داشتم مسواک میزدم و فکر میکردم که جدیجدی یه ماه دیگه همهی اونایی که صبح تا شب باهاشون دور یه میز میشینم میرن. آدمایی که حتی یک روز نیومدنهاشون هم به چشم میاد و جای خالیشون احساس میشه. چه برسه به این که همهشون با هم دیگه نیان. چقدر قراره تنها بشم.
بعد همین جور که تو آینه داشتم به خودم نگاه میکردم فکر کردم : یادته بهمن و اسفند ۹۹ چقدر وحشت داشتی از تنهایی؟ چقدر میترسیدی از این که قراره جدا از خانواده زندگی کنی؟ دیدی چی شد؟ دیدی تونستی از پسش بربیای؟ تو نه تنها از پس این تنهایی برمیای که از پس تنهاییهای بعدی هم برمیای...
پریدم وسط حرف خودم: اما تا کی قراره تنها باشم از پس این تنهاییها بربیام؟!
+نمیخوام از پس تنهاییها بربیام. میخوام تنها نباشم.
- دوشنبه ۲۶ ارديبهشت ۰۱