سندروم باشگاه بی‌قرار :: راسپینا

راسپینا

فصل طلایی

سندروم باشگاه بی‌قرار

مسیر باشگاهی که تو این یه ماه می‌رفتم مسیر عجیبی بود. خود باشگاه جای امنیه. خونه‌ی ما هم جای امنیه. ولی مسیر امن نبود. یه جاهاییش ترسناک و تاریک بود. دو سه روز پیش پیام دادم به مربی باشگاه قبلیم که ماه پیش کلا تعطیل شد و همین که گفت تو باشگاه دیگه‌ای کلاسم ظرفیت خالی داره، ازش شماره کارت گرفتم و برا ماه جدید تو کلاسش ثبت نام کردم. من همین مدلیم. نباید پشتم باد بخوره، وگرنه بی‌خیال میشم. مثل بیمارستان که الان نزدیک دو هفته‌س بی‌خیالش شدم و دوباره دورکاری از خونه رو برگزیدم.

داشتم باشگاه رو می‌گفتم. هنوز دو جلسه از جلسات این ماهم مونده. دیروز که داشتم می‌رفتم باشگاه با خودم فکر کردم من باز جرا جامو عوض کردم؟ ورزشه که باحاله، مربیه که خوبه، جو عالیه، چه مرگم بود؟ تو همین فکرا بودم که از پشت سرم صدای قدم‌های یکی رو شنیدم. تو همون کوچه‌ی تاریک. یخ کردم. اومد ازم جلو زد و یه چیزی هم گفت که نفهمیدم چیه. بعد فهمیدم داشته با موبایل حرف می‌زده و با من نبوده. یه کم قدم‌هام رو آروم کردم که پشت سرش باقی بمونم. همین که اومدم یه نفس راحت بکشم برگشت سمت من. اومدم ازش رد بشم پیچید جلوم. خیلی ترسیدم. چیزی همراهم نبود. یه جفت کتونی و یه قمقمه‌ی آب فقط. ولی بازم ترسیدم. یه جوری که خودش فهمید. هنوزم نمی‌دونم کارش عمدی بود یا نه، ولی به محض این که بالاخره ازش رد شدم داد زد «چرا می‌ترسی؟» ضربان قلبم رو حس می‌کردم. با خودم فکر کردم «آها، راست میگی، برا همین باشگاهم رو عوض کردم!»

موقع برگشت هم وضع بهتر از این نبود. کنار خیابون اصلی که در واقع امن‌ترین قسمت مسیره داشتم حرکت می‌کردم که یه ماشین شاسی‌بلند مشکی نگه‌داشت. نمی‌دونم چرا فکر کردم بابامه. برا همین یه نگاه به راننده انداختم. یه آقایی بود با ظاهر معقول. ولی بابام نبود. به مسیرم ادامه دادم. دو بار دیگه با سرعت کم حرکت کرد و یه کم جلوتر از من ایستاد و بار سومی که داشتم از کنار ماشینش رد می‌شدم صدام زد «خانم... خانم!» آدرس نمی‌خواست بپرسه، چون به جز من چند تا آقا هم تو پیاده‌رو بودن و می‌تونست از اون بپرسه. تازه نزدیک‌تر هم بودن بهش. قید مسیر اصلی که خیر سرش امن بود رو زدم و پیچیدم تو یکی از همون کوچه‌های فرعی تاریک. اونم گازش رو گزفت و رفت. دو تا نشونه انگار بس نبود، یه روباه هم دیدم تو مسیر. دیگه مطمئن شدم که بهترین کارو کردم. مسیر اون یکی باشگاه که برا ماه دیگه ثبت نام کردم خیلی بهتره. نزدیک‌تر هم هست حتی. فقط باید مربی رو توجیه کنم که وقتی من تو کلاسم عکس و فیلم نگیره برا استوری کردن.

آره خلاصه... این روزا تنها چیزی که داره مجبورم می‌کنه از خونه بزنم بیرون همین باشگاهه. همین رو هم اگه یه کم شل بگیرم دوباره برمی‌گردم به اوضاع سابق. تحرک کم، فکر زیاد، تنهایی... این روزا جسمم خونه‌س، ولی ذهنم مدام تو خیابونه. تو هزار تا خیابون مختلف. از اون خیابون حوصله‌سربری که وقتی بچه بودم می‌رفتیم بگیر، تو خیابون شهرهای مختلفی که تو یکی دو سال گذشته رفتم. گاهی نزدیکای موزه‌ی لوور پاریسم، گاهی تو بازار بندرعباس، گاهی تو مسجد کوفه.

شرایط جدیدی که دارم توش زندگی می‌کنم خیلی زود برام عادی شده. توقع نداشتم که این طور باشه. شاید هم از شدت استرس زیاده چسبیدم به همین مدل زندگی. نمی‌دونم. شاید دارم چنگ می‌زنم به همینی که دارم، چون می‌دونم لحظه‌ای که ولش کنم دوباره استرس و دغدغه‌های جدید شروع میشه.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
Designed By Erfan Powered by Bayan