آقای مهمان رو کرد به من و در حالی که با دست به خانمش اشاره میکرد گفت: «آبجی، خانم من هم کامپیوتر خونده!»
آقای مهمان از دوستان پدر است. اما کم سن و سال است و تازه ازدواج کرده. خودش را قبلا یک بار دیدهبودم، اما خانمش را که ۳ سال از من بزرگتر است، اولین بار بود که میدیدم.
چند دقیقه بعد، بابا و آقای مهمان رفتند روی آن یکی مبلها نشستند و شروع کردند به بحثهای تاریخی، سیاسی. این بار نمیشد طبق معمول دورادور به بحثهای آقایان گوش بدهم. خیلی تخصصی بود. یعنی خب باید هم میبود. آدم وقتی با همدورهای دوران دکترایش حرف میزند، تخصصی حرف میزند دیگر!
مامان هم توی آشپزخانه بود و این شد که من ماندم و خانم مهمان. خانم مهمان از کارش گفت و این که سخت است و توصیه نمیکند من هم در بیمارستان کار کنم و بهتر است در این آزمونهای دولتی شرکت کنم بلکه کار پیدا کنم و تاکید کرد که باید ورد و اکسل بلد باشم و از این گفت که دوست دارد ارشد بخواند اما وقت ندارد و... برای این که توضیح بدهد دقیقا چه کار میکند هم دائم از کلمات «سوکت» و «سوییچ» استفاده میکرد و چقدر که من متنفر بودم از شبکه!
حالا نوبت من بود. گفتم هنوز شاغل نیستم، اما کارم تحلیل دادهاست. مخصوصا دادهی ژنتیکی. انتظار داشتم با لیسانس کامپیوتر بداند تحلیل داده چیست، اما نمیدانست. توضیح دادم که بر اساس یکی سری اطلاعات دنبال نتیجه هستیم. اما این که این که دنبال چطو نتیجهای باشیم و از چه الگوریتمهایی استفاده کنیم و چطور نتیجه را ارزیابی کنیم، چالش اصلی است. گفتم مثلا اطلاعات میتوانند علائم بالینی یک فرد باشند و نتیجهای که دوست داریم بگیریم هم این که آیا آن فرد بیمار هست یا نه. گفتم خیلی اوقات، مخصوصا زمانهایی که شبکههای عصبی ژرف استفاده میکنیم، حتی نمیدانیم شبکه دقیقا چه چیزی را یاد گرفته، اما شبکه یاد میگیرد و نتیجه قابل قبول است.
گفتم و گفتم و گفتم ... تا این که خانم مهمان پرسید:«دادهها چی هستن؟» و جواب دادم:«مثلا جدولهایی که که توش اطلاعاتی نوشتهشده» اشتباهم همین بود شاید. نگفتم مثلا عکس، فیلم یا هر چیز دیگر. فقط گفتم جدول. «مثلا یه ستون سن فرده، یه ستون جنسیت، یه ستون قد، یه ستون وزن، یه ستون این که سرفه میکنه یا نه، یه ستون فشار خون و ... آخر سر با این جدول سالمها و بیمارها رو جدا میکنیم.اگه به دقت قابل قبولی برسیم، میتونیم مثلا تو تشخیص بیماری به پزشک کمک کنیم.»
با همین مثال سادهی آخر، موفق شدم «حالا فهمیدم» را در چشمهای خانم مهمان ببینم. اما هنوز نفسم را تازه نکردهبودم که گفت :«میشه همون اکسل دیگه؟»
خدا من را ببخشد، اما گلویم خشک شدهبود دیگر. نمیتوانستم مبانی هوش مصنوعی و یادگیری ماشین را هم توضیح بدهم. تازه وقتی میگفتم الگوریتم هم عجیب نگاهم میکرد. این شد که لبخند زدم و گفتم :«تقریبا!»
و البته که خدا رو شکر چند لحظه بعد مامان از آشپزخانه رسید و بحث به سمت تربیت فرزند منحرف شد و من هم کمکم خزیدم سمت اتاق تا به کارهای «اکسلی»ام برسم.
- يكشنبه ۹ آذر ۹۹