بابا چند سال پیش میگفت «تو حساسی» و من نمیدانستم منظورش چیست.
بعدها بیشتر به این جمله فکر کردم و دیدم راست میگوید. من آدم حساسی هستم. چیزهایی ناراحتم میکند که بقیه را ناراحت نمیکند و چیزهایی خوشحالم میکند که بقیه توجهی به آن ندارند. به عبارتی هر چه در اطرافم میگذرد را شدیدتر از بقیه حس میکنم.
یک ماه پیش متوجه شدم این «حساس بودن»، همان چیزی است که بقیه به آن میگویند «احساساتی بودن». همان احساساتی بودنی که معمولا فکر میکنیم در مقابل «منطقی بودن» قرار دارد و خیلی وقتها بهمان القا میکنند که چقدر هم بد است که آدم منطقی نباشد و احساساتی باشد!
چند ماه پیش، یک نفر از من پرسید تو منطقی هستی یا احساساتی و من مثل همیشه، بدون درنگ و با قاطعیت گفتم منطقی! این روزها اما یک نفر در درون من هر لحظه احساساتی بودنم را به رخم میکشد. با هر واکنش احساسی از من طلبکار میشود که «تو چطور توانستی این همه سال این بخش از وجود خودت را نادیده بگیری؟! چطور توانستی سرکوبش کنی؟! حالا تحویل بگیر! حالا اگر میتوانی با این فوران مبارزه کن! اگر میتوانی در مقابل این سیل مقاومت کن!» و من نمیتوانم. هیچ وقت دیگری را به یاد نمیآورم که تا این حد در مقابل خودم ناتوان بودهباشم.
- شنبه ۴ بهمن ۹۹