راسپینا

راسپینا

فصل طلایی

دور باطل

عرضم به خدمت‌تون که عنوان پروژه‌ی اینجانب در مقطع ارشد، یه چیزی هست به اسم «Phasing»  برای انجامش، یه پیش‌نیازی وجود داره به اسم «clustering». برای این که clustering انجام بشه، قبلش باید یه کاری انجام بشه به اسم شناسایی Linkage ها، و برای شناسایی Linkageها،  دو تا راه هست. یکی این که اول clustering انجام بدیم و یکی دیگه هم این که اول Phasing انجام بدیم. نکته‌ش رو گرفتید؟ ۳ تا کاره که هر کدوم پیش‌نیاز اون یکیه!

هیچی دیگه...در حالی که دارم می‌زنم تو سر خودم،  لازم دونستم بیام بهتون توضیح بدم چرا ۳ ترمه به غیر از مطمئن شدن به وجود این دور باطل، پیشرفت خاصی نداشتم تو پروژه‌م :|


زمین خوردن

داشتم به مفهوم زمین خوردن فکر می‌کردم. به این که آیا هر بار که فکر می‌کردم زمین خورده‌ام و بلند شده‌ام، آیا واقعا زمین خورده‌بودم؟ در این زمین خوردن‌ها مقصر من بوده‌ام یا دیگران؟ آیا اصلا برای هر زمین خوردنی می‌توان مقصری پیدا کرد؟ چطور بلند شدم؟ چقدر طول کشید؟ چه کسانی به کمکم آمدند؟ آیا واقعا بلند شده‌ام یا فقط فکر می‌کنم این اتفاق افتاده؟
بچه که بودم زیاد زمین می‌خوردم. چسب زخم و سوراخِ جوراب‌شلواری، دو یارِ جدا نشدنی زانوهایم بود و اوج آرزویم این بود که مامان دو تا چسب زخم را مثل تام و جری، ضربدری بزند روی زانویم. انگار که زمین خوردن‌های همیشگی را به عنوان تقدیر پذیرفته‌بودم و حالا فقط مسئله شکل و تعداد چسب زخم‌ها بود.
توی زمین خوردن‌های بچگی، جواب دادن به این سوال‌ها خیلی راحت‌تر بود.
من زمین می‌خوردم، نه برای این که خیلی سر به هوا بودم، نه. من همانقدر که بازیگوش بودم، این را هم بلد بودم که مراقب خودم باشم. بیشتر زمین خوردن‌های من، تقصیر امین بود. پسر یکی از دوستان پدرم که هر بار همدیگر را می‌دیدیم، به محض این که من را تنها پیدا می‌کرد، از پشت سر هلم می‌داد و من هر بار زمین می‌خوردم.
اما خب امین دوستم - و احتمالا در برهه‌ای تنها دوستم - هم بود. من هر بار به امید این که دیگر هلم نمی‌دهد، دوباره به هوای بازی پیش او می‌رفتم و دقیقا زمانی که دیگر خیالم راحت بود که داریم بازی می‌کنیم و قرار نیست هلم بدهد، غافلگیرم می‌کرد و از آنجایی که حواسش بود وقتی بزرگترها آن دور و بر هستند این کار را نکند، هر بار خودم بلند می‌شدم و احتمالا با چشم گریان و شاید با قلبی شکسته از این که این بار هم به اشتباه اعتماد کردم، پیش مامان یا بابا می‌رفتم.
آن روزها ما و چند خانواده‌ی دیگر حداقل هفته‌ای یک بار به مناسبت‌های مختلف مثل خواندن دعای کمیل، در یک مرکز فرهنگی دور هم جمع می‌شدیم و آنجا هم حیاط بزرگی داشت که ما بچه‌ها، بازی کردن در آن را به بودن در ساختمان اصلی ترجیح می‌دادیم و در نتیجه زمین خوردنِ من، برنامه‌ای بود که هر هفته تکرار می‌شد.
اما یک روز بالاخره قبول کردم که عطای بازی کردن با امین را به لقایش ببخشم. شاید آن روز خیلی محکم هلم داده‌بود شاید هم به این نتیجه رسیده‌بودم که مقصر اصلا امین نیست، خودم هستم. نمی‌دانم. تصمیمم را گرفته‌بودم که هفته‌ی بعد، اصلا طرفش هم نروم و حتی نگذارم من را ببیند.
هفته‌ی بعد، داشتم توی حیاط برای خودم می‌چرخیدم که او را در حال توپ‌بازی با یک پسربچه‌ی دیگر دیدم. ۴ سالم بود، اما آن صحنه را دقیق به یاد دارم. به محض این که چشمش به من افتاد، توپ را سمت آن پسر پرت کرد و شروع کرد به دویدن. من هم شروع کردم به دویدن. امیدی برای این که به من نرسد نداشتم. اما امیدوار بودم قبل از این که او به من برسد، من خودم را به باغچه‌ی پر از چمن برسانم، تا روی موزاییک‌ها نیفتم...نرسیدم. یک متر مانده به باغچه، بالاخره خودش را به من رساند و من یک بار دیگر بدون کمک هیچ‌کس بلند شدن و با زانوی زخمی و چشم‌های گریان رفتم پیش بابا.
این آخرین باری بود که امین من را هل داد. وقتی وسط توپ‌بازی من را دیده‌بود، آن قدر برای دویدن و هل دادنم عجله کرده‌بود که متوجه نشده‌بود این بار یک بزرگتر آن دور و اطراف بوده. حالا این که آن بزرگتر که بود و چه کرد (!) را نمی‌دانم. اما بعد از آن روز خبری از هل دادن و زمین خوردن نبود. نمی‌دانم اگر این فرشته‌ی نجات نبود، این ماجرا چطور تمام می‌شد. شاید من همان رویه‌ی قایم شدن را محتاطانه‌تر پیش می‌گرفتم. شاید بعد از چند بار، بالاخره موفق می‌شدم خودم را به چمن برسانم و زخمی نشوم، شاید هم اصلا هیچ وقت تمام نمی‌شد و تا آخرین روزهایی که ما در آن مرکز فرهنگی دور هم جمع می‌شدیم، باید تحمل می‌کردم.
زمین خوردن‌های بزرگسالی چطور؟ می‌توانیم ادعا کنیم هر بار بعد از زمین خوردن خودمان به تنهایی بلند شده‌ایم و هیچ کس در این بلند شدن تاثیری نداشته؟
می‌توانیم بنشینیم و دل را به وجود یک فرشته‌ی نجات خوش کنیم؟ می‌توانیم پنهانی تردد کنیم و امیدوار باشیم کسی که دوست دارد زمین بخوریم، ما را نبیند؟ یا باید بدویم و بدویم و بدویم تا به آن چمن‌ها برسیم؟

+ نکند باز هم  زمین خوردن را به عنوان تقدیر پذیرفته‌باشم و تمام تلاشی که هر بار بعد از زمین خوردن می‌کنم، نه در حد بلند شدن، که فقط در حد تعیین تعداد و شکل چسب زخم‌ها باشد؟
+ آن روزها بابا بعد از هر بار زمین خوردن می‌گفت «بزرگ شدی» و من خسته بودم از این همه بزرگ شدن. این روزها خودم هر زمین خوردن را «قوی‌تر شدن» تعبیر می‌کنم و باز هم ...

این بار فرق داشت

۵۳۰ بار صلواتش رو فرستادم. ۵۳۰ بار خدا رو قسم دادم بهش. بعدم دو رکعت نماز خوندم و ۴۰۰ بار گفتم:«یا مولاتی یا فاطمه اغیثینی» و آخرسر هم کلی حرف زدم با خدا. اولش حالم بهتر شد. سبک شدم انگار. ولی بعد از غروب دوباره دلم گرفت. اشکم سرازیر شد. با خودم گفتم از کجا معلوم جواب بده؟
بعد از شام یهو بابا بی‌مقدمه گفت یادته تب کرده‌بودی؟ مریض شدی؟
بابا منظورش یه وقت دیگه بود و یه جای دیگه. اما من یاد مریض شدنم تو مدینه افتادم. یاد خوب نشدنم. یاد نذر بابا که اگه حالم خوب شد اسمم رو عوض کنه و بذاره زهرا. یاد این که از فردای اون نذر بهتر و بهتر شدم. یاد این که بابا نذرش رو ادا کرد و الان ۲۲ ساله که فامیل و آشنا  زهرا صدام می‌کنن.
یه بار دیگه اشکم دراومد. اما این بار فرق داشت...

تعلق

- عین میگه باید ایتالیایی بلد باشی حتما. بلد نباشی هر قدر هم خفن باشی فایده نداره!
+ آره میدونم، واسه کار کردن همینه. وقت داری دیگه ... یه سال، ایتالیایی یاد بگیر و کار کن😂😂
- نمی‌دونم چرا من بدبختیام با جنس بدبختی همه‌ی آدم‌های روی زمین فرق می‌کنه😂
+ به جاش یه عالمه چیزی رو داری تجربه می‌کنی که خیلی از آدما تجربه نمی‌کنن. زندگی کردن تو یه کشور دیگه. خیلی باحاله که!

- آره خب، باحاله. ولی همینش هم استرس‌زاست.
+ می‌دونم.
- لازم دارم که بدونم به یه جایی تعلق دارم بالاخره. یا به یه شخصی. نمی‌دونم. از اون طرف ایده‌آل خودم هم اینه که کاملا رها باشم. همین جوری هر روز یه جا، هر روز یه کار.
+ آخ الهه من دقیقا درکت می‌کنم. هم میخوای stable باشی. هم از این که آزادیت محدود بشه می‌ترسی.
- خوددرگیری بد دردیه:))))
+ 😂😂👍


پ.ن.: بد دردیه، ولی ما می‌خندیم بهش.

اینه!

اولین سوتی من تو دانشگاه مال روز اول بود که موقع ثبت نام، اشتباهی رفتم ایستادم تو صف مربوط به سربازی! البته چند ثانیه بیشتر نبود و بلافاصله به این که چرا تو این صف همه پسرن شک کردم و فهمیدم داستان چیه و از صف خارج شدم!
دومی هم مال روز اول بود. همون موقع ثبت نام. شناسنامه‌م رو روی یکی از میزها جا گذاشتم و وقتی مسئول اون میز داشت هوار می‌کشید "خانم الف! خانم الف!" به خیال این که "اینجا که کسی منو نمی‌شناسه! چیزی هم که زیاده، الف!" اصلا برنمی‌گشتم سمتش. تا این که اسم کوچیکم رو هم صدا زد و مطمئن شدم با منه و رفتم شناسنامه‌م رو تحویل گرفتم!
سومی اما بعد از شروع کلاس‌ها بود. با پارمیدا نشسته‌بودیم تو لابی دانشکده (اون موقع لابی صندلی نداشت و ولو می‌شدیم رو زمین!) و پارمیدا داشت فیس‌بوک TA ها رو چک می‌کرد تا رسید به صفحه‌ی آقای شین. گفت ببین اینی که تو عکس هدر کنارِ شین ایستاده چه قیافه‌ی خوشحالی داره! گفتم کی هست حالا؟ پارمیدا گفت نمی‌دونم. سرم رو بلند کردم و دیدم اتفاقا فرد مذکور تو فاصله‌ی یه متریم ایستاده و داره ما رو نگاه می‌کنه. ناخودآگاه با سر بهش اشاره کردم و گفتم:اینه!
پارمیدا هم سرش رو بلند کرد و برای این که ماست‌مالی کنه گفت:" نه بابا، نرگس نیومده که!"
طبیعتا من و پارمیدا هنوز هم آقای عین رو به اسم "اینه" می‌شناسیم.
تو کل دوره‌ای که هنوز به طور هم‌زمان باهاش دانشجو بودیم هم سعی می‌کردیم خیلی جلو چشمش نباشیم با اون شاهکارمون!:))
حالا همه‌ی اینا رو گفتم که به کجا برسم؟
به اینجا که دو سه روز پیش حانیه اومد پیشم، گفت یه نفر از بچه‌های دانشکده رو پیدا کردم، تو ایتالیا زندگی می‌کنه و احتمالا اونجا کار می‌کنه. بیا بهش پیام بده سوالاتو ازش بپرس.
گفتم کیه؟
گفت من اینستاشو دارم، بعد گوشیش رو گرفت جلوی صورتم و گفت: اینه!
و نگاه کردم و دیدم کسی که حانیه داره نشونش میده و میگه "اینه" همون "اینه" ی خودمونه!
هیچی دیگه، حالا بعد از سال‌ها گریز، "اینه" شده حلال بخشی از مشکلات من و باید برم باهاش صحبت کنم:))

برای روزهای تنهایی

از مهسا تو تلگرام سوال می‌پرسم. جوابم رو با ویس میده. صدای شلوغی میاد.

می‌پرسم مهمونی‌ای؟

میگه نه، تنهام. صدای تلوزیونه. وقتایی که تنهام روشنش می‌کنم، صداش باشه تو خونه، احساس تنهایی نکنم.

میگم آها...

یادداشت می‌کنم: روشن کردن تلوزیون برای روزهای تنهایی.

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش...

من تو کل دوران مدرسه محبوب معلم‌ها بودم. از همون اول دبستان، تا آخر دبیرستان، به جز معلم ادبیات دوم راهنمایی که نمی‌دونم چرا باهام مشکل داشت، بقیه‌ی معلم‌هام دوسم داشتن و کاملا هم اینو حتی گاهی تو کلاس به روم میاوردن( که البته بعضی وقتا باعث می‌شد بچه‌ها نسبت بهم حس جالبی نداشته‌باشن!)

اما وقتی وارد دانشگاه شدم، به شکل عجببی منزوی شدم و رفتم تو لاک خودم. توی دانشگاه هم آدم با منزوی بودن به چشم هیچ استادی نمیاد. چه برسه به این که بخواد محبوبیتی هم پیدا کنه.

امروز ولی طی فرایندهایی، تقریبا ۴۵ دقیقه داشتم با استاد راهنمام راجع به این که می‌خوام در ادامه چی کار کنم و چه مسیری درسته صحبت می‌کردم و مکالمه‌مون این جوری تموم شد:" خانم الف، خلاصه‌ این که نظر من نسبت به همکاری با شما مثبته...خیلی مثبته... خیلی خیلی مثبته!"

بعد از چند ساعت که تازه تونستم ذهنم رو جمع و جور کنم، تو مغزم پیچید: " هر کسی کو دور ماند از اصل خویش، بازجوید روزگار وصل خویش!"

دو دل

بابا داشت می‌گفت من برای رفتن دو دلم هنوز.

می‌گفت تو حرف نمی‌زنی، حرف نمی‌زنی، وقتی دیگه خیلی بهت فشار میاد و خیلی اذیت میشی، یهو میای حرف می‌زنی. وقتی هستیم، حداقل می‌دونیم بودن‌مون می‌تونه یه کم بهت دلگرمی بده. اگه بریم چی؟ حتی اون دلگرمیه هم نیست دیگه.

هرم مازلو

گفتم:«من نمی‌دونم می‌خوام چی کار کنم با زندگیم.»

مثل همه‌ی وقتایی که منتظره بیشتر توضیح بدم، با ابروهایی که یه کم گره خورده‌بودن نگاهم کرد.

گفتم:«با خودم فکر می‌کنم من اگه قراره یه کارمند عادی ساده باشم که قراره کارای روتینی رو انجام بده که فرقی هم نداره کی اونا رو انجام میده، خب ترجیح میدم برم یه جایی که هر لحظه با وحشت زندگی نکنم. هر دقیقه فکرم درگیر این نباشه که همین لپ‌تاپی که دستمه و ابزار کارمه، اگه یه وقت خراب بشه واقعا شاید دیگه نتونم بخرم. ولی اگه قراره بود و نبودم واقعا فرق داشته‌باشه، اگه قراره کاری که من انجام میدم رو فقط من بتونم انجام بدم، خب ترجیح میدم اون کار رو برای کشور خودم انجام بدم. اما نمی‌دونم واقعا چنین آدمی هستم یا نه. یعنی کاری هست که اگه من نباشم لنگ بمونه؟»

هنوز داشت نگاهم می‌کرد.

گفتم:«من دغدغه دارم... خودباوری ندارم.»

کسی روبه‌روم نبود. دوباره تو اتاقم بودم، با همین لپ‌تاپی که نمی‌دونم اگه خراب بشه می‌تونم یکی دیگه بخرم و کارم رو  راه بندازم یا نه.

فرِ خوب

چند وقت پیش در حال گشت و گذار تو آرشیو خودم بودم که رسیدم به یه پست مربوط به اوایل دوران دانشجویی( ۲۱ آذر ۹۲) . یه تیکه‌ش این بود:

"پارمیدا کلا از موی فر خیلی خوشش میاد و هر کس که تو دانشکده موهاش فر باشه رو خیلی دوست داره و برا هر کدوم یه اسم گذاشته. «فرمثلثی»،«فر خوب»،«فر کوتاه» و ...البته «فرخوب» قبلا اسمش«بازیگره» بود چون توی کلیپی که برا جشن ورودی مون ساخته بودن،نقش اول رو داشت.

طبقه ی سوم دانشکده وایستاده بودیم و داشتیم به لابی نگاه می کردیم. یهو پارمیدا با صدای نسبتا بلندی (که البته تا لابی نمی رسید)گفت«عه! فر! فر!» منظورش «فرمثلثی» بود که همون لحظه وارد دانشکده شده بود.هم زمان کلاس «فر خوب» تو طبقه ی اول تموم شد و من خیلی آروم (فکر نمی کردم حتی پارمیدا بشنوه) گفتم:«عه! اون!» پارمیدا هم برگشت سمتی که داشتم نگه می کردم و از شانس همون لحظه جناب «فرخوب» هم برگشت سمت ما! و توهم این که پارمیدا با دیدنش ذوق مرگ شده و داره داد می زنه«فر! فر!» باعث شد که در نهایت عصبانیت بهمون نگاه  کنه و البته هنوز هم این مدل نگاه کردن ادامه داره! چون پارمیدا به دلایل نامعلومی، بیشتر از هرکسی با «فر خوب» چشم تو چشم میشه!"

پارمیدا دوست دوران دبیرستانم بود که حالا تو دانشگاه هم با هم بودیم و ترم اول با هم برای خیلیا لقب گذاشته‌بودیم. از لقب‌های الکی و تابلو مثل این بالاییا، تا لقب‌هایی که الان خودم هم یادم نمیاد دلیلش چی بود! مثلا فر مثلثی یه پسر موفرفری بود که موهاش بلند بودن و از پشت سر شبیه یه مثلث دیده می‌شدن. یه بار پارمیدا داشت راجع بهش حرف می‌زد و وقتی پرسیدم کیو میگی؟ همین جوری رو هوا گفت همون فر مثلثیه! و منم فهمیدم کیو میگه و این اسم روش موند.

بیشتر لقب‌ها رو برا همین میذاشتیم که اون اوایل کسی رو به اسم نمی‌شناختیم. اما الان کیه که "بازیگره" یا "فر خوب" رو نشناسه؟ مطمئنم حالا دیگه خیلیا می‌شناسنش. حالا که یه سال گذشته از اون روز.

فر خوب، آرش بود.


+ همون آرش. آرشِ "پونه و آرش"

. . . . . .
صفحه بعد
Designed By Erfan Powered by Bayan