سه‌شنبه‌ها با الی :: راسپینا

راسپینا

فصل طلایی

حورا

من که نمی‌دانم دقیقا یعنی چه، اما حورا فکر می‌کند قیافه‌ی من "کیوت" است و لازم می‌داند هر ۵ دقیقه یک بار این را به خودم اعلام کند.
او امروز وقتی که داشتم وضو می‌گرفتم و برای مسح سر مقنعه‌ام را عقب کشیده بودم، گفت که این‌جوری قیافه‌ام حتی بهتر هم می‌شود و اگر گوش‌هایم را هم بیرون از مقنعه بگذارم که دیگر هیچی!
حورا در طول زنگ‌های تفریح می‌آید و بدون توجه به این که من حداقل ۷ سال ازش بزرگترم و تا حدودی حکم معلمش را هم دارم، برّ و بر توی چشم‌هایم نگاه می‌کند و با انگشتش به لپ‌های من سیخونک می‌زند.
حورا امروز با جمله‌ی "خانووووم...! شما چرا دوست‌پسر ندارین؟" من را کچل کرد.
راستش کم‌کم دارم از حورا می‌ترسم.
حورا نباشیم :|

«داوطلبان» عضویت در بسیج

بخش‌نامه‌ی جدید رو گذاشت جلوم و گفت:«ببین چی می‌خواد، تو یه فایل اکسل وارد کن.»

نگاه کردم. بخش‌نامه‌ی بسیج بود. اسم و تاریخ تولد و کد ملی و شماره‌ی دانش‌آموزای مدرسه رو می‌خواست. از قبل یه فایل داشتیم که تقریبا همه‌ی این اطلاعات رو داشت. فقط باید شماره تماس‌ها رو بهش اضافه می‌کردم. شروع کردم به تایپ شماره‌ها و پرسیدم:«الان این برا عضویت بسیجه؟ یعنی اجباریه که بچه‌ها عضو بسیج بشن؟»

گفت:«آره. ولی روح‌شون هم خبر نداره.» سری تکون دادم و به کارم ادامه دادم.

***

یاد دبیرستان خودمون افتادم. اون موقع‌ها فرم‌های عضویت رو می‌دادن به خودمون. حداقل اون‌جوری خبر داشتیم که داریم عضو میشیم. خبر داشتیم که مجبوریم عضو بشیم. یادمه بعد از این که فرم‌ها رو پخش کردن، دو سه نفر سریع فرم‌های خودشون رو پر کرن و تحویل دادن. بقیه‌مون مقاومت کردیم. یه هفته؟ دو هفته؟ حتی سه هفته! تا این که مجبور شدن تهدیدمون کنن. گفتن نمره‌ی آمادگی دفاعی‌تون از ۸ حساب میشه و حتما میفتید. ما هم که اون موقع خرخون بودیم و دنبال معدل بیست! من اون قدرها دل و جرات نداشتم، اما یکی دو نفر با همون تهدیدها هم فرم رو پر نکردن و معاون فرهنگی خودش فرم‌هاشون رو پر کرد.

***

وارد کردن شماره‌ها تموم شد. من با دست خودم ۹۸ نفر رو به آمار بسیج اضافه کردم. ۹۸ نفری که حتی روح‌شون هم از موضوع خبر نداشت و با شناختی که ازشون دارم، اگه دست خودشون بود، حتی ۸ نفرشون هم مشخصات‌شون رو وارد نمی‌کردن. من ۹۸ نفر رو به زور وارد آمار بسیج کردم، دقیقا مثل خودمون که به زور وارد آمار بسیج شدیم. که زیاد بشن. که ببالن به این تعداد زیاد. که فکر کنن «همه» هستن... و قلبم به درد اومد.

لحظه‌های عمر بی‌سامان می‌رود سنگین*

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سه‌شنبه‌ها

سه‌شنبه‌ها دخترهای دبیرستانی می‌پرند توی دفتر و جیغ می‌زنند:" خانووووم! فلان چیز رو چی کارش کنم؟!" و من قبل از این که فکر کنم فلان چیز چیست و باید چه کارش کنند، ۵ دقیقه به این فکر می‌کنم که منظورشان از "خانووووم!" کیست؟ من؟!
Designed By Erfan Powered by Bayan