گفتم: «خوابش رو میدیدم. خواب میدیدم دیروقته و چون میترسم با مترو برگردم یا اسنپ بگیرم، تصمیم میگیرم شب بمونم دانشگاه و وقتی آقای ح. ازم میپرسه الان میخوای چی کار کنی هم همین رو بهش توضیح میدم و میگم الان که دیگه نمیتونم برم. آقای ح. قانع میشه و میره، اما اون میگه چرا، میتونی بری. بعد من با تصور این که خودش میخواد منو برسونه وسایلم رو جمع میکنم و از دانشگاه میزنم بیرون، ولی نزدیک در پیداش نمیکنم. کلی صبر میکنم و پیداش نمیکنم. دیگه اجازهی ورود به دانشگاه رو هم ندارم چون ساعت ۱۱ شبه. پیاده راه میفتم به سمت خونه و چون دو تا آقای ترسناک دارن تعقیبم میکنن، جرات نمیکنم گوشیم رو دربیارم و اسنپ بگیرم...یه کم با ترس و لرز حرکت میکنم و هی برمیگردم پشت سرم رو نگاه میکنم...اینجا دیگه پریدم از خواب.خیلی واقعی به نظر میومد. ولی انگار که ناخودآگاهم الان دیگه اونو اینجوری میشناسه.»
گفت: «پس کابوس میدیدی...از خواب که بیدار شدی، احساس پذیرفتن داشتی؟»
گفتم:«پذیرفتنِ چی؟ میدونی، اصلا برام مطرح نیست دیگه:)) یه جور بیحسی دارم نسبت به اون موضوع.»
گفت:«هووم... به نظرت حست برمیگرده؟»
گفتم:«نمیدونم. واقعا نمیتونم سردربیارم از خودم... حالا این که دو هفته هم هست که تو خونهم باعث میشه بعضی وقتا بشینم فکر و خیال بکنم و ناراحت باشم، ولی احساس میکنم اینا هم از رو بیکاریه. البته میدونی؟ من گاهی وقتی خیلی ناراحتم تلاش میکنم اون حس ناراحتیم رو نگهدارم. بعد هی بنویسم و هی بنویسم و هی بنویسم. وقتایی که ناراحتم بهتر مینویسم.»
+ نوشتن قرار بود وسیلهای باشه برای رهایی از دردها. نه بهونهای برای نگهداشتن اونا. نمیدونم این وسط کی و چرا از وسیله تبدیل شد به هدف.
+ الان چند وقته تو فکر اینم که برم یه دوره کلاس نویسندگی بگذرونم. پیشنهادی ندارید؟ بیشتر داستان.
++بعدتر نوشت: این پست ویلیام رو ببینید در مورد پینوشت دوم:)
- پنجشنبه ۱۳ آذر ۹۹