راسپینا

راسپینا

فصل طلایی

ولی حالا چرا؟

کلاس استاد ج. امروز بر خلاف معمول خیلی دیر می گذشت. سرمو تکیه داده بودم به دستم و با زاویه ی 90 درجه داشتم نگاهش می کردم که یهو استاد گفت:«شما این حرفی که من زدم رو خیلی کوتاه و ادبی تر بگو.»

حدس زدم چون به نظر در حال خوابیدن میام این سوال رو ازم پرسیده برا همین به جامع ترین حالتی که می تونستم همون 2-3 جمله ی مربوط به نرسیدن به deadline رو که هی داشت از اول کلاس تکرار می کرد تحویلش دادم.

گفت:«جواب شما کامل بود، ولی من یه جمله ی ادبی ازتون خواستم! شما نویسنده ی خوبی نمیشید! البته اگه قصد نویسنده شدن داشته باشید.» بعد هم اضافه کرد:« بالاخره باید یه ایرادی بگیرم دیگه!»

فاطمه گفت:«باید می گفتی نوش دارو بعد از مرگ سهراب!»

آسا گفت:«نه! باید می گفتی آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟»

داشتم فکر می کردم واقعا اگه همین بیت یادم می بود و می گفتم استاد دقیقا چه واکنشی نشون می داد؟


+ ترم 7 دانشگاهم و تازه یاد گرفتم سر کلاس حرف بزنم. فکر کنم تکراری بودن استاد خیلی به این موضوع کمک می کنه. تو کل دوره ی تحصیل، استاد ج. اولین استادیه که دوباره باهاش کلاس دارم.

به همین راحتی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

از بی ادبان

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

زمان گاهی مشکلات رو حل می کنه

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

آرزو ها

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

رویای نیمه شب

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

مهتاب

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

یادی از گذشته

دیدن دوباره ی دوستای دبیرستانی بعد از دو سال، حتما حس خوبی داره.
نه تنها دیدنشون، حتی برنامه ریزی و هماهنگی برای دیدن شون هم حس خوبی داره.




+ محمدمتین اولین دندونش رو قورت داد :|
+ بالاخره به گل فرشم رسیدم!:)

مسافر

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

حسرت

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
. . . . . .
صفحه بعد
Designed By Erfan Powered by Bayan