای که سعی کردیم با کمترین و محدود‌ترین وسایل ممکن بچینیمش و تا جایی که ممکنه حتی از وسایل دست دوم توش استفاده کنیم. مثلا تخت و میز آرایش رو از مادر محمود گرفتیم چون اسباب‌کشی داشت و نمی‌خواست‌شون. یا پرده‌ی اتاق‌هارو با بریدن و اندازه کردن سه تا از پرده‌های قدیمی ما آماده کردیم. تلوزیون نگرفتیم. تعداد خیلی زیادی از وسایل برقی که خانواده از قبل برای من نگه داشته‌بودن رو نیاوردیم و به یه گوشتکوب برقی و یه ساندویچ‌ساز و یه قهوه‌سازِ استفاده شده اکتفا کردیم. مبل‌هامون رو به یه مبل سه نفره و یه مبل تک‌نفره محدود کردیم(البته یه میز ناهارخوری هم گرفتیم و برای حضور مهمون رو صندلی‌هاش حساب باز کردیم! خلاصه که نترسید، جا داریم:دی ) . اتاق‌ها رو هم موکت کردیم و برا کل خونه یه دونه فرش ۶ متری خریدیم.
تو این قسمت هم البته قانع کردن خانواده‌ی من که از سال‌ها قبل از شیر مرغ تا جون آدمیزاد برام گرفته‌بودن و نگه داشته‌بودن یه کم سخت بود، ولی وقتی دلایل‌مون رو براشون توضیح دادیم، نهایتا راضی شدن که ما حداقل الان از اون وسایل استفاده نکنیم.

***
زندگی متاهلی تا اینجاش خوب بوده: یا تو سفر بودیم، یا مهمون بودیم، یا برامون غذا فرستادن:))
خلاصه که من تا الان کلا ۲ وعده غذا پختم. ظرفا رو هم محمود می‌شوره و این عالیه!
چی بگم دیگه؟ سال نوتون مبارک، نماز و روزه‌هاتون هم قبول:))

+ راستی! سفر دومیه که گفتم بعد از مراسم با هم رفتیم، کربلا بود.(برا اونایی که یادشونه چی شد که این جوری شد:)) )

چشم‌های براق(رمز دارید!)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

میخوام شالی بشم بازم بیفتم دور احوالت(رمز همان قبلی)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

دقیقا کجا؟

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

۵ از ۱۰۰ (رمز همان قبلی)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

آتش‌بس‌طور۴

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
Designed By Erfan Powered by Bayan