بی‌حسی :: راسپینا

راسپینا

فصل طلایی

بی‌حسی

گفتم: «خوابش رو می‌دیدم. خواب می‌دیدم دیروقته و چون می‌ترسم با مترو برگردم یا اسنپ بگیرم، تصمیم می‌گیرم شب بمونم دانشگاه و وقتی آقای ح. ازم می‌پرسه الان می‌خوای چی کار کنی هم همین رو بهش توضیح میدم و میگم الان که دیگه نمی‌تونم برم. آقای ح. قانع میشه و میره، اما اون میگه چرا، می‌تونی بری. بعد من با تصور این که خودش می‌خواد منو برسونه وسایلم رو جمع می‌کنم و از دانشگاه می‌زنم بیرون، ولی نزدیک در پیداش نمی‌کنم. کلی صبر می‌کنم و پیداش نمی‌کنم. دیگه اجازه‌ی ورود به دانشگاه رو هم ندارم چون ساعت ۱۱ شبه. پیاده راه میفتم به سمت خونه و چون دو تا آقای ترسناک دارن تعقیبم می‌کنن، جرات نمی‌کنم گوشیم رو دربیارم و اسنپ بگیرم...یه کم با ترس و لرز حرکت می‌کنم و هی برمی‌گردم پشت سرم رو نگاه می‌کنم...اینجا دیگه پریدم از خواب.خیلی واقعی به نظر میومد. ولی انگار که ناخودآگاهم الان دیگه اونو این‌جوری می‌شناسه.»

گفت: «پس کابوس می‌دیدی...از خواب که بیدار شدی، احساس پذیرفتن داشتی؟»

گفتم:«پذیرفتنِ چی؟ می‌دونی، اصلا برام مطرح نیست دیگه:)) یه جور بی‌حسی دارم نسبت به اون موضوع.»

گفت:«هووم... به نظرت حست برمی‌گرده؟»

گفتم:«نمی‌دونم. واقعا نمی‌تونم سردربیارم از خودم... حالا این که دو هفته هم هست که تو خونه‌م باعث میشه بعضی وقتا بشینم فکر و خیال بکنم و ناراحت باشم، ولی احساس می‌کنم اینا هم از رو بیکاریه. البته می‌دونی؟ من گاهی وقتی خیلی ناراحتم تلاش می‌کنم اون حس ناراحتیم رو نگه‌دارم. بعد هی بنویسم و هی بنویسم و هی بنویسم. وقتایی که ناراحتم بهتر می‌نویسم.»


+ نوشتن قرار بود وسیله‌ای باشه برای رهایی از دردها. نه بهونه‌ای برای نگه‌داشتن اونا. نمی‌دونم این وسط کی و چرا از وسیله تبدیل شد به هدف.

+ الان چند وقته تو فکر اینم که برم یه دوره کلاس نویسندگی بگذرونم. پیشنهادی ندارید؟ بیشتر داستان.

    ++بعدتر نوشت:  این پست ویلیام رو ببینید در مورد پی‌نوشت دوم:)


عاطفه -
۱۴ آذر ۰۰:۴۵

به نظرم استعداد نویسندگی رو داری. حالا یه سئوال! واقعا این خوابو دیدی؟!. به نظرت خوابهایی که نزدیک طلوع خورشید یا روز می بینی تعبیر می شن؟!. شنیدم تعبیر نمی شن! و خوابای روز تو هم واضح هستن؟!. من شبا خوابای مات و مه آلود و اینا می بینم! (:  هیچی دیگه گفتی خواب منم یاد خوابام افتادم!! :| .

منظورش از پذیرفتن چی بود؟!. 

پاسخ :

خیلی هم ممنون و متشکر:)
واقعا این خواب رو دیدم. خوابام بعضی وقتا عجیب میشن:)) من به اون معنی خیلی به تعبیر خواب‌هام فکر نمی‌کنم. چون ساعت بیداری منظمی هم ندارم، خیلی حواسم نیست چه خوابی رو کی دیدم. ولی ناخودآگاه آدم یه سری نماد داره. اون نمادها یه اطلاعاتی راجع به خودت بهت میدن. مثلا من یه بار هی پشت سر هم خواب بچه گربه می‌دیدم. بعد سرچ کردم، دیدم نوشته آدمایی که یه غمی دارن، ولی نمی‌تونن بروزش بدن، این رو تو خواب می‌بینن. و من دقیقا تو چنین شرایطی بودم. یا مثلا ممکنه تو خواب متوجه بشی چه حسی نسبت به یه نفر داری، یا چه شناختی داری ازش.
من خواب مات و مه‌آلود نمی‌بینم، به ساعت خوابم هم فکر نمی‌کنم ربط زیادی داشته‌باشه،  ولی اصولا کم پیش میاد خواب‌هام یه داستان پشت سر هم این مدلی داشته‌باشن. معمولا خیلی درهم‌برهم‌تر و بی‌منطق هستن:))

پذیرفتن یه اتفاق که باعث شده این خواب رو ببینم.
فاطمه ‌‌‌‌
۱۴ آذر ۰۰:۴۹

من تا حالا دقت نکردم موقعی که از خواب بیدار می‌شم نسبت به خوابی که دیدم چه حسی داشتم :/

پاسخ :

من معمولا نسبت به خود خواب حسی ندارم:)) ولی بعضی خوابا تا مدت‌ها می‌تونن فکرم رو درگیر کنن. یه بار یادمه یه خوابی دیده‌بودم، وقتی بیدار شدم یادم نمیومد چی دیدم (بعدا هم یادم نیومد) ، ولی حسابی خوشحال بودم!
بیشتر داشت حسم رو نسبت به اتفاقی که باعث شده این خواب رو ببینم می‌پرسید.
ویلیام (کپوی سابق)
۱۴ آذر ۰۲:۵۵

اومدم پی‌نوشت دو رو مفصل سخنرانی کنم که دیدم خیلی زیاد شد، گفتم پستش کنم بقیه هم بهره ببرن(یعنی خدا کنه مفید باشه که بهره ببرن)

 

@عاطفه

اونجوری که کپوی سابق تحقیق کرده بود(تحقیق آن‌چنان نه‌ها، سیکل‌های خواب و خواب شفاف رو شما سرچ کنی و نتایج رو شخم بزنی حله) ما تو سیکل رِم رویا می‌بینیم و این حالت نزدیک‌ترین حالتمون به بیداریه و احتمالش تو ساعت‌های آخر خواب بیشتره. و تو همین نواحی که تو تصویر مشاهده می‌کنید ما خواب‌هامون ممکنه خیلی واضح باشن! تصویر کو؟ گوگل :دی باشه باشه لینک

پاسخ :

خیلی خیلی مرسی! من که حتما بهره می‌برم!

تصویر چرا forbidden عه؟! (ستاد نهی از منکر، بخش کامنت‌های به غیر!)
هیچ وقت این سیکل‌های خواب رو درست یاد نگرفتم. اون قدر هم ساعت خوابم چپرچلاق و متغیره که به صورت عملی هم دستم نیومده تا حالا چی به چیه:)))
من ...
۱۴ آذر ۰۶:۵۵

سلام

دوره های نویسندگی مرتضی برزگر فکر میکنم خوبن

اسمش رو سرچ بکنین کانال تلگرامشون هست، سبک نوشتار خودش رو میتونین ببینین.

 

با خوندن خوابتون گفتم اوه! این آدم چه اعتمادی رو خراب کرده! ناخودآگاهتون عمیقا حس ناصادق بودن درموردش داره!

امیدوارم بتونه چیزی که خراب کرده رو درست بکنه.

پاسخ :

سلام:)
خیلی ممنون!
اتفاقا تازه با این نویسنده آشنا شدم، ولی نمی‌دونستم دوره هم برگزار می‌کنه. متشکرم:)

این طور به نظر میاد. شاید همین ناخودآگاهم بتونم خودآگاهم رو هم قانع کنه که امیدوار به درست شدن چیزی نباشه و به طور کامل رها کنه:))
راحیل ⠀
۱۴ آذر ۱۲:۳۱

من تا الان این باور که نوشتن موجب رهایی از دردهاست رو درک نکردم...

اتفاقا نوشتن همیشه برام مساوی بوده با عمیق تر شدن رنج ها و بیشتر فکر کردن راجع بهشون.

پاسخ :

خب من فلسفه‌ی ایجاد وبلاگم این بوده که چیزایی که خیلی فکرم رو درگیر می‌کنن رو بنویسم تا ذهنم خالی بشه:)) چون همیشه همه چیو تو ذهنم نگه می‌داشتم و حتی تو دوران مدره دفترچه یادداشت نداشتم برا تکلیف‌ها.
بعد به مرور دیدم یه سری چیزا هست که نمی‌تونم راجع بهشون حرف بزنم یا دوست ندارم با مخاطب‌هایی که منو می‌شناسن مطرح‌شون کنم. اما اینجا نوشتن یه جور حکم درددل کردن و سبک شدن داشت برام.
🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۱۴ آذر ۱۶:۴۹

دقیقا منم یه دوره ای وبلاگ نوبسی رو رها کرده بودم به همین دلیل.بخاطر اینکه از اندوه ننویسم.ولی انگار خاصیت نوشتن همینه.عمیق ترین احساسات که به زبون اوردنش خیلی سخته رو از سرانگشتات میریزی بیرون... و خب یجور تسکینه بنظر من.قبلا هم گفتم که نوشتن مرهمه.

پاسخ :

من سال پیش‌دانشگاهی که بودم وبلاگم رو رها کردم چون وقتم رو خیلی می‌گرفت. بعد همه‌ی چک‌نویس‌هام پر شده‌بود از نوشته‌هام:|
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan