سال سوم راهنمایی که بودم، شهرداری تهران یه جشن تو سالن ۱۲ هزار نفری آزادی برگزار کرد. یادم نمیاد مناسبتش چی بود، اما یک عالمه بازیگر و خواننده و ... مهمون اون جشن بودن و قرار بود جشن از بعدازظهر شروع بشه و تا شب ادامه داشتهباشه.
شهرداری یه تعداد کارت ورود به جشن رو دادهبود به مدارس تا بین دانشآموزها پخش کنن و مدرسه هم تصمیم گرفتهبود اولویت رو بده به بچههایی که تو نماز جماعت شرکت میکنن و کارتها رو بین اونا تقسیم کنه. خودمونیم، هر اولویت دیگهای هم مشخص میکرد، بالاخره یه کارت به من میرسید. هم تو نماز جماعت به طور دائم شرکت میکردم، هم درسم خوب بود، هم عضو شورای دانشآموزی بودم، هم تو هر برنامهای از انتظامات بودم، هم از جهت حجاب و اخلاق و ... مورد تایید کادر مدرسه (و طبیعتا مورد غضب بچهها!) بودم.
خلاصه که یه کارت هم رسید به من. رفتم خونه و از خانواده اجازه گرفتم که برم اردو و کلی هم ذوق و هیجان داشتم برای این اردو. روز جشن که نزدیک شد، کمکم متوجه شدم اصلا اردویی در کار نیست. در واقع مسئولی وجود نداره و صرفا مدرسه در کنار پخش کردن کارتها، یه اتوبوس هم در نظر گرفته که ما رو ببره سالن و بعد هم اگه کسی خواست، برگردونه مدرسه. اینجا بود که دلیل مخالفت خانوادهی دوستام رو متوجه شدم. ولی به خانوادهی خودم اعلام نکردم که اشتباه برداشت کردم.
مدرسه که تعطیل شد، نشستم توی اتوبوس و با کمی استرس، اما خوش و خندان، همراه با چند تا از همکلاسها که دوست محسوب نمیشدن، راه افتادیم. اونجا که رسیدیم، دیگه امکانی همراهی با کسی نبود. سالن شلوغ بود و خیلیا بدون بلیط وارد شدهبودن و تمام صندلیها پر بود و خیلی از ماها که بلیط داشتیم، هدایت شدیم وسط زمین! یه سن گذاشتهبودن وسط و من خودم تو دو متریِ سِن نشستم کف زمین.
مهمونای جشن خیلی زیاد بودن، اما الان فقط عموهای فیتیلهای و احسانخواجه امیری رو یادمه، با یه گروه تواشیح. یادمه قرار بود عموپورنگ و امیرمحمد بیان، ولی اونا نیومدهبودن و به جاشون عموهای فیتیلهای اومدن. یادمه از اداهای خوانندهی مورد علاقهم(خواجهامیری) موقع خوندن خوشم نیومدهبود و یادمه تا مدتها بعد هر وقت تلوزیون اون گروه تواشیح رو نشون میداد میگفتم من اینا رو از نزدیک دیدم! حتی یادمه با ورود هر مهمون اسمش رو رو همون کارت ورود مینوشتم که یادم نره کیا رو از نزدیک دیدم. اما الان نمیدونم اون کارت کجاست. تازه این که صندلی نداشتم و نشستهبودم کف زمین و همین باعث شدهبود عملا صدای بلندگوها رو نشنوم و فقط قیافهی مهمونا رو ببینم هم با همین «عوضش من به سن نزدیکترم و از نزدیکتر اینا رو دیدم» برای خودم توجیه کردهبودم.
جشن که تموم شد، از سالن اومدم بیرون. هوا تاریک بود و سرد و من تازه متوجه شدم هیچ علامتی برای پیدا کردن اتوبوس نذاشتم و چیزی که تو اون پارکینگ زیاد بود، اتوبوس بود!
یه گوشی موبایل همراهم بود که باتریش داشت تموم میشد و با خودم فکر کردم فوقش زنگ میزنم بابام بیاد دنبالم. اما برای این کار هم اول باید به جایی میرسیدم که بتونم یه جوری آدرسش رو بدم به بابام.
ساعت احتمالا دور و بر ۹ یا ۱۰ بود. من هیچ وقت اون موقع شب و تو اون هوای تاریک تنها نموندهبودم. اونم جایی که نمیدونستم کجاست و احتمال پیدا کردن آشنا هم توش تقریبا صفر بود. با ترس و بدون هیچ هدفی شروع کردم به حرکت و به این فکر کردم که اگه بابام بفهمه این اصلا اردو نبوده و کسی ما رو از استادیوم جمع نکرده بیاره، حتما دعوام میکنه. تازه اگه اصلا بتونم یه جوری خودمو برسونم خونه! وحشتناک بود. واقعا وحشتناک! من قبل از اون هیچ وقت گم نشدهبودم. ولی چارهای نداشتم به جز حرکت تو تاریکی. نمیشد اونجا بایستم.
تو همین فکرا بودم که یکی صدام کرد. یا دستم رو گرفت و کشید. یادم نمیاد. یکی از هممدرسهایهام بود. به سمتش برگشتم و یکی از معاونای مدرسه که به طور مستقل همراهمون اومدهبود رو دیدم که داره از همون سمت و یه کم دورتر، برام دست تکون میده. خدای من... اتوبوسمون بود.
سوار اتوبوس شدم و بلافاصه گوشی موبایل که فکر میکنم ۲ درصد شارژ داشت رو در آوردم و به بابام پیام دادم که ما داریم حرکت میکنیم و بیاد مدرسه دنبالم.
اون شب سالم رسیدم خونه و هیچ وقت هم به مامان و بابام نگفتم چه اتفاقی افتاد و اردویی در کار نبود و عملا معجزه شد که من پیدا شدم!
***
امروز سر کلاس، در حالی که استاد داشت رابطهی بین واریانس ژنوتایپها و فنوتایپها و تاثیر محیط رو پای تخته مینوشت، نمیدونم چرا یاد اون روز افتادم و با تمام وجود دلم خواست برگردم به همون روز. دقیقا به همون روز. یادم افتاد وسط جشن یه بسته پاستیل خرسی از تو کیفم درآوردم و به محض این که بازش کردم، پاستیلها پخش شدن رو زمین و من تو دو راهی جمع کردن و جمع نکردنشون موندم و البته که بعدش از شدت گرسنگی و طبق قانون نمیدونم چند ثانیه، جمعشون کردم. دلم باز اون دو راهی رو خواست. همون دو راهی ساده.
استاد داشت رابطهی رگرسیون پای تخته مینوشت و من در حالی که تمام اتفاقات این چند سال رو تو ذهنم مرور میکردم، تمام حواسم به این بود که یه وقت اشکهایی که تو چشمم جمع شدن، بیرون نریزن. اون روزها خیلی اتفاقات هنوز نیفتادهبود. هنوز دو راهی تجربی یا ریاضی رو ندیدهبودم. هنوز دغدغهی کنکور نبود. هنوز تصمیمهای اشتباه بزرگ زندگیم رو نگرفتهبودم و چندین و چند بار به خاطرشون تاوان پس ندادهبودم. هنوز خبری از دانشگاه و پروژه و این همه مقاله و درس نبود. هیچ کدوم از اتفاقات تلخ این چند وقت هنوز نیفتادهبود. به عبارتی روزهای خوشیم بود. روزهای خوشی، تو پاییز یا زمستون ۸۷.
دو راهی من اون روز دوراهی بین تحمل چند ساعت گرسنگی بود و خوردن پاستیلهایی که چند لحظه رو زمین بودن. دو راهی این روزها ولی دو راهی سختتریه. خیلی سختتر و من چقدر دلم میخواد جای این دوراهیها رو عوض کنم. چقدر دوست دارم دوباره تو همون سالن شلوغ، کف زمین، نزدیک سن باشم و به این که چقدر دستپا چلفتیام بخندم. اما دوراهی این روزها انتخاب من نیست. من فقط باید بشینم و از دور انتخابی رو تماشا کنم که میتونه تاثیرات مهمی رو آیندهم بذاره.
شاید هم اصلا بحث دوراهی نباشه. شاید دلم میخواد گم بشم. تو تاریکی مطلق. بدون هیچ امیدی. و حرکت کنم. تو همون تاریکی و بدون هیچ امیدی. شاید دلم پیدا شدن میخواد و دوستی که دستم رو میکشه و آشنایی که از یه جای دور دست تکون میده.
یا شاید الان تو همون تاریکی ایستادم و فقط باید حرکت کنم. فقط باید بتونم به تاریکی غلبه کنم و حرکت کنم.
میکفت:«خدایا نمیگویم دستم را بگیر، عمریست گرفتهای... مبادا رها کنی!»