راسپینا

راسپینا

فصل طلایی

یک نقطه‌ی خوب

طی دو روز گذشته، سه بار لازم شده راجع بهش حرف بزنم. قبلش خیلی وقت بود که دیگه چیزی نمی‌گفتم در موردش.

 اولین بار دیشب بود. باید به مشاور گزارش می‌دادم که حالم چطوره و چه می‌کنم. توی متنی که نوشتم، به جای اسمش، یا فامیلش  یا هر عنوان دیگه‌ای، هر جا خواستم بهش اشاره کنم، از عبارتِ "اون آقا" استفاده کردم. وقتی می‌نوشتم اصلا به این موضوع که بهش چی بگم فکر نکردم، اما وقتی داشتم نوشته‌هام رو قبل از ارسال چک می‌کردم، متوجه شدم چقدر از این عبارت استفاده کردم.

دفعه‌ی دوم امروز صبح بود. می‌خواستم به مامان بگم سال اول اون بهمون یه تمرین داد که الکی پیچونده بود و کلی ایراد داشت و حتی یه نفر هم نتونست تا آخر حلش کنه و این ترم من ایرادای همون تمرین رو رفع کردم و فرستادم برا بچه‌ها و دیشب یکی‌شون گفت که حلش کرده و مشکلی پیش نیومده. گفتم "اون پسره" سال اول بهمون یه تمرین داده‌بود و ...

دفعه‌ی سوم امروز موقع ناهار بود. حانیه داشت راجع به خواستگارش حرف می‌زد و این که خیلی زود به زود با هم صحبت می‌کنن و من یه دفعه گفتم یکی هم بود، کلا کارش این بود که منو منتظر بذاره. یه بار حرف می‌زدیم، بعد دو هفته غیب می‌شد. دوباره یه بار حرف می‌زدیم، باز دو هفته غیب می‌شد و ... حانیه و مینا گفتن کی بود حالا؟ گفتم وا! جفت‌تون می‌شناسیدش که! و مینا گفت خیلی عجیبه! این اولین باره که داری راجع بهش حرف می‌زنی ولی به هویتش اشاره نمی‌کنی!

نمی‌دونم چه فرایندی طی شده تو ذهنم و چرا، ولی الان تو چنین نقطه‌ای ایستادم و راضیم!


به دردی هم می‌خوره؟

چند روز پیش یه sms برام اومد. از همون sms هایی که وقتی قبلا میومد، تمام تن و بدنم می‌لرزید. تن و بدنم نلرزید. تازه از دانشگاه رسیده‌بودم خونه و داشتم میوه می‌خوردم. نوتیفیکیشن sms رو نگاه کردم و بعد صفحه‌ی گوشیم رو خاموش کردم و به میوه خوردنم ادامه دادم.

با خودم فکر کردم از sms قبلی که اول تیرماه اومده‌بود تا الان، من یه طوفان دیگه رو هم پشت سر گذاشتم. اینم نتیجه‌ش. باز مقاوم‌تر شدم. چیزی که قبل از این طوفان هر بار اعصابم رو به هم می‌ریخت حالا تبدیل شده به یه اتفاق بی‌اهمیت. اتفاق که همونه، تحمل من بیشتر شده. این نتیجه‌ی قطعی هر طوفانه. اما سوال اینجاست که این همه تحمل، به دردی هم می‌خوره؟


+ بی‌ربط: دیشب به یه چالش ژنتیکی، تکاملی، مذهبی رسیدیم، با ذوق اومدم نوشتمش، با کلی توضیحات ژنتیکی و ... داشتم منتشرش می‌کردم که دیدم اشتباه کردم و چالشی در کار نبوده! هیچی، حالا یه پست پیش‌نویس با کلی فکت ژنتیکی جذاب دارم که تهش به هیچ نتیجه‌ای نمی‌رسه:))

نصفه و نیمه

داشتم فکر می‌کردم من نه اون قدر آدم باایمانی هستم که اگه یه چیزی رو خواستم و نشد، بلافاصله بپذیرم که «حتما حکمتی توش بوده»، نه اون قدر بی‌ایمانم که این جمله‌ی «حتما حکمتی توش بوده» هیچ جایی تو مغزم پخش نشه و حتی شده آسمون رو به زمین بدوزم و به اون خواسته برسم.

برای همین وقتی می‌خوام و نمیشه، این جمله‌هه یه جای نامعلوم از مغزم پخش میشه و تا زمانی که یه نشونه‌ی ریز از اون حکمت ببینم یا عقلم به کار بیفته و متوجه بشم واقعا حکمتی توش بده و این جمله رو به معنی واقعی کلمه بپذیرم، همه‌ش خودم رو می‌کوبم به در و دیوار و سر تا پام رو سیاه و کبود می‌کنم و اعصاب و روان خودم رو داغون! (آقا! در و دیوار و سیاه و کبود استعاریه! خودزنی ندارم!)

شاید این خاصیت همه‌ی چیزای نصفه و نیمه‌س. 


+ کی تو این دنیا از فرداش خبر داره؟

شاید مسیر موفقیت من از گینه بیسائو می‌گذره! (رمز اگر بخواهید داده می‌شود)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

پاستیل‌های خرسی

سال سوم راهنمایی که بودم، شهرداری تهران یه جشن تو سالن ۱۲ هزار نفری آزادی برگزار کرد. یادم نمیاد مناسبتش چی بود، اما یک عالمه بازیگر و خواننده‌ و ... مهمون اون جشن بودن و قرار بود جشن از بعدازظهر شروع بشه و تا شب ادامه داشته‌باشه.

شهرداری یه تعداد کارت ورود به جشن رو داده‌بود به مدارس تا بین دانش‌آموزها پخش کنن و مدرسه هم تصمیم گرفته‌بود اولویت رو بده به بچه‌هایی که تو نماز جماعت شرکت می‌کنن و کارت‌ها رو بین اونا تقسیم کنه. خودمونیم، هر اولویت دیگه‌ای هم مشخص می‌کرد، بالاخره یه کارت به من می‌رسید. هم تو نماز جماعت به طور دائم شرکت می‌کردم، هم درسم خوب بود، هم عضو شورای دانش‌آموزی بودم، هم تو هر برنامه‌ای از انتظامات بودم، هم از جهت حجاب و اخلاق و ... مورد تایید کادر مدرسه (و طبیعتا مورد غضب بچه‌ها!) بودم.

خلاصه که یه کارت هم رسید به من. رفتم خونه و از خانواده اجازه گرفتم که برم اردو و کلی هم ذوق و هیجان داشتم برای این اردو. روز جشن که نزدیک شد، کم‌کم متوجه شدم اصلا اردویی در کار نیست. در واقع مسئولی وجود نداره و صرفا مدرسه در کنار پخش کردن کارت‌ها، یه اتوبوس هم در نظر گرفته که ما رو ببره سالن و بعد هم اگه کسی خواست، برگردونه مدرسه. اینجا بود که دلیل مخالفت خانواده‌ی دوستام رو متوجه شدم. ولی به خانواده‌ی خودم اعلام نکردم که اشتباه برداشت کردم.

مدرسه که تعطیل شد، نشستم توی اتوبوس و با کمی استرس، اما خوش و خندان، همراه با چند تا از همکلاس‌ها که دوست محسوب نمی‌شدن، راه افتادیم. اونجا که رسیدیم، دیگه امکانی همراهی با کسی نبود. سالن شلوغ بود و خیلیا بدون بلیط وارد شده‌بودن و تمام صندلی‌ها پر بود و خیلی از ماها که بلیط داشتیم، هدایت شدیم وسط زمین! یه سن گذاشته‌بودن وسط و من خودم تو دو متریِ سِن نشستم کف زمین.

مهمونای جشن خیلی زیاد بودن، اما الان فقط عموهای فیتیله‌ای و احسان‌خواجه امیری رو یادمه، با یه گروه تواشیح. یادمه قرار بود عموپورنگ و امیرمحمد بیان، ولی اونا نیومده‌بودن و به جاشون عموهای فیتیله‌ای اومدن. یادمه از اداهای خواننده‌ی مورد علاقه‌م(خواجه‌امیری) موقع خوندن خوشم نیومده‌بود و یادمه تا مدت‌ها بعد هر وقت تلوزیون اون گروه تواشیح رو نشون می‌داد می‌گفتم من اینا رو از نزدیک دیدم! حتی یادمه با ورود هر مهمون اسمش رو رو همون کارت ورود می‌نوشتم که یادم نره کیا رو از نزدیک دیدم. اما الان نمی‌دونم اون کارت کجاست. تازه این که صندلی نداشتم و نشسته‌بودم کف زمین و همین باعث شده‌بود عملا صدای بلندگوها رو نشنوم و فقط قیافه‌ی مهمونا رو ببینم هم با همین «عوضش من به سن نزدیک‌ترم و از نزدیک‌تر اینا رو دیدم» برای خودم توجیه کرده‌بودم.

جشن که تموم شد، از سالن اومدم بیرون. هوا تاریک بود و سرد و من تازه متوجه شدم هیچ علامتی برای پیدا کردن اتوبوس نذاشتم و چیزی که تو اون پارکینگ زیاد بود، اتوبوس بود!

یه گوشی موبایل همراهم بود که باتریش داشت تموم می‌شد و با خودم فکر کردم فوقش زنگ می‌زنم بابام بیاد دنبالم. اما برای این کار هم اول باید به جایی می‌رسیدم که بتونم یه جوری آدرسش رو بدم به بابام.

ساعت احتمالا دور و بر ۹ یا ۱۰ بود. من هیچ وقت اون موقع شب و تو اون هوای تاریک تنها نمونده‌بودم. اونم جایی که نمی‌دونستم کجاست و احتمال پیدا کردن آشنا هم توش تقریبا صفر بود. با ترس و بدون هیچ هدفی شروع کردم به حرکت و به این فکر کردم که اگه بابام بفهمه این اصلا اردو نبوده و کسی ما رو از استادیوم جمع نکرده بیاره، حتما دعوام می‌کنه. تازه اگه اصلا بتونم یه جوری خودمو برسونم خونه! وحشتناک بود. واقعا وحشتناک! من قبل از اون هیچ وقت گم نشده‌بودم. ولی چاره‌ای نداشتم به جز حرکت تو تاریکی. نمی‌شد اونجا بایستم.

تو همین فکرا بودم که یکی صدام کرد. یا دستم رو گرفت و کشید. یادم نمیاد. یکی از هم‌مدرسه‌ای‌هام بود. به سمتش برگشتم و یکی از معاونای مدرسه که به طور مستقل همراه‌مون اومده‌بود رو دیدم که داره از همون سمت و یه کم دورتر، برام دست تکون میده. خدای من... اتوبوس‌مون بود.

سوار اتوبوس شدم و بلافاصه گوشی موبایل که فکر می‌کنم ۲ درصد شارژ داشت رو در آوردم و به بابام پیام دادم که ما داریم حرکت می‌کنیم و بیاد مدرسه دنبالم.

اون شب سالم رسیدم خونه و هیچ وقت هم به مامان و بابام نگفتم چه اتفاقی افتاد و اردویی در کار نبود و عملا معجزه شد که من پیدا شدم!

***

امروز سر کلاس، در حالی که استاد داشت رابطه‌ی بین واریانس ژنوتایپ‌ها و فنوتایپ‌ها و تاثیر محیط رو پای تخته می‌نوشت، نمی‌دونم چرا یاد اون روز افتادم و با تمام وجود دلم خواست برگردم به همون روز. دقیقا به همون روز. یادم افتاد وسط جشن یه بسته پاستیل خرسی از تو کیفم درآوردم و به محض این که بازش کردم، پاستیل‌ها پخش شدن رو زمین و من تو دو راهی جمع کردن و جمع نکردن‌شون موندم و البته که بعدش از شدت گرسنگی و طبق قانون نمی‌دونم چند ثانیه، جمع‌شون کردم. دلم باز اون دو راهی رو خواست. همون دو راهی ساده.

استاد داشت رابطه‌ی رگرسیون پای تخته می‌نوشت و من در حالی که تمام اتفاقات این چند سال رو تو ذهنم مرور می‌کردم، تمام حواسم به این بود که یه وقت اشک‌هایی که تو چشمم جمع شدن، بیرون نریزن. اون روزها خیلی اتفاقات هنوز نیفتاده‌بود. هنوز دو راهی تجربی یا ریاضی رو ندیده‌بودم. هنوز دغدغه‌ی کنکور نبود. هنوز تصمیم‌های اشتباه بزرگ زندگیم رو نگرفته‌بودم و چندین و چند بار به خاطرشون تاوان پس نداده‌بودم. هنوز خبری از دانشگاه و پروژه و این همه مقاله و درس نبود. هیچ کدوم از اتفاقات تلخ این چند وقت هنوز نیفتاده‌بود. به عبارتی روزهای خوشیم بود. روزهای خوشی، تو پاییز یا زمستون ۸۷.

دو راهی من اون روز دوراهی بین تحمل چند ساعت گرسنگی بود و خوردن پاستیل‌هایی که چند لحظه رو زمین بودن. دو راهی این روزها ولی دو راهی سخت‌تریه. خیلی سخت‌تر و من چقدر دلم می‌خواد جای این دوراهی‌ها رو عوض کنم. چقدر دوست دارم دوباره تو همون سالن شلوغ، کف زمین، نزدیک سن باشم و به این که چقدر دست‌پا چلفتی‌ام بخندم. اما دوراهی این روزها انتخاب من نیست. من فقط باید بشینم و از دور انتخابی رو تماشا کنم که می‌تونه تاثیرات مهمی رو آینده‌م بذاره.

شاید هم اصلا بحث دوراهی نباشه. شاید دلم می‌خواد گم بشم. تو تاریکی مطلق. بدون هیچ امیدی. و حرکت کنم. تو همون تاریکی و بدون هیچ امیدی. شاید دلم پیدا شدن می‌خواد و دوستی که دستم رو می‌کشه و آشنایی که از یه جای دور دست تکون میده.

یا شاید الان تو همون تاریکی ایستادم و فقط باید حرکت کنم. فقط باید بتونم به تاریکی غلبه کنم و حرکت کنم.

می‌کفت:«خدایا نمی‌گویم دستم را بگیر، عمریست گرفته‌ای... مبادا رها کنی!»

حافظ راست می‌گفت

این پست رو یادتونه؟


واقعیت اینه که «اتفاقات اسفند تا اول مرداد» که تو اون پست نوشتم، به بهای سنگینی که بعدش طی شهریور تا آذر پرداخت کردم، حتی نزدیک هم نبودن.یعنی اونا در واقع بچه‌بازی بودن در مقابل اتفاقات بعدی:))

ولی حالا بعد از گذروندن ۳ ماه سخت، انگار دارم به اون چیزی که باید می‌رسم:)


+ و چقدر عجیبه این زندگی!

دردمنشانه*


داشتم از یه سررسید قدیمی (۹۵) به عنوان چک‌نویس استفاده می‌کردم، رسیدم به صفحه‌ی ۱۲ تیر و چشمم افتاد به این مناسبت: " حمله‌ی دردمنشانه ناوگان آمریکای جنایتکار به هواپیمای مسافربری جمهوری اسلامی ایران"

دیدم اسم هم گذاشتن براش : "روز افشای حقوق بشر آمریکایی"

من سررسید ۹۹ رو ندارم. اسم ۱۸ دی رو روز افشای چی گذاشتن؟


* اصلا "دردمنشانه" کلمه‌س مگه؟!

خسته

پنل بیان رو باز کردم جلوم و زل زدم بهش و دارم فکر می‌کنم چه حرف جدیدی دارم که بنویسم؟

همه چیز تکراری شده. حرف جدیدی نیست برای نوشتن. مکالمات و مسخره‌بازی‌هامون تو خونه تکراری شده. غر زدن راجع به پایان‌نامه تکراری شده. غم و دردهام حتی تکراری شده. تا کی بیام اینجا از این که مسئله‌ی پروژه‌م گیجم کرده بنویسم؟ تا کی آهنگ گوش بدم و بیام اینجا بگم این تیکه از آهنگ منم؟ تا کی وانمود کنم که روال زندگی عادیه با اندکی دست‌انداز؟

چطور بنویسم دقیقا چقدر خسته‌ام؟ چطور نشون بدم هیچی نمی‌تونه این خستگی رو از تنم در کنه؟ چطور بیان کنم که چقدر «ذوق زندگی» کم دارم و به محض دیدن کوچکترین چیز خوشایند ذوق می‌کنم و چند دقیقه بعد تاسف می‌خورم به حال خودم و به حال این که خوشی‌هام این قدر ناچیزه؟

من یه اتفاق خوب می‌خوام. مدت‌هاست منتظرم. یه اتفاق خوب درست و حسابی. اما برای اتفاق خوب، باید تلاش کنم. می‌دونم که اگه تلاش کنم می‌تونم یه اتفاق خوب رقم بزنم. اما توانش رو ندارم. روحیه‌ش رو ندارم. افتادم تو یه دور باطل. یه اتفاق خوب می‌خوام که بهم روحیه بده تا بتونم یه اتفاق خوب رقم بزنم.

خسته‌ام. خیلی خسته. و متاسفانه اصلا یادم نمیاد قبلترها چطور زندگی می‌کردم که این قدر خسته نبودم.

واقعیت‌های صد درصد علمی شگفت‌انگیز! (لینک اصلاح شد!)

آقا یادتونه پارسال تهران هی بارون شدید میومد، بعد یهو دیگه نیومد چون من چتر خریدم؟

چهارهفته پیش هم چون دیجی‌کالا حراج زده‌بود و منم ضدآفتاب لازم داشتم، یه ضد آفتاب خریدم که سال‌ها استفاده کنم(!) بعد دیدم خب بالاخره یه دلیلی داشته که این ضد آفتاب تا این حد حراج خورده دیگه! دلیلش هم این بوده که کلا ۲ ماه از تاریخش مونده و البته این که spf ضد آفتاب بالا بود و مناسب بود برای آفتاب شدید تابستون! با خودم گفتم حالا اشکال نداره، نصف صورتم رو که ماسک می‌پوشونه نصفه‌ی بالایی که در حال حاضر تنها محل جذب همین آفتاب ضعیف پاییزیه رو ضد آفتاب می‌زنم و قرص ویتامین دی هم که دارم می‌خورم! خب فکر می‌کنید علت اون دو هفته قرنطینه چی بود؟ درست حدس زدید! این که من بمونم خونه و اون نصفه‌ی صورتم هم از ضد آفتاب محروم بشه و از اون دو ماه باقی مونده تا تاریخ  انقضا هم یک چهارمش از دست بره!

و من باز هم از این واقعیت‌های شگفت‌انگیز دارم براتون! فکر می‌کنید دلیل این که امروز تلگرام قطع شد چی بود؟ دلیلش این بود که من دو سه روز پیش کانال زدم و امروز کم‌کم داشتم فکر می‌کردم بیام اینجا اعلام کنم. هنوز البته خیلی نوشتنم نیومده و با ۴ تا پست از این‌ور و اون ور در خدمت‌تون هستم. ولی به هر حال شما اگه تشریف بیارید خوشحال میشیم. یه نون و پنیری هست، دور هم می‌زنیم و اینا! دیگه شرمنده، اونجا هنوز وسعم نمی‌رسه مثل اینجا چلوکباب بدم بهتون متاسفانه...


+ اینم لینک!

ترک کردن یا ادامه دادن، مسئله این است!

نتیجه‌ی یک جلسه‌ی ۳ ساعته با استاد:



نه، اشتباه نکنید، اینا رو من ننوشتم، استاد نوشته 😐


+ خب همین‌جوری به حرف آدم گوش میدید که تازه الان بعد از دو سال میگید مسئله‌ت سخته و تازه شاید بتونی سال دیگه دفاع کنی دیگه😐😐

+ من چه کنم حالا؟ ترکِ تحصیل؟

. . . . . .
صفحه بعد
Designed By Erfan Powered by Bayan