راسپینا

راسپینا

فصل طلایی

نون و ماست آخر!

بعد از ظهر آخرین جمعه ی سال 89 تو خونه ی مامان بزرگ اینا دور هم جمع شده بودیم و داشتیم نون و ماست تناول می کردیم!

مامان بزرگ یه لقمه هم واسه من گرفت با ماست اضافه! از دور تا دور لقمه گاز می زدم که یه وقت ماستش نریزه! من داشتم با بدبختی لقمه مو می خوردم و دایی مهدی هم زل زده بود به من وعزمش رو جزم کرده بود که لقمه ی مبارک را کوفتم کند!

دایی مهدی: خوش مزه س؟

من:هوم!

- نون و ماست دوست داری؟

- هوم!

- ماستش زیاده؟

- هیم!

- مواظب باش داره می ریزه!

- اوهوم!

- ماستش هم خوش مزه س؟

- اهین!

- نونش خشک نیست؟

- هام!

- خیلی خوش مزه س؟

.

.

.

تا این که مامانم گفت:کژدم!هر وقت بلند شدی یه چای واسه من بیار.

دیدم آخرای لقمه س و همین جوری داره ماستش میریزه.گفتم:باشه!بذار این لقمه رو تموم کنم،بعد بلند میشم میارم.

از این جا به بعد بود که دایی محسن هم وارد بحث شد!

دایی محسن:آدم حرف مامانش رو گوش می کنه!

من:هوم!

دایی مهدی:کژدم!نون و ماسته خیلی خوش مزه س؟!

من:اوهوم!

دایی محسن:وقتی میگه بلند شدی برام چای بیار،تو باید همون موقع از جا بپری!

من:اوهوم!

دایی مهدی:یعنی واقعا خیلی خوش مزه س؟!

من:هعی!

دایی محسن:کژدم خجالت بکش!یعنی تو نمی دونی که اگه مامانت میگه پاشدی برام چای بیار تو باید همون لحظه بلند شی؟

من:چرا!

دایی مهدی:نون و ماست خیلی دوست ...

لقمه رو دادم دست دایی مهدی و گفتم:«دایی مهدی!تو بیا این لقمه رو بگیر بخور».بعد هم از جام بلند شدم و رو به دایی محسن گفتم:«من هم همین الان میرم واسه مامانم چای بریزم!»

 

پی نوشت:عجب عیدی بود عید امسال!

من خودم نیستم,دختر مامانم هستم!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

تحلیل سالی که گذشت!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

خیلی بیشتر از چهل تکه!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

لحاف چهل تکه!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

مربا

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سه دقیقه سکوت،فقط سه دقیقه

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

یادم تو را فراموش

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

هفت دقیقه تا پاییز!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

|:

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
. . . . . .
صفحه بعد
Designed By Erfan Powered by Bayan