۹ یا ۱۰ ساله بودم که یه روز خالهجون یه چیزی شبیه به دسته چک برام خرید. روی هر کدوم از صفحات دستهچک یه کار با موضوع مرتبط به مذهب نوشتهشدهبود و کنار هر صفحه هم یه عکس مرتبط با جمله بود. مثلا «قول میدهم هر روز شهدا را با ذکر یک صلوات یاد کنم» با عکسی از یه شهید با پیشونی خونی که بعدا هم زیاد دیدمش. یا «قول میدهم هر روز برای ظهور اما زمان دعا کنم» با تصویر دعای «اللهم عجل لولیک الفرج» و ...
از مامان پرسیدم این چیه و مامان توضیح داد مثل دسته چک که اگه امضا کنی و بدی به کسی باید حتما پولش رو بدی، اینو هم اگه امضا کنی و بکَنی باید بهش عمل کنی.
منِ ۹،۱۰ ساله هم فکر میکردم اگه یه روز تمام برگههای این دستهچک رو کنده باشم و به همهشون عمل کنم دیگه خیلی آدم خوبی هستم. پس هر چند وقت یه بار جوگیر میشدم و یکی دو تا برگه امضا میکردم و میکندم. قول صلوات، دعا، سه تا توحید به نیت نمیدونم چیچی و ... اما از یه بچهی ۹، ۱۰ ساله چه انتظاری هست مگه؟ معلومه یادم میرفت انجامشون بدم.
متاسفانه برگههای دسته چک محدودیت زمانی هم نداشت که یه روز تموم بشه و من از دستشون راحت بشم یا مثلا با خودم فکر کنم به هر زحمتی شده فلان مدت این کارو انجام میدم و بعد دیگه لازم نیست انجامش بدم. نتیجه فوقالعاده بود! حالا من از نظر خودم یه بچهی بدقول بودم که نمیتونستم سر تصمیمی که گرفتم بایستم. روزهایی رو یادمه که دفترجه رو ورق میزدم و یکییکی قولهایی که دادهبودم رو مرور میکردم و به خودم میگفتم «تو حتی به این قولهایی که دادی هم عمل نمیکنی، چه برسه به اونایی که باقی مونده! تو هیچ وقت آدم خوبی نمیشی!» و زارزار گریه میکردم. کی این کارو میکردم؟ تو ۱۲،۱۳ سالگی! سنی که همین جوریش هم اعتماد به نفس آدم پایین میاد، چه برسه یه این که خودش هم یه چماق گرفتهباشه دستش و مدام خودشو بکوبه.
کسی هم حواسش به دسته چک نبود. شاید هیچ کس یادش نبود چنین دسته چکی وجود داره. شاید هم کسی نمیدونست من چقدر ممکنه دسته چکم رو جدی گرفتهباشم.دسته چک هنوز هست. احتمالا الان که هم یه جایی تو اعماق کمدم و بین یادگاریهایی باشه که نگه داشتم. احتمالا اون موقع نگهش داشتم که یه روزی برم سراغش و به قولهایی که توش دادم عمل کنم. اما الان دارم فکر میکنم این دسته چک میتونه یه نماد باشه. نمادی از تمام کارهایی که فقط «فکر میکنم باید انجامشون بدم». کارهایی که یه زمانی به دلایلی تصمیم گرفتم برم سراغشون و به خودم قول دادم انجامشون بدم، اما الان دیگه دلیلی برای ادامه دادنشون ندارم. کارهایی که باعث شدن من باز هم ناخودآگاه یه چماق بگیرم دستم و بیفتم به جون خودم و خودم انگ بیارادگی و بدقولی بزنم.
یه روزی که یادم نمیاد کی بود، من بالاخره خسته شدم و تصمیم گرفتم به جای این که اون دسته چک رو بذارم دم دست و تبدیلش کنم به آینهی دق خودم، بپذیرم که در حال حاضر توانایی عمل کردن به این قولها رو ندارم و از ذهنم بیرونشون میکنم. تصمیم گرفتم به خاطر انجام ندادن یه سری کاری که خودم برنامهای براشون نداشتم این قدر خودم رو تخریب نکنم. احساس میکنم الان وقتشه که همین کار رو با تعدادی از تصمیمهای زندگیم بکنم. باید بشینم و فکر کنم کدوم کارها رو فقط چون «فکر میکنم باید انجامشون بدم» گوشهی ذهنم نگهداشتم و بهشون اجازه دادم مغزم اشغال کنن و بهم حس ناتوانی بدن و جلوی پرداختن به کارای دیگه رو هم بگیرن.
میدونین؟ بعضی وقتا یه هدیهی خیلی کوچیک میتونه تاثیرات زیادی رو زندگی یه آدم بذاره. بعضی وقتا هم استفاده نکردن از اون هدیه!
- جمعه ۹ ارديبهشت ۰۱