زمین خوردن :: راسپینا

راسپینا

فصل طلایی

زمین خوردن

داشتم به مفهوم زمین خوردن فکر می‌کردم. به این که آیا هر بار که فکر می‌کردم زمین خورده‌ام و بلند شده‌ام، آیا واقعا زمین خورده‌بودم؟ در این زمین خوردن‌ها مقصر من بوده‌ام یا دیگران؟ آیا اصلا برای هر زمین خوردنی می‌توان مقصری پیدا کرد؟ چطور بلند شدم؟ چقدر طول کشید؟ چه کسانی به کمکم آمدند؟ آیا واقعا بلند شده‌ام یا فقط فکر می‌کنم این اتفاق افتاده؟
بچه که بودم زیاد زمین می‌خوردم. چسب زخم و سوراخِ جوراب‌شلواری، دو یارِ جدا نشدنی زانوهایم بود و اوج آرزویم این بود که مامان دو تا چسب زخم را مثل تام و جری، ضربدری بزند روی زانویم. انگار که زمین خوردن‌های همیشگی را به عنوان تقدیر پذیرفته‌بودم و حالا فقط مسئله شکل و تعداد چسب زخم‌ها بود.
توی زمین خوردن‌های بچگی، جواب دادن به این سوال‌ها خیلی راحت‌تر بود.
من زمین می‌خوردم، نه برای این که خیلی سر به هوا بودم، نه. من همانقدر که بازیگوش بودم، این را هم بلد بودم که مراقب خودم باشم. بیشتر زمین خوردن‌های من، تقصیر امین بود. پسر یکی از دوستان پدرم که هر بار همدیگر را می‌دیدیم، به محض این که من را تنها پیدا می‌کرد، از پشت سر هلم می‌داد و من هر بار زمین می‌خوردم.
اما خب امین دوستم - و احتمالا در برهه‌ای تنها دوستم - هم بود. من هر بار به امید این که دیگر هلم نمی‌دهد، دوباره به هوای بازی پیش او می‌رفتم و دقیقا زمانی که دیگر خیالم راحت بود که داریم بازی می‌کنیم و قرار نیست هلم بدهد، غافلگیرم می‌کرد و از آنجایی که حواسش بود وقتی بزرگترها آن دور و بر هستند این کار را نکند، هر بار خودم بلند می‌شدم و احتمالا با چشم گریان و شاید با قلبی شکسته از این که این بار هم به اشتباه اعتماد کردم، پیش مامان یا بابا می‌رفتم.
آن روزها ما و چند خانواده‌ی دیگر حداقل هفته‌ای یک بار به مناسبت‌های مختلف مثل خواندن دعای کمیل، در یک مرکز فرهنگی دور هم جمع می‌شدیم و آنجا هم حیاط بزرگی داشت که ما بچه‌ها، بازی کردن در آن را به بودن در ساختمان اصلی ترجیح می‌دادیم و در نتیجه زمین خوردنِ من، برنامه‌ای بود که هر هفته تکرار می‌شد.
اما یک روز بالاخره قبول کردم که عطای بازی کردن با امین را به لقایش ببخشم. شاید آن روز خیلی محکم هلم داده‌بود شاید هم به این نتیجه رسیده‌بودم که مقصر اصلا امین نیست، خودم هستم. نمی‌دانم. تصمیمم را گرفته‌بودم که هفته‌ی بعد، اصلا طرفش هم نروم و حتی نگذارم من را ببیند.
هفته‌ی بعد، داشتم توی حیاط برای خودم می‌چرخیدم که او را در حال توپ‌بازی با یک پسربچه‌ی دیگر دیدم. ۴ سالم بود، اما آن صحنه را دقیق به یاد دارم. به محض این که چشمش به من افتاد، توپ را سمت آن پسر پرت کرد و شروع کرد به دویدن. من هم شروع کردم به دویدن. امیدی برای این که به من نرسد نداشتم. اما امیدوار بودم قبل از این که او به من برسد، من خودم را به باغچه‌ی پر از چمن برسانم، تا روی موزاییک‌ها نیفتم...نرسیدم. یک متر مانده به باغچه، بالاخره خودش را به من رساند و من یک بار دیگر بدون کمک هیچ‌کس بلند شدن و با زانوی زخمی و چشم‌های گریان رفتم پیش بابا.
این آخرین باری بود که امین من را هل داد. وقتی وسط توپ‌بازی من را دیده‌بود، آن قدر برای دویدن و هل دادنم عجله کرده‌بود که متوجه نشده‌بود این بار یک بزرگتر آن دور و اطراف بوده. حالا این که آن بزرگتر که بود و چه کرد (!) را نمی‌دانم. اما بعد از آن روز خبری از هل دادن و زمین خوردن نبود. نمی‌دانم اگر این فرشته‌ی نجات نبود، این ماجرا چطور تمام می‌شد. شاید من همان رویه‌ی قایم شدن را محتاطانه‌تر پیش می‌گرفتم. شاید بعد از چند بار، بالاخره موفق می‌شدم خودم را به چمن برسانم و زخمی نشوم، شاید هم اصلا هیچ وقت تمام نمی‌شد و تا آخرین روزهایی که ما در آن مرکز فرهنگی دور هم جمع می‌شدیم، باید تحمل می‌کردم.
زمین خوردن‌های بزرگسالی چطور؟ می‌توانیم ادعا کنیم هر بار بعد از زمین خوردن خودمان به تنهایی بلند شده‌ایم و هیچ کس در این بلند شدن تاثیری نداشته؟
می‌توانیم بنشینیم و دل را به وجود یک فرشته‌ی نجات خوش کنیم؟ می‌توانیم پنهانی تردد کنیم و امیدوار باشیم کسی که دوست دارد زمین بخوریم، ما را نبیند؟ یا باید بدویم و بدویم و بدویم تا به آن چمن‌ها برسیم؟

+ نکند باز هم  زمین خوردن را به عنوان تقدیر پذیرفته‌باشم و تمام تلاشی که هر بار بعد از زمین خوردن می‌کنم، نه در حد بلند شدن، که فقط در حد تعیین تعداد و شکل چسب زخم‌ها باشد؟
+ آن روزها بابا بعد از هر بار زمین خوردن می‌گفت «بزرگ شدی» و من خسته بودم از این همه بزرگ شدن. این روزها خودم هر زمین خوردن را «قوی‌تر شدن» تعبیر می‌کنم و باز هم ...
نهالِ کوچک🌱
۳۰ دی ۲۳:۰۸

چقدر خوب توصیف میکنین!

پاسخ :

خیلی ممنون😊
فاطمه ‌‌‌‌
۳۰ دی ۲۳:۰۹

چه پستی...👌👌

 

الهی من بگردم برا نارای ۴ ساله😅 کجاس اون امین بریزیم بزنیمش؟

پاسخ :

مرسی😊

الان دانشجوی دکتراست تو کره 😁 ولی یکی دیگه هست، می‌تونی اونو بزنی😂
سین دال
۳۰ دی ۲۳:۱۶

این پست قابلیت لینک شدن داره!

پاسخ :

با تشکرات فراوان😊
لادن --
۳۰ دی ۲۳:۱۷

پاراگراف اول رو که خوندم گفتم: اااا اینم مثل من همش زمین می‌خورده و چسب زخم و... :) 

اما زمین خوردن من هم که تقصیر خودم بود و نه کسی دیگه ادامه پیدا کرد و به مرور تغییر شکل داد. من که بهش عادت کردم انگار یه جز از زندگیه. زمین بخوری یه ذره گریه کنی و دنبال مقصر بگردی و تهش چاره‌ای نباشه جز اینکه به خودت بگی < بزرگ شدی دیگه>.

بلند شدی نارا! چون بهش هوشیاری بلند شدی. قشنگ صاف بایست. مطمئن که شدی روی پاهای خودت ایستادی قدم محکم رو بردار و برو به دل زندگی. اصلا هم برات مهم نباشه زمین زیر پات زمین چمن نیست. مهم اینه بزرگ شدیم. 

پاسخ :

😊
چه کامنت خوبی 😍
مهم اینه بزرگ شدیم:)
🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۰۱ بهمن ۱۳:۵۴

کجاست اون امین نامرد ؟ پسره ى خبیث😒😡

پاسخ :

سخت نگیر، بچه بودیم😂
ولی اگه به صورت دقیق می‌خوای الان کره‌س، داره دکترا می‌خونه😁
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan