- سه شنبه ۱۰ دی ۹۸
بخشنامهی جدید رو گذاشت جلوم و گفت:«ببین چی میخواد، تو یه فایل اکسل وارد کن.»
نگاه کردم. بخشنامهی بسیج بود. اسم و تاریخ تولد و کد ملی و شمارهی دانشآموزای مدرسه رو میخواست. از قبل یه فایل داشتیم که تقریبا همهی این اطلاعات رو داشت. فقط باید شماره تماسها رو بهش اضافه میکردم. شروع کردم به تایپ شمارهها و پرسیدم:«الان این برا عضویت بسیجه؟ یعنی اجباریه که بچهها عضو بسیج بشن؟»
گفت:«آره. ولی روحشون هم خبر نداره.» سری تکون دادم و به کارم ادامه دادم.
***
یاد دبیرستان خودمون افتادم. اون موقعها فرمهای عضویت رو میدادن به خودمون. حداقل اونجوری خبر داشتیم که داریم عضو میشیم. خبر داشتیم که مجبوریم عضو بشیم. یادمه بعد از این که فرمها رو پخش کردن، دو سه نفر سریع فرمهای خودشون رو پر کرن و تحویل دادن. بقیهمون مقاومت کردیم. یه هفته؟ دو هفته؟ حتی سه هفته! تا این که مجبور شدن تهدیدمون کنن. گفتن نمرهی آمادگی دفاعیتون از ۸ حساب میشه و حتما میفتید. ما هم که اون موقع خرخون بودیم و دنبال معدل بیست! من اون قدرها دل و جرات نداشتم، اما یکی دو نفر با همون تهدیدها هم فرم رو پر نکردن و معاون فرهنگی خودش فرمهاشون رو پر کرد.
***
وارد کردن شمارهها تموم شد. من با دست خودم ۹۸ نفر رو به آمار بسیج اضافه کردم. ۹۸ نفری که حتی روحشون هم از موضوع خبر نداشت و با شناختی که ازشون دارم، اگه دست خودشون بود، حتی ۸ نفرشون هم مشخصاتشون رو وارد نمیکردن. من ۹۸ نفر رو به زور وارد آمار بسیج کردم، دقیقا مثل خودمون که به زور وارد آمار بسیج شدیم. که زیاد بشن. که ببالن به این تعداد زیاد. که فکر کنن «همه» هستن... و قلبم به درد اومد.
- سه شنبه ۱۲ آذر ۹۸
- يكشنبه ۷ مهر ۹۸