من زندگی رو همین‌جوری شناختم. :: راسپینا

راسپینا

فصل طلایی

من زندگی رو همین‌جوری شناختم.

دفعه‌ی بعد که ببینمش بهش میگم: ببین! من زندگی رو همین‌جوری شناختم. از نظر من زندگی همینه و ماییم که باید بتونیم باهاش کنار بیایم و گاهی بجنگیم. اما حتی زمانی که داریم می‌جنگیم، باید بدونیم تهش لزوما پیروزی نیست. یعنی راستش خیلی وقتا تهش پیروزی نیست. بعضی از این جنگا اصلا به ته نمی‌رسن که ببینیم تهشون شکسته یا پیروزی. وقتی تموم میشن که ما می‌میریم و آره... شاید بشه به اینم گفت شکست. داشتم می‌گفتم... کافیه تو هر لحظه اینو در نظر داشته باشی که اصلا زندگی همینه و قرار نیست چیزی دقیقا اون طور که ما پیش‌بینی می‌کنیم پیش بره. 

مثلا همین من. تا یه ماه پیش هر دفعه که باهات حرف می‌زدم از دفعه‌ی قبل متعجب‌تر می‌شدم. چون هر بار که بیشتر باهات آشنا می‌شدم فکر می‌کردم که مگه ممکنه یه نفر تو این دنیا وجود داشته‌باشه که این قدر شبیه تصورات من باشه و این قدر نقشه‌هاش برای آینده شبیه نقشه‌های من باشه؟ در کنارش پروژه‌م هم داشت خوب پیش می‌رفت و این امید رو هم داشتم که نمره‌ی درس ترم قبلم رو بتونم از کارنامه‌م حذف کنم تا رو معدلم تاثیر نذاره و شانس اپلای رو ازم نگیره. همون موقع‌ها بود که با دو تا از استادها صحبت کردم و توصیه‌نامه‌هایی که می‌خواستم رو هم جور کردم. بله، یه ماه پیش بود که فکر می‌کردم همه چیز وفق مراده و بالاخره بعد از مدت‌ها تکلیفم با خودم روشن شده و می‌تونم به آینده امیدوار باشم.

ولی حالا اوضاع عوض شده. حالا تو از تصورات من فاصله گرفتی. از خودم هم فاصله گرفتی. نقشه‌هات برای آینده هم بگی‌نگی عوض شده. نمره‌ی درس ترم قبل من هم خیلی کمتر از چیزی شده که فکر می‌کردم و ممکنه نتونم از کارنامه‌م حذفش کنم و این یعنی افت شدید معدل. یعنی دیگه توصیه‌نامه‌ها هم به درد خاصی نمی‌خورن و شانس اپلای پر. پروژه‌م هم یه سری داده‌ی جدید می‌خواد که اصلا معلوم نیست بتونم به موقع گیرشون بیارم یا نه. می‌بینی؟ تو همین مدت کوتاه همه چیز عوض شده. اما من دارم زندگی می‌کنم، کارایی که الان دارم می‌کنم، با کارایی که یه ماه پیش می‌کردم فرق خاصی نداره. کارام رو هم‌چنان دارم پیش می‌برم. رفتارم هنوز همون رفتاره. به همون اندازه می‌خندم و به همون اندازه هم حرف می‌زنم و تا برای کسی توضیح ندم، اصلا حتی نمی‌تونه حدس بزنه چیزی تو این یه ماه عوض شده. چون زندگی همینه. چون من زندگی رو همین‌جوری شناختم.

آره، دفعه‌ی بعد ‌که ببینمش همه‌ی اینا رو بهش میگم و بهش میگم که نباید این قدر در مقابل اتفاقات پیش‌بینی نشده حساس باشه. اما می‌دونید چیه؟ شاید دفعه‌ی بعدی وجود نداشته باشه. شاید دیگه نبینمش. شاید هیچ کدوم از اینا رو نگم بهش. چون زندگی همینه و قرار نیست چیزی دقیقا اون طور که ما پیش‌بینی می‌کنیم پیش بره.


+ بی‌ربط: پست بعدی در رابطه با ژنتیک خواهد بود.( این که اینجا می‌نویسم باعث میشه تنبلی رو بذارم کنار و برم این پست‌های ناقص رو تکمیل و منتشر کنم!) 

مهدی ­­­­
۲۴ مهر ۱۷:۳۹

بنظرم سوار یه ترن هوایی هستیم که زمانایی پایین میره یه زمانایی بالا میره و یه جاهایی دور میزنه دور خودش و یه جاهایی فشار زیادی به آدم میده یه زمانایی حس بی وزنی داره. تنها کاری که میشه کرد اینه که دستت رو بگیری بالا و از هیجان مسیرش سعی کنی لذت ببری. خالقمون یه حس شوخ طبعی خاصی داره که بعضی وقتا نمیگیریمش! ولی اگه بگیریمش و تشکر کنیم، دفعه بعدی که ترن شروع میکنه با کله بره پایین از یه ارتفاع بالاتر و ترسناک تر و پر هیجان تر سقوط میکنه. یه سقوط آخر هم هست که میرسه به خط پایان و کاریش نمیشه کرد و همه بهش میرسن. مهم اینه که آخر کار از پولی که برای بلیط دادی راضی باشی و باهاش حال کرده باشی. 

پاسخ :

توصیفات و تشبیهات جالبی بود! و شبیه تصورات من از شوخ‌طبعی خدا:))
خیلی موافقم خلاصه:))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan