قصه‌های شب ۴! :: راسپینا

راسپینا

فصل طلایی

قصه‌های شب ۴!

ابتدایی که بودم، باید ساعت ۹ می‌خوابیدم. تا جایی که یادمه، به ظاهر کاملا این قانون رو رعایت می‌کردم. اما فقط «به ظاهر». معمولا می‌رفتم توی تختم و پتو می‌کشیدم روی سرم و با هر چیزی که ذره‌ای نور از خودش ساطع می‌کرد، کتاب می‌خوندم. گاهی چراغ مطالعه رو به برق می‌زدم و از ترس این که چسبیدنش به پتو باعث آتیش‌سوزی بشه، با کلی سختی پتو رو بالاتر نگه می‌داشتم. گاهی هم چراغ قوه‌م باتری داشت و می‌تونستم ازش استفاده کنم. اما اینا تازه آخر امکاناتم بود. وقتی که این ها نبود، مثلا لامپ چراغ‌ مطالعه می‌سوخت یا باتری چراغ‌قوه تموم می‌شد، از یه جاکلیدی یا ساعت رومیزیم که چراغ داشت استفاده می‌کردم یا خودکاری که با فشار دادن نوکش یه چراغ تهش روشن می‌شد. بله، نوکش رو به دستم فشار می‌دادم تا چراغش روشن بمونه. یادمه که حتی یه جاکلیدی شب‌رنگ داشتم که با اون هم کتاب خوندم! هر چند که فقط چند دقیقه به اندازه‌ی کافی نور داشت!
سال دوم دبستان که بودم، بابا یه مجموعه کتاب ۱۰ جلدی «قصه‌های شب» از انتشارات بنفشه برام خریده‌بود و مدتی مشغول خوندن اون‌ها بودم. یه شب قبل از خواب، جلد ۴ این مجموعه رو برداشتم و شروع کردم به خوندن. یکی دو تا از داستان‌ها رو خوندم و رسیدم به یه داستان ۳،۴ صفحه‌ای. داستان پیرزنی بود که پسرهاش رو از دست داده‌بود و خیلی از خدا گله داشت به خاطر این موضوع. یه شب پیرزن خوابش نمی‌بره و آخر شب از خونه می‌زنه بیرون و می‌رسه به یه جایی که صندلی چیدن و پر از آدمه و البته آدم‌ها کمی رنگ‌پریده هستن. تعجب می‌کنه از این که نصف شب چنین تجمعی هست و می‌شینه رو یکی از صندلی‌ها تا ببینه چه خبره. چند دقیقه بعد، مردی که به یه چرخ بزرگ بسته‌شده بوده رو میارن بین جمعیت و همه دلشون براش می‌سوزه و بعد می‌فهمن خلافکار بوده و این مجازاتشه. پیرزن دقت می‌کنه و می‌بینه که اون مرد یکی از پسراشه. اتفاقات مشابه با چند نفر دیگه تکرار میشه و آخر پیرزن از یکی می‌پرسه که قضیه چیه؟ اینا چرا این‌جوری هستن؟ پسرهای من که مردن و ... و یه نفر براش توضیح میده که اینا آینده‌ی پسرای تو بود. اگه زنده می‌موندن، هیچ کوم سرنوشت خوبی نداشتن. خدا خواست اونا زودتر بمیرن اما در عوض وقتی از دنیا رفتن آدم‌های خوبی بودن. پیرزن هم قانع می‌شد و آخرش هم می‌فهمید همه‌ی افرادی که توی اون تجمع بودن روح بودن.(درست یادم نیست ولی شاید همون موقع خودش هم مرده بوده!)
بله! من این داستان رو در ۸ سالگی، توی اتاق کاملا تاریک و قبل از خواب خوندم و هنوز نمی‌تونم بفهمم فلسفه‌ی وجود اون داستان، توی اون کتاب که مناسب سن دبستانی‌ها هم بود، چی بود! من چرا باید تو اون سن این‌جوری با مفهوم حکمت خدا آشنا می‌شدم واقعا؟:)) تازه اون مجموعه کتاب همه‌ی داستان‌هاش کاملا گوگولی و مناسب سن من بود و خب دیگه اصلا نمی‌شد انتظار داشت چنین چیزی بین‌شون باشه.
حالا از یه طرف وحشت کل وجودم رو گرفته‌بود و از ظرف دیگه می‌ترسیدم برم تو هال و مامان و بابام به خاطر بیدار بودنم دعوام کنن! ولی آخر دلم رو زدم به دریا و رفتم تو هال و نشستم بغل مامانم یه کم گریه کردم و توضیح دادم چی شده.
دعوام نکردن، ولی بهم گفتن که وقتی حرف گوش نمیدم و به موقع نمی‌خوابم و میرم کتاب می‌خونم این‌جوری هم میشه دیگه!و من باید عبرت بگیرم و شبا واقعا بخوابم!
روز بعد، یا می‌خواستم به مامانم نشون بدم اون داستان چی بوده یا خودم می‌خواستم دوباره ببینمش. برای همین کتاب رو باز کردم و شروع کرم به گشتن توی فهرست. کلا ۱۰ تا داستان بیشتر نبود. اسم هیچ کدوم از داستان‌هایی که تو فهرست نوشته شده‌بود، به اون داستان ربط نداشت.  برای همین طبق فهرست صفحه‌ها رو باز کردم و رفتم جلو تا اول هر داستان رو ببینم و اون داستان رو پیدا کنم. اما باز هم خبری نبود ازش! اونجا بود که یه بار دیگه وحشت کردم!
این بار شروع کردم صفحه به صفحه پیش رفتن و آخر سر داستانه رو پیدا کردم. یک بار دیگه فهرست رو چک کردم و فهمیدم این داستان تو فهرست کتاب نیست و احتمالا جا افتاده ولی تا مدت‌ها فکرم درگیر این بود که چرا؟! چرا این داستان؟ چرا «فقط» همین داستان بین ۱۰ جلد که هر کدوم ۱۰ تا داستان گوگولی غیر وحشتناک داشتن؟! و حالا هم دارم فکر می‌کنم این دیگه چه اتفاق مریضی بود واقعا؟!
بعد از اون اتفاق تا چند شب کتاب نخوندم، اما بعد از چند شب دوباره روز از نو، روزی از نو!

+ اینم کتابه! روش هم نوشته برای دبستانی‌ها! :


محمدعلی ‌‌
۲۳ اسفند ۰۳:۰۰

یاد خودم افتادم :)) البته من اینقدر اصرار نورزیدم و وقتی دیدم چراغ‌قوه سریع باتریش تموم می‌شه، یا چراغ مطالعه ندارم، یا زیر پتو دارم از گرما خفه می‌شم (این دلیل اصلی بود :))) ) دیگه ادامه ندادم. و خب راستش، کتاب زیادی هم نداشتم! دو سه تا داشتم که هرکدومو چندین و چندبار خونده بودم :))

از دستشون در رفته این داستان احتمالا... -_- ویراستارا خیلی کارشون حیاتیه انگار :))

پاسخ :

من اون موقع‌ها خیلی مصر بودم ظاهرا:)) الان اون اراده رو داشتم، نوبل گرفته‌بودم:))))

دوباره کتابه رو چک کردم. از اسم کتاب مشخصه که باید ۱۰ تا داستان داشته باشه و تو فهرست هم دقیقا ۱۰ تا داستان هست. ولی وسط کتاب یه داستان دیگه هم هست که اینه و تعداد کل داستان‌ها میشه ۱۱ تا با این! خیلی عجیبه هنوز به نظرم:)))
فاطمه م_
۲۳ اسفند ۱۰:۲۱

ااا منم مجموعه‌ی اینا رو داشتم. ولی این داستانه یادم نمیاد. فک کنم فقط تو اون کتابی که تو داشتی بوده :دی

پاسخ :

بعید نیستا... مثلا تو چاپ‌های بعدی متوجه شدن و برش داشتن. مال من چاپ چهارمه، سال ۸۰.
محسن رحمانی
۲۳ اسفند ۱۰:۴۱

سلام

 

:)

پاسخ :

سلام:)
سُولْوِیْگ .🌈
۲۳ اسفند ۱۱:۰۱

منم همیشه زیر پتو داشتم کتاب می‌خوندم، یادش به خیر... 

منم از این خودکارا داشتم. هم با اون خودکاره می‌خوندم، هم با چراغ‌قوه، حتی یه وقتایی که هیچ‌کدومشون در دسترسم نبودن، خطر می‌کردم و می‌رفتم موبایل مامان یا بابامو برمی‌داشتم و با چراغ‌قوه موبایل می‌خوندم. 

الان دیگه کل روز کتاب می‌خونم و شب فیلم می‌بینم.

پاسخ :

:))) یک سال بعد از ماجرای این کتاب بابام اولین موبایلش رو خرید! قبل از اون اصلا من خودم نمی‌دونستم موبایل چیه:)))
قدر بدون. من تقریبا تمرکزی برام نمونده و الان چند وقتیه اصلا نمی‌تونم کتاب بخونم. فیلم هم کلا خیلی کم می‌بینم ولی طی ۳، ۴ روز گذشته شرک ۱ تا ۴ رو دیدم:دی
سُولْوِیْگ .🌈
۲۳ اسفند ۱۱:۰۶

یادم رفت بگم. :/

داستان خیلی جالبی بود، اما واقعا گروه سنی‌ش مناسب نبوده! یه بچه اول یا دوم ابتدایی، خب بیچاره سکته می‌کنه یه وقت.

من یه بار ابتدایی که بودم، شبکه پویا یه کارتون گذاشت درمورد همون داستان حضرت خضر و حضرت موسی که می‌رن و یه بچه‌ای رو می‌کشه حضرت خضر و اینا. من خیلی نترسیدم، ولی خب تا سال‌ها ذهنم درگیرش بود. حالا من نمی‌دونم چرا از بین این همه داستان قرآنی، اد همونو انتخاب کرده بودن که تبدیل کنن به کارتون برای بچه‌های کوچیک! :/

پاسخ :

کارتونه که خیلی بدتر بوده که.. چون هم ملت بیشتر از کتاب خوندن کارتون می‌بینن، هم این که کتابه ممکنه سهوی بوده‌باشه و تو چاپ از دست‌شون در رفته باشه، ولی کارتون ...
معلوم نیست چی به سر روح و روان ماها آوردن با این کاراشون:))
صنما ‌ ‌
۲۳ اسفند ۱۱:۲۷

من سه جلدش رو دارم. یه جلد بود که ترکیب سبز و صورتی بود. همیشه چشمم دنبالش بود :)

پاسخ :

برا من یه سبز و قرمز هست که روش عکس دلقک داره... شاید تو چاپ‌های بعدی صورتی شده!
فاطمه م_
۲۴ اسفند ۱۶:۵۲

البته من بیشتر می‌خواستم بگم فقط تو کتاب خود تو بوده که بترسی مثلا :دی ولی اینم حرفیه. من نمی‌دونم کتاب من چاپ چندم بود چون خیلی وقته دادمش رفته :(

پاسخ :

آره، فهمیدم:))) ولی نمی‌دونم چرا یادم رفت راجع بهش بنویسم:))
حالا یه چیز جالب دیگه. رفتم دوباره اسم کتاب رو سرج کردم و رسیدم به یه کتابی که هر ده تا جلد این مجموعه رو با هم داشت. بعد فهرستش رو نگاه کردم، دیدم تو فهرست اون اسم این داستانه هست!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan