راسپینا

راسپینا

فصل طلایی

نوسان

گفت دچار نوسانات شدید روحی هستی و من نمی‌دونم چرا بعد از شنیدن حرفای ناامیدکننده‌ش، یهو حالم خوب شد. همون طور که نمی‌دونم چرا قبل از شنیدن حرفاش حالم به شکل وحشتناکی بد بود.


+ بهای چیو دارم میدم؟ علاقه‌ی خودم یا کاری که یکی دیگه انجام داده؟

+ این دیگه چه دنیای مسخره‌ایه؟

+ میگم خودکشی هم یه راهه، و خب یکی از خوبیاش هم اینه که دیگه لازم نیست از پروژه‌م دفاع کنم. میگه راست میگیا! میگم ولی بعدش باید از خودم و تصمیمم در مقابل خدا دفاع کنم! باز میگه راست میگیا!🤦🏻‍♀️

        + نترسید، این مکالمه شوخی بود.

برزخ همین دنیاست برای من

خواجه‌امیری تو مغزم می‌خونه:«تو رو می‌خوام، تموم زندگیم اینه/ دارم میرم، تهِ دیوونگیم اینه»
و الهه بلافاصله میگه:«تو رو می‌خوام، ولی واقعا تموم زندگیم اینه؟ دارم میرم، ولی واقعا تهِ دیوونگیم اینه؟»

+ نمیشه نصفه و نیمه بود؛ نمیشه نصفه و نیمه موند.

مانورِ خرید

سعید خطاب به مامان: اصلا نگران نباشید! اون مدتی که شما نیستید، هفته‌ای یه بار میام می‌برم‌شون خرید مواد غذایی، خودمون هم هر هفته میریم دیگه...

مامان: دست شما درد نکنه، نگران این چیزا نیستم، خودشوم به این کارا می‌رسن. این مدت دیگه دارن همه کاری رو یاد می‌گیرن. بیشتر نگران اتفاقای خاصم. مثلا اگه یه وقت لوله بترکه، پکیج مشکل پیدا کنه و ... وگرنه خرید و کارای خونه رو خودشون انجام میدن.

سعید خطاب به من: خب پس حالا که بلدید، برا این که بیشتر تمرین بشه، خریدای ما رو هم فعلا شما انجام بدید، تا بعد ببینیم چی میشه!


+ فک و فامیل ما رو باش😐😂

+ چالش بعدی: به سعید نگو سعید، بگو آقا سعید!

م مثل مادر (چالش وبلاگی)

سلام فرزندجانم!

خوبی، خوشی؟ سلامتی مادرجان؟

نمی‌دانم این چندمین نامه‌ای است که برایت می‌نویسم. اما الان مدت‌هاست که تلاش می‌کنم با تو حرف بزنم. مدت‌هاست که فکر می‌کنم چطور می‌توانم مادر خوبی باشم برای تو. خیلی وقت است که فکر می‌کنم یک روزی در آینده اگر تو دچار احساسات عجیب و غریب یا ابهام و بلاتکلیفی شدی، می‌توانم با همین نوشته‌ها برگردم به دورانی که خودم در شرایط مشابه تو بودم و سعی کنم به معنی واقعی کلمه، تو را بفهمم.

می‌دانی فرزند جانم؟

این بزرگترین آرزوی من در مورد توست. این که بتوانم نزدیک‌ترین دوستت باشم و بتوانی با خیال راحت، هر چه در ذهنت می‌گذرد را با من درمیان بگذاری.

فرزندجان عزیزم!
من این روزها و حتی شاید بتوان گفت این سال‌ها، خیلی به وجود تو دل‌بسته‌ام. تمام ناملایمات و سختی‌ها و چالش‌ها را به امید روزی پشت سر می‌گذارم که تو باشی. بعد از هر اتفاق تلاش می‌کنم چیزی را یاد بگیرم که مرا پخته‌تر، کامل‌تر و صبورتر کند تا بتوانم با خیال راحت تو را در تمام انتخاب‌های درست و اشتباهت، در تمام پیروزی‌ها و شکست‌هایت، همراهی کنم.
فرزند عزیزم!
فکر نکن تو هیچ وقت دچار خوددرگیری‌هایی که مادرت دارد نخواهی شد.من این اواخر کمی به علم ژنتیک نوک‌زده‌ام! تصور کن من با آدمی ازدواج کنم که شبیه من نباشید و اتفاقا خیلی هم عاقل باشد! (که خب کدام آدم عاقلی می‌آید من را بگیرد آخر اصلا؟!) نمی‌خواهم ناامیدت کنم، اما در بهترین حالت باز هم ۲۵ درصد احتمال دارد تو مثل خودم یک خوددرگیر از آب دربیایی! ولی نگران نباش! من در همه‌ی چاه‌هایی که سر راهم بوده افتاده‌ام و بیرون آمدن از همه‌ی آن‌ها را یاد گرفته‌ام. پس وقتش که برسد، خودم برایت یک طناب محکم می‌فرستم که بگیری و از چاهت بیرون بیایی. البته اگر روی زمین باشم و هم زمان با تو خودم هم در چاه جدیدی نیفتاده باشم! در نتیجه خیلی هم روی کمک من حساب نکن فرزندم!
اصلا تو خودت باید مستقل باشی! باید یک شخصیت محکم و مستقل داشته‌باشی که در هر لحظه مطمئن باشد می‌تواند به تنهایی از هر چاه و چاله‌ای بیرون بیاید. اصلا آرزوی قبلی را ول کن، همینی که الان گفتم بزرگترین آرزوی من برای توست! تو مادر نشدی، نمی‌فهمی! یعنی چی که ولم کن؟! ولت کرده‌ام که این شده‌ای دیگر!
فرزندم! در راستای حرف‌های پر مغزی که در مورد انواع چاه برایت گفتم و هم‌چنین برای رسیدن به قله‌های موفقیت، تو نیاز به طناب‌های محکمی داری. برای همین بزرگترین آرزوی من برای تو این است که خودت یاد بگیری طناب ببافی!
ای بابا! فرزندم، بنشین و گوش کن! اگر کمی بیشتر سر کلاس‌های ریاضی به درس گوش می‌دادی، الان می‌دانستی که یک تابع می‌تواند چند ماکزیمم محلی داشته‌باشد! پس من هم می‌توانم چند تا «بزرگترین آرزو» برای تو داشت‌باشم! البته اشکالی ندارد، درس هم اگر نخواندی مهم نیست. بالاخره جامعه به حمال هم نیاز دارد! ببخشید فرزندم، این دیالوگ پدرت بود( گفته‌بودم کسی که بیاید من را بگیرد عاقل نیست،نگفته‌بودم؟!). من همان‌طور که گفتم به تمامی انتخاب‌های تو و همچنین تمامی مشاغل احترام خواهم گذاشت!
فرزند عزیزم!
حالا که توانستم در این نامه‌ی کوتاه، راه و رسم زندگی را به تو بیاموزم و تو را برای زندگی در این دنیا آماده کنم، تنها یک خواهش از تو دارم. لطفا دختر باش! البته همان‌طور که گفتم من به انتخا‌ب‌های تو احترام می‌گذارم. اما این را هم بدان که من واقعا دست دارم موهایت را ببافم. باز خودت می‌دانی!
با عشق و علاقه‌ی وافر
مادرت نارا

+ نوشته‌شده به دعوت لادن عزیز😊

جراتِ خواستن

اواخر تیرماه بود شاید. نمی‌دونم. اما یادمه که با مهسا نشسته‌بودیم تو لابی دانشکده. ازم پرسید چی می‌خوای؟ الان چی بشه حالت خوب میشه؟ به طور دقیق براش توضیح دادم چی می‌خوام. با جزئیات.

نمی‌دونم دو هفته گذشت، دو روز گذشت، یا بیشتر یا کمتر. ولی چشم باز کردم و دیدم دقیقا اون چیزی که برا مهسا توضیح دادم داره اتفاق میفته. بدون کم و کاست.

دلم دوباره یه چنین چیزی می‌خواد. نه این که لزوما همه چیز با همون جزئیاتی که گفتم اتفاق بیفته، نه. دلم می‌خواد یه بار دیگه بدونم دقیقا چی می خوام. با جزئیات. دلم می‌خواد یه بار دیگه جرات خواستن پیدا کنم و نترسم.

بون جورنو!

رفتم کنسولگری ایتالیا، وقتی به باجه‌ی مورد نظر رسیدم، با خودم درگیر بودم که به مسئول باجه چطوری سلام کنم؟

حواسم بود نگم "چائو" چون غیررسمیه. در مورد "سالوِه" هم خیلی مطمئن نبودم که اصلا به کار میره یا نه. در نهایت زبان انگلیسی را برگزیدم و گفتم " hello" و نشستم.

خانمه با سر جوابم رو داد و چند ثانیه بعد گفت:"چهار تا انگشت دست راستت رو بذار رو دستگاه!" 


+ حالا غیر از این که خانمه ایرانی بود و بی‌خودی با خودم درگیر بودم، یه نکته‌ی دیگه این بود که موقع سلام دادن، اصلا "بون جورنو" که متداول‌ترین اصطلاحه به ذهنم نرسید و این نشون میده که ایتالیایی خوندنم به درد عمه‌م می‌خوره😅

چرا به ما میگه هنرجو؟

فردای یه شبی که طبق معمول ساعت ۲ خوابیدید، مامان‌تون ساعت ۷ بیدارتون نکرده کشون‌کشون بیاردتون ثبت نام آموزش رانندگی که عاشقی یادتون بره!


+ والا من از این "فلان نشده که عاشقی یادتون بره" روزی ۵،۶ تا دارم، ولی معلوم نیست چرا تهش دوباره یادم میفته🤦🏻‍♀️😂

+ اگه می‌دونستم کلاسای آیین‌نامه آنلاین شده، همون آبان که تصمیم گرفته‌بودم، ثبت نام می‌کردم!


🔥🔥🔥

صندلی داغ راه بندازیم؟🤔


+ البته خب من که همه چیو میام اینجا میگم:))

+ به غیر از سوال، پذیرای انتقادات و پیشنهادات شما نیز هستم! رحم نکنید :دی

قول لازم نداره!

ایران: بیژن! یه قولی بهم میدی؟
بیژن: تا چی باشه!
ایران : اینکه هیچ وقت منو فراموش نکنی، حتی اگه تَرکم کردی...
بیژن : قول لازم نداره ، وقتی یکی وارد ِ زندگی آدم بشه ، آدم بخواد نخواد اون جزئی از خاطراتشه!
ایران : حتی اگه بره؟
بیژن : حتی اگه بره!


+دو روز پیش،  پست قبلی رو نوشتم، بعدش رفتم نشستم تو هال، تلوزیون روشن بود و داشت «در چشم باد» رو نشون میداد. دو سه دقیقه بیشتر تو هال نبودم، دقیقا همون دو سه دقیقه‌ای که این دیالوگ داشت بین دو تا بازیگر رد و بدل می‌شد.

+ تصادف؟:)

ناتوان

بابا چند سال پیش می‌گفت «تو حساسی»  و من نمی‌دانستم منظورش چیست.
بعدها بیشتر به این جمله فکر کردم و دیدم راست می‌گوید. من آدم حساسی هستم. چیزهایی ناراحتم می‌کند که بقیه را ناراحت نمی‌کند و چیزهایی خوشحالم می‌کند که بقیه توجهی به آن ندارند. به عبارتی هر چه در اطرافم می‌گذرد را شدیدتر از بقیه حس می‌کنم.
یک ماه پیش متوجه شدم این «حساس بودن»، همان چیزی است که بقیه به آن می‌گویند «احساساتی بودن». همان احساساتی بودنی که معمولا فکر می‌کنیم در مقابل «منطقی بودن» قرار دارد و خیلی وقت‌ها بهمان القا می‌کنند که چقدر هم بد است که آدم منطقی نباشد و احساساتی باشد!

چند ماه پیش، یک نفر از من پرسید تو منطقی هستی یا احساساتی و من مثل همیشه، بدون درنگ و با قاطعیت گفتم منطقی! این روزها اما یک نفر در درون من هر لحظه احساساتی بودنم را به رخم می‌کشد. با هر واکنش احساسی از من طلبکار می‌شود که «تو چطور توانستی این همه سال این بخش از وجود خودت را نادیده بگیری؟! چطور توانستی سرکوبش کنی؟! حالا تحویل بگیر! حالا اگر می‌توانی با این فوران مبارزه کن! اگر می‌توانی در مقابل این سیل مقاومت کن!» و من نمی‌توانم. هیچ وقت دیگری را به یاد نمی‌آورم که تا این حد در مقابل خودم ناتوان بوده‌باشم.


. . . . . .
صفحه بعد
Designed By Erfan Powered by Bayan