- دوشنبه ۲۵ آذر ۰۴
مسیر باشگاهی که تو این یه ماه میرفتم مسیر عجیبی بود. خود باشگاه جای امنیه. خونهی ما هم جای امنیه. ولی مسیر امن نبود. یه جاهاییش ترسناک و تاریک بود. دو سه روز پیش پیام دادم به مربی باشگاه قبلیم که ماه پیش کلا تعطیل شد و همین که گفت تو باشگاه دیگهای کلاسم ظرفیت خالی داره، ازش شماره کارت گرفتم و برا ماه جدید تو کلاسش ثبت نام کردم. من همین مدلیم. نباید پشتم باد بخوره، وگرنه بیخیال میشم. مثل بیمارستان که الان نزدیک دو هفتهس بیخیالش شدم و دوباره دورکاری از خونه رو برگزیدم.
داشتم باشگاه رو میگفتم. هنوز دو جلسه از جلسات این ماهم مونده. دیروز که داشتم میرفتم باشگاه با خودم فکر کردم من باز جرا جامو عوض کردم؟ ورزشه که باحاله، مربیه که خوبه، جو عالیه، چه مرگم بود؟ تو همین فکرا بودم که از پشت سرم صدای قدمهای یکی رو شنیدم. تو همون کوچهی تاریک. یخ کردم. اومد ازم جلو زد و یه چیزی هم گفت که نفهمیدم چیه. بعد فهمیدم داشته با موبایل حرف میزده و با من نبوده. یه کم قدمهام رو آروم کردم که پشت سرش باقی بمونم. همین که اومدم یه نفس راحت بکشم برگشت سمت من. اومدم ازش رد بشم پیچید جلوم. خیلی ترسیدم. چیزی همراهم نبود. یه جفت کتونی و یه قمقمهی آب فقط. ولی بازم ترسیدم. یه جوری که خودش فهمید. هنوزم نمیدونم کارش عمدی بود یا نه، ولی به محض این که بالاخره ازش رد شدم داد زد «چرا میترسی؟» ضربان قلبم رو حس میکردم. با خودم فکر کردم «آها، راست میگی، برا همین باشگاهم رو عوض کردم!»
موقع برگشت هم وضع بهتر از این نبود. کنار خیابون اصلی که در واقع امنترین قسمت مسیره داشتم حرکت میکردم که یه ماشین شاسیبلند مشکی نگهداشت. نمیدونم چرا فکر کردم بابامه. برا همین یه نگاه به راننده انداختم. یه آقایی بود با ظاهر معقول. ولی بابام نبود. به مسیرم ادامه دادم. دو بار دیگه با سرعت کم حرکت کرد و یه کم جلوتر از من ایستاد و بار سومی که داشتم از کنار ماشینش رد میشدم صدام زد «خانم... خانم!» آدرس نمیخواست بپرسه، چون به جز من چند تا آقا هم تو پیادهرو بودن و میتونست از اون بپرسه. تازه نزدیکتر هم بودن بهش. قید مسیر اصلی که خیر سرش امن بود رو زدم و پیچیدم تو یکی از همون کوچههای فرعی تاریک. اونم گازش رو گزفت و رفت. دو تا نشونه انگار بس نبود، یه روباه هم دیدم تو مسیر. دیگه مطمئن شدم که بهترین کارو کردم. مسیر اون یکی باشگاه که برا ماه دیگه ثبت نام کردم خیلی بهتره. نزدیکتر هم هست حتی. فقط باید مربی رو توجیه کنم که وقتی من تو کلاسم عکس و فیلم نگیره برا استوری کردن.
آره خلاصه... این روزا تنها چیزی که داره مجبورم میکنه از خونه بزنم بیرون همین باشگاهه. همین رو هم اگه یه کم شل بگیرم دوباره برمیگردم به اوضاع سابق. تحرک کم، فکر زیاد، تنهایی... این روزا جسمم خونهس، ولی ذهنم مدام تو خیابونه. تو هزار تا خیابون مختلف. از اون خیابون حوصلهسربری که وقتی بچه بودم میرفتیم بگیر، تو خیابون شهرهای مختلفی که تو یکی دو سال گذشته رفتم. گاهی نزدیکای موزهی لوور پاریسم، گاهی تو بازار بندرعباس، گاهی تو مسجد کوفه.
شرایط جدیدی که دارم توش زندگی میکنم خیلی زود برام عادی شده. توقع نداشتم که این طور باشه. شاید هم از شدت استرس زیاده چسبیدم به همین مدل زندگی. نمیدونم. شاید دارم چنگ میزنم به همینی که دارم، چون میدونم لحظهای که ولش کنم دوباره استرس و دغدغههای جدید شروع میشه.
- پنجشنبه ۳۰ آبان ۰۴
قبول ندارید؟ چرا یه نفر باید همیشه با خوابش درگیر باشه آخه؟ یه دوره شب نتونه بخوابه و طی روز خواب باشه، یه دوره شب بتونه بخوابه و صبح هم زود بیدار بشه، ولی از ظهر به بعد خسته باشه و مغزش دیگه نکشه، یه دوره خوابش کم باشه و با ۵ ساعت بتونه دنیا رو بنورده(!)، یه دوره ۹ ساعت خواب هم براش کم باشه، یه دوره از مقاومت به انسولینش سواستفاده کنه و شبایی که نتونسته خوب بخوابه بعد از ناهارش تخت بخوابه، یه دوره خوابآلودگی ناشی از افت قند بشه بلای جونش و یهو تو ساعتای مفید روز ۲ ساعت خاموش بشه. یه دوره بدون هیج زحمتی بعد از اذان صبح بیدار بشه و بعد از نماز خیلی سریع خوابش ببره، یه دوره کلا بیدار نشه، یه دوره بعد از نماز ۵۰ دقیقه طول بکشه تا دوباره بخوابه ... چرا واقعا؟:))) خواب چقدر پیچیدهس مگه؟
از خواب که بگذریم، میرسیم به خوراک. که ولش کنید، از اون هم باید بگذریم:)))) چرا؟ چون مشکلات معدهم تشدید شده. مجبورم که بگذرم، وگرنه باید معدهدرد بکشم.
خلاصهش این که خجالت بکش الهه، تو با این سن و سالت باید با خوابوندن بچهت و غذا دادن بهش درگیر میبودی، نه که هنوز با خواب و خوراک خودت درگیر باشی که!
- سه شنبه ۱۴ خرداد ۰۴
امان از «اگه نشد». نمیدونم از کجا، نمیدونم از کی و نمیدونم چرا یاد گرفتم و عادت کردم به داشتن پلن بی. نه که بد باشه، ولی انگار برای من «پلن بی» بیش از چیزی که باید تمرکز و انرژی میگیره. یعنی یهو یه جاهایی از «پلن اِی» هم پررنگتر میشه. صبر نمیکنم پلن ای بره جلو، احتمالاتش رو بسنجم، شرایط پرداختن بهش رو بررسی کنم، بعد بیام به «اگه نشد»ش فکر کنم و پلن بی رو بچینم. از همون نقطهی صفر و قبل از شروع میرم سراغ «اگه نشد». و از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون، تقریبا مطمئنم دلیل اصلی نشدنهای زندگیم همین «اگه نشد» پررنگ و گندهایه که همون اول کار با میخ میکوبم تو ذهنم!
الان هم نمیدونم. به اشتباهم آگاهم، ولی هنوز راه حلش رو پیدا نکردم:))
+ طبق معمول وقتی از نوشتن تو کانال دست میکشم، برمیگردم به اینجا.
- يكشنبه ۵ خرداد ۰۴
سال اول دبیرستان تو یه مسابقهی ریاضی شرکت کردیم و یکی از تیمهای منتخب شدیم و رفتیم مرحلهی بعد. دم مرحلهی دوم ما رو که ۴ نفر بودیم با یک عالمه کتاب و نمونه سوال میفرستادن تو یه اتاق تو مدرسه و ما تا شب درس میخوندیم. البته که نمیخوندیم. اون قدر حرف میزدیم و اون قدر شوخی میکردیم که اون دوره برامون تبدیل شد به یکی از بهترین دورهها. همون موقع هم در موردش اینجا هم زیاد نوشتهبودم.
دم مرحلهی دوم هم اینجا رو ول نکردم. روز امتحان، دقیقا قبل از این که از خونه بزنم بیرون برم حوزهی برگزاری امتحان، بدون این که بدونم قراره چی بشه و چطور بشه، اومدم نوشتم که دارم میرم و اینا. یادم نیست دقیق چی نوشتم، ولی یادمه نوشتم. یه جا هم به این اشاره کردم که یکی دو ساعت مونده به امتحان، بعد من اومدم اینجا! اجتمالا اون وسط یه شوخی هم با مدیر مدرسهمون کردم که اگه بفهمه من اینجام لابد دعوام میکنه و این حرفا.
اون موقع رابطهم با مدیر مدرسهمون هم خیلی خوب بود و وبلاگم رو هم میخوند. یادم نیست کامنت گذاشت یا بعدا به خودم گفت، ولی مضمون حرفش این بود که تو دم امتحان رفتی پست وبلاگ گذاشتی چون تویی! تو همینی. مدلته. و درسته، هر کس دیگهای جز تو بود این کارو نمیکرد و استرس امتحان و «حالا بذار یه کم دیگه بخونم». و اینا ولش نمیکرد.
راستش مدیر مدرسهمون خیلی از دیدگاههای منو عوض کرد. یه بخشی از خودسرزنشگریم رو ازم گرفت، البته نه همهش رو. ولی خب باعث شد خیلی چیزا رو جور دیگهای ببینم. من دو ساعت قبل از امتحان داشتم پست وبلاگی میذاشتم، چون من بودم. کسی هم حق نداشت دعوام کنه. این که بقیه این کارو نمیکردن هم دلیل نمیشد که من هم نکنم. بقیه من نبودن.
خلاصه که الان هم اینجام. بدون عذاب وجدان، بدون ترس از این که کسی دعوام کنه. سه چهار روزه که تمام وقت و انرژیم رو گذاشتم روی آماده کردن محتوای جلسهای که نیم ساعت دیگه شروع میشه. و این جلسه خیلی برا من مهمه. خیلی خیلی خیلی مهمتر از مرحلهی دوم اون مسابقهی ریاضی. مطالبش رو بارها مرور کردم، زمان گرفتم و ارائه دادم. تپق زدم و اصلاح کردم، سوالهای احتمالی رو پیشبینی کردم و جواب دادم، به غیر از اسلایدهای اصلی، یه سری اسلاید بکآپ هم درست کردم که اگه سوالها رفت تو جزئیات از اونا هم استفاده کنم و حالا اینجام. دارم مینویسم، در حالی که نمیدونم چی قراره بشه. بعید میدونم تو این نیم ساعت باقیمونده هم کسی این پست رو ببینه و بخونه. ولی اگه دیدین و خوندین، لطفا برام دعا کنید.
+ راستی! تو مرحله دوم اون مسابقههه هیچ نتیجهی درخشانی به دست نیاوردیم که البته با اون حجم از مطالعه که ما داشتیم، کاملا عادلانه بود😂
- يكشنبه ۲۹ مهر ۰۳
یکشنبهها یه کلاس روانشناسیطور دارم. ساعت ۵ و نیم عصر، مجازی. نه تکلیف خاصی داره، نه لازمه چیزی براش آماده کنیم، نه حتی لازمه لباس خاصی براش بپوشیم (چون دوربین رو روشن نمیکنیم). کلا هم یک ساعت و نیمه. ولی از صبح که بیدار میشم، فکرم درگیر اون جلسهس. حتی از ساعت ۸،۹ صبح انگار نمیخوام کاری رو شروع کنم که یه وقت با اون تلاقی پیدا نکنه! کلا جلسه که تموم میشه تازه میتونم یه نفس راحتی بکشم و کارام رو با خیال راحت انجام بدم. ولی خب چه فایده؟ دیگه اون موقع وقت نماز و آماده کردن شام و ایناست.
امروز هم که دیگه اصلا وقت سرخاروندن نیست. هم باید یه جلسه کلاس آنکولوژی ببینم(هر جلسه ۴ ساعته که با نوتبرداری و اینا به ۶،۷ ساعت هم میرسه!)، هم یه گزارش بنویسم که چکیدهی شونصد تا مقالهس، هم یه تعدادی ایمیل باید بزنم که فقط خدا میدونه ایمیل زدن چه انرژی وحشتناکی از من میگیره و تازه بعدش برم کلاس.
+ نمیدونم از این کلاس روانشناسیه ۲ جلسه مونده یا سه جلسه، ولی واقعا دوست دارم زودتر تموم شه. کلا ۱۰ جلسه بود، این وسط به یه جلسه تعطیلی خورد، یه جلسه هم استاد نیومد. اگه اون دو جلسه تشکیل میشد، تا امروز یا کلا تموم شدهبود، یا امروز میشد آخرین جلسه.
+ انگار مهم نیست اندازهی task ها چقدر باشه، همین که تعدادشون زیاد بشه منو به هم میریزه و باعث میشه استرش بگیرم. وگرنه الان مثلا «برو تو فلان سایت لاگین کن، یه اسکرینشات بفرست که ما دسترسیهات رو چک کنیم» چیه که من احساس میکنم کارم رو زیاد کرده؟!
+ وضعیتم این جوریه که هر لحظه قابلیت اینو دارم که از شدت استرس بزنم زیر گریه😂😂
+ هیجی دیگه، بریم به کار و زندگیمون برسیم. اگه تونستید برام دعا کنید لطفا. ممنونم.
- يكشنبه ۱۵ مهر ۰۳
- پنجشنبه ۱۲ مهر ۰۳
- پنجشنبه ۱۲ مهر ۰۳
- دوشنبه ۹ مهر ۰۳
فعالتر شدم. البته که طبیعیه. تابستون تموم شده و من همیشه اول پاییز به شکل محسوسی حالم خوبه. ۲ تا دورهی جدید ثبت نام کردم. سرطانشناسی و سلولهای بنیادی. برا دیتاساینس همون قبلیه بس بود. این دو تا ولی جدیدن برام و امیدوارم نهایتا مفید هم باشن.
از اون طرف کار شرکت هم دیگه خیلی سرطانی شده:)) یعنی سرطانی که بود، ولی من خیلی قاطی این بخشش نبودم. الان نمیدونم چی شده که مدلهای یادگیری ماشین افتاده دست من. خوبیش اینه که دارم مقاله میخونم. البته که scite.ai خیلی داره جورم رو میکشه، ولی بازم خوبه.
یه کتاب تاریخچهی سرطان هم رو میزه، هر چند وقت یه بار برمیدارم، یه کمش رو میخونم.
آخرین پیام عموم بهم این بود که من باعث افتخارشم. یکی از آخرین پیامهای عمهم هم این بود که عزیز بودی، هستی و خواهی بود. درد اینجاست که هر دو تای این پیامها رو به کل یادم رفتهبود و هر دو تا رو وقتی دیدم که فرستندهشون فوت شدهبود. دروغ چرا؟ به غیر از دکتر شریفی، عموم هم یه دلیل بود برا این راه و حالا انگار عمهم هم دوباره بهم یادآوری کرد که پس چرا ول کردی دختر؟ بچسب به علاقهت. علاقه؟ نمیدونم. نمیفهمم.
پس بقیهی آدمها چطور با مرگ عزیزانشون کنار میان؟
- دوشنبه ۹ مهر ۰۳