ننه نماد صبر بود.
دو پسر جوانش زمان جنگ شهید شدند و دو پسر جوان دیگرش - که تازه ازدواج کردهبودند- هم همان روزها یکی با تصادف و یکی هم با بیماری قلبی فوت کردند.
ننه ۳ دختر و یک پسر دیگر هم داشت و البته حاجآقا را. ۱۰ سال پیش که حاجآقا فوت کرد، وقتی برای آخرین بار او را به حیاط خانهاش آوردند، ننه جوری گریه میکرد که حتی اگر حاجآقا را نمیشناختی، از سوز گریهی ننه به گریه میفتادی. گریه میکرد و پسرهایش را صدا میزد و میگفت:" نتوانستم پدرتان را نگه دارم... نتوانستم... نتوانستم..."
هیچ وقت یادم نمیرود آن روز چطور زار میزدم از گریههای ننه. چطور تمام بدنم درد میکرد آنقدر که گریه کردهبودم.
ننه بعد از حاجآقا تنها زندگی میکرد و خودش زندگیش را میچرخاند و با این که حالا دیگر واقعا پیر محسوب میشد، از پا نیفتاده بود. اصلا چطور ممکن بود ننه با این همه صبر از پا بیفتد؟
هنوز خودش آشپزی میکرد و پیاده به مسجد میرفت و حتی گاهی ما را هم به خانهاش دعوت میکرد و قبول نمیکرد خودمان از خودمان پذیرایی کنیم. هنوز تابستانها خودش لواشک درست میکرد سهم ما را برایمان نگه میداشت.
ولی انگار مصیبتهای زندگی این پیرزن تمامشدنی نبود. ۲ سال پیش، دخترش هم رفت. کوچکترین دخترش بود. سن خیلی زیادی نداشت. ۵۰ سال شاید.
ننه اما هنوز هم صبور بود. یعنی اصلا بلد نبود که صبور نباشد. ننه بود و صبر.
نمیدانم در این روزهای کرونایی چه شد. شاید ننه منتظر بهانهای بود که برود و در این روزها آن را پیدا کرد. شاید صبرش سرآمدهبود. شاید خیلی بیشتر از تصور ما دلتنگ عزیزانش بود. شاید این دنیا را دیگر دوست نداشت. شاید برای همین خوب نشد.
ننه نماد صبر بود. نه فقط برای ما، برای یک شهر شاید.
دو روز پیش رفت...+ مادرِ مادربزرگم بود.
- پنجشنبه ۲۷ شهریور ۹۹
