هرم مازلو :: راسپینا

راسپینا

فصل طلایی

هرم مازلو

گفتم:«من نمی‌دونم می‌خوام چی کار کنم با زندگیم.»

مثل همه‌ی وقتایی که منتظره بیشتر توضیح بدم، با ابروهایی که یه کم گره خورده‌بودن نگاهم کرد.

گفتم:«با خودم فکر می‌کنم من اگه قراره یه کارمند عادی ساده باشم که قراره کارای روتینی رو انجام بده که فرقی هم نداره کی اونا رو انجام میده، خب ترجیح میدم برم یه جایی که هر لحظه با وحشت زندگی نکنم. هر دقیقه فکرم درگیر این نباشه که همین لپ‌تاپی که دستمه و ابزار کارمه، اگه یه وقت خراب بشه واقعا شاید دیگه نتونم بخرم. ولی اگه قراره بود و نبودم واقعا فرق داشته‌باشه، اگه قراره کاری که من انجام میدم رو فقط من بتونم انجام بدم، خب ترجیح میدم اون کار رو برای کشور خودم انجام بدم. اما نمی‌دونم واقعا چنین آدمی هستم یا نه. یعنی کاری هست که اگه من نباشم لنگ بمونه؟»

هنوز داشت نگاهم می‌کرد.

گفتم:«من دغدغه دارم... خودباوری ندارم.»

کسی روبه‌روم نبود. دوباره تو اتاقم بودم، با همین لپ‌تاپی که نمی‌دونم اگه خراب بشه می‌تونم یکی دیگه بخرم و کارم رو  راه بندازم یا نه.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan