نشستهبودم پای یه اسلاید که آمادهش کنم برای ارائهی فردا. وسط کار یهو یه سوال مهم اما بیربط به ذهنم رسید و بلافاصله به این نتیجه رسیدم که اینو باید برم از دکتر میم بپرسم. و چند لحظه بعد به خودم اومدم و دیدم از در اتاقم خارج شدم و دارم به هالِ تاریک نگاه میکنم. خیلی جدی داشتم میرفتم سوالم رو از دکتر میم بپرسم. ساعت ۱۱ شب، تو خونهی خودمون!
***
من سیستمم کلا برای شروع هر کاری «الهی آقا آب بخواهد» عه (لینک!). الان مثلا همین ارائه، خودش شد بهونهای برای این که بالاخره برم یه نرمافزار تدوین فیلم هم دانلود کنم. چون قطعا توضیحاتم بیشتر از یکی دو ساعت طول میکشه و عمرا بتونم کلش رو بدون ایراد جلو ببرم. حالا حساب کنید که من از پارسال همین موقعها که کمکم تدوین صوت رو یاد گرفتم، دوست داشتم تدوین فیلم رو هم یاد بگیرم و شوربختانه (!) یه سال طول کشید تا آقا آب بخواهد!
***
یه مقاله بود، فهمیدنش خیلی طول کشید. بعد که مقاله رو فهمیدم و خواستم پیادهسازیش کنم، دیدم دیگه اصلا نمیتونم بفهمم چی شده و کجا باید چی کار کنم. برا همین رفتم سراغ کد پیادهسازی شدهش و کده اون قدر ترسناک بود که مدت مدیدی درگیرش شدم. امروز بالاخره فهمیدم قضیه چی بوده و اولین نتیجهای که گرفتم این بود که چقدر من خنگم!
***
خوردن قرص آرامبخش یکی از عجیبترین تجربههای زندگیم بود که طی هفتهی گذشته اتفاق افتاد. متخصص قلب تجویز کردهبود و هدف کنترل تپش قلبم بود. اما من واقعا تپش قلب رو به عوارض قرص ترجیح دادم و ۴ تا بیشتر نخوردم. قشنگ مینشستم برا ترک دیوار گریه میکردم:| حالا شاید خنگی بیحد و اندازهم هم از عوارض اون بودهباشه:))
خب البته یه قرص دیگه هم داد که انگار داره به درد میخوره و از صبح که میخورم تا عصر که اثرش بره، تپش قلب ندارم. قسمت بدش دقیقا همینه که عصر اثرش میره. ولی به مرور داره اوضاع رو بهتر میکنه.
***
در عین حال که به شدت دارم لحظهشماری میکنم که شنبه بشه و بتونم دوباره بعد از دو هفته برم دانشگاه، به شدت هم از این که طی این دو هفته خیلی کار خاصی نکردم نگرانم.
***
دقت کردم دیدم به محض این که رابطهم با یکی شکرآب میشه، با بقیهی افراد خیلی بیشتر بگوبخند میکنم. انگار که باید یه میزان ثابتی از گفتوگو و خنده داشتهباشم. یا اگه رابطهم با یکی کمرنگ بشه سعی میکنم رابطههای قدیمیم با افراد دیگه رو احیا کنم. مثلا همین دو سه روز پیش به یکی پیام دادم که سال پنجم دبستان با هم دوست بودیم و بعد از اون هم فقط یه بار وقتی اول دبیرستان بودم دیدهبودمش!
***
به قول بابا آدما وقتی یه ناراحتی میبینن، دو جور ممکنه باهاش برخورد کنن. یا اون ناراحتیه رو روی بقیه تلافی میکنن و اونا هم رفتار مشابه نشون میدن، یا برعکس، سعی میکنن اصلا اون رفتار رو از خودشون نشون ندن. قرار بود این یه ربطی داشتهباشه به قبلی. یعنی داره. شاید من از این که آدما از زندگیم خارج بشن خوشم نمیاد و در عوض سعی میکنم خودم برم به زندگی بقیه وارد بشم!
***
روابط حقیقی و مجازی هم چیز عجیبیه ها... مثلا همین من که طی این یکی دو روز غرغر و انتقاد ملت از رزرو اتاق زایمان برای ۹/۹/۹۹ رو میخوندم و یه جورایی هم موافق بودم باهاشون، امروز مجبور شدم به شیدا که بچهش رو تو این تاریخ به دنیا آورده تبریک بگم. البته چی کار میکردم خب؟
***
آخرین کتابی که شروع کردم به خوندن «هویت گمشده» بود، که سالهاست(!) تمومش نکردم. نمیدونم چرا دیگه حس کتاب خوندن نیست. یا تمرکزش نیست. یا عذاب وجدان کارام نمیذاره برم سمتش. ولی الان دو روزه دارم با داستان کوتاه خودم رو با کتاب خوندن آشتی میدم. من اهل مطالعهی نویسندهمحور نیستم، ولی فک کنم داستایوفسکی رو باید حسابی بخونم. الان هم کتاب «رویای آدم مضحک» دستمه. که ۷ تا داستان کوتاه توش نوشتهشده.
***
میخواستم برم دنبال گواهینامه گرفتن، دیدم قبل از جلسات رانندگی ۲ هفته باید هر روز، روزی ۲ ساعت برم کلاس. حالا به غیر از بحث کرونا و اینا، هر روز روزی دو ساعت آخه؟! چه خبره؟ قطعا با عذاب وجدانش نمیتونم کنار بیام و ایشالا بعد از ذفاع! (حالا انگار کمتر از روزی دو ساعت دارم وقت تلف میکنم!)
***
از اوایل آبانماه دوباره داشتم روزی یه رج از فرشم رو میبافتم و حساب کتابم میگفت اگه همینجوری ادامه بدم ۶ ماه دیگه تموم میشه بالاخره! ولی باز دوباره ولش کردم. انگار جدی جدی فقط وقتایی که ناراحتم میتونم بشینم پای دار قالی و الان نمیدونم باید دلم بخواد ناراحت باشم و فرش رو تموم کنم، یا ناراحت نباشم و فرش رو بفروشم بره:))
***
حالا بعد از نوشتن همهی اینا دوباره رسیدم به سوالی که از دکتر میم دارم و باز بعید نیست چند دقیقه دیگه خودم خودمو تو هال پیدا کنم.
***
دیدید فرهنگستان واژهی «ناکا»رو به جای «ایدز» تصویب کرده؟ (جهت اذیت و آزار دردانه! یوهاهاهاها...!!!) (لینک!)
***
بسه دیگه!
- چهارشنبه ۱۲ آذر ۹۹