اولین بار که یکی بهم گفت «نمیخوام تو رو از دست بدم» ، عصبانی شدم. تمام نفرتم از چشمام زد بیرون و با خودم فکر کردم «من مال تو نیستم که تو بخوای منو از دست بدی!». حتی فکر این که چی با خودش فکر کرده که چنین حرفی به من میزنه، باعث انزجارم میشد. ۱۸ ساله بودم. خیلی وقت بود میدونستم بهم علاقه داره و خیلی وقت بود میدونستم ازش متنفرم. اما فامیل بود، نمیشد ندیدش. گفتن به خانوادهم و برخورد احتمالی اونها هم معادل این بود که آبروش تو کل فامیل بره و من اینو نمیخواستم.
دومین بار که یکی بهم گفت نمیخوام تو رو از دست بدم ۲۰ سالم بود. قند تو دلم آب شد. منم نمیخواستم از دستش بدم. شرایط مسخره و عجیب و غریبی پیش اومده بود که هر دو فکر میکردیم همهچی تموم شده. که کاش همون موقع تموم میشد همه چی. اما جنگیدیم. اون موقع هم دیگه رو از دست ندادیم. یکی، دو سال بعد بود که کمکم از دست رفتیم و بعد از این که هیچی ازمون باقی نموند، نگاه کردیم و دیدیم خیلی وقته از ته خط گذشتیم. تمومش کردیم.
سومین بار که یکی بهم گفت نمیخوام تو رو از دست بدم، دو شب پیش بود. آخرای ۲۵ سالگی. شرایط عجیب و غریبی پیش اومده که اصلا بعید نیست همهچیز تموم بشه. اما نه خبری از نفرت هست، نه قندی تو دلم آب میشه. نه میخوام بهش بگم من مال تو نیستم که از دستم بدی، نه میخوام بجنگم. میدونم من مال اون نیستم که بخواد از دستم بده. میدونم نتیجهی جنگیدن هم لزوما پیروزی نیست، حتی اگه اولش این طور به نظر برسه. میخوام بشینم و تماشا کنم و ببینم تهش چی میشه؟ به قول خودش از دستم میده یا نه؟ به جای جنگیدن، ایمیل میزنم به استادها و کلاس میگیرم و مقاله میخونم و گزارش مینویسم و تلاش میکنم کارای روزمرهم رو انجام بدم. چون باید چند روز دیگه دفاع کنم از سمینارم. چون باید دیگه نتیجه بگیرم و پایاننامه بنویسم. چون حالا دیگه معدلم بالاست و توصیهنامههام رو هم جور کردم و باید به فکر خوندن زبان باشم کمکم. چون خیلی وقته که دیگه نمیخوام تنها نقشم تو این زندگی «هدفِ کسی بودن» باشه. چون من خودم هدف دارم.
- دوشنبه ۳۱ شهریور ۹۹