من تو کل دوران مدرسه محبوب معلمها بودم. از همون اول دبستان، تا آخر دبیرستان، به جز معلم ادبیات دوم راهنمایی که نمیدونم چرا باهام مشکل داشت، بقیهی معلمهام دوسم داشتن و کاملا هم اینو حتی گاهی تو کلاس به روم میاوردن( که البته بعضی وقتا باعث میشد بچهها نسبت بهم حس جالبی نداشتهباشن!)
اما وقتی وارد دانشگاه شدم، به شکل عجببی منزوی شدم و رفتم تو لاک خودم. توی دانشگاه هم آدم با منزوی بودن به چشم هیچ استادی نمیاد. چه برسه به این که بخواد محبوبیتی هم پیدا کنه.
امروز ولی طی فرایندهایی، تقریبا ۴۵ دقیقه داشتم با استاد راهنمام راجع به این که میخوام در ادامه چی کار کنم و چه مسیری درسته صحبت میکردم و مکالمهمون این جوری تموم شد:" خانم الف، خلاصه این که نظر من نسبت به همکاری با شما مثبته...خیلی مثبته... خیلی خیلی مثبته!"
بعد از چند ساعت که تازه تونستم ذهنم رو جمع و جور کنم، تو مغزم پیچید: " هر کسی کو دور ماند از اصل خویش، بازجوید روزگار وصل خویش!"
- پنجشنبه ۲۵ دی ۹۹