یادم نیست دقیقا کی بود. با نیکناز تو ایستگاه مترو قرار گذاشتهبودیم که بریم مراسم چهلم بابای جهان. تو راه داشت از یکی از استادهاش نقل قول میکرد و میگفت: یه زمانی هست، هر خبر مرگی که میشنوید مال پدربزرگ یا مادربزرگ دوستاتونه. اون موقع هنوز بچهاید. یه وقت هست دیگه کمکم خبر میرسه مامان یا بابای دوستتون فوت کرد. اون موقع میفهمید که یه کم بزرگ شدید. بعد باز زمان میگذره و این بار میشنوید فلان دوستتون، فلان همکلاسیتون، خودش فوت کرد. اون موقع دیگه معلومه پیر شدید و کمکم باید خودتون هم آماده بشید برای رفتن.
بعد ادامه داد: توی این چند وقت اون قدر خبر فوت پدر دوستام رو شنیدم که دیگه مطمئنم بزرگ شدم.
***
شنبه حانیه پیام داد: میتونی فردا عکس پگاه رو پرینت بگیری بدی به شورای دانشکده؟ نوشتم آره. یه کم بعد نوشت: اگه هنوز پرینت نگرفتی دیگه نگیر. الهام پرینت میگیره.
یکشنبه بعدازظهر وارد لابی دانشکده شدم و چشمم به عکسی افتاد که اول قرار بود من پرینت بگیرم. کنار دو تا شمع سیاه و یه بسته شکلات. روی همون میزی که چند ماه پیش عکس پونه و آرش و دو نفر دیگه روش بود و قبلترش هم عکسهای دیگه از آدمهایی که هیچ کدوم نه مادر بودن، نه مادربزرگ، نه پدر بودن، نه پدربزرگ. خیره شدم به لبخند پگاه توی قاب عکس و فکر کردم: یعنی این قدر زود پیر شدیم؟
+ یک صلوات یا فاتحه شاید ...
- دوشنبه ۲۰ مرداد ۹۹