۵۳۰ بار صلواتش رو فرستادم. ۵۳۰ بار خدا رو قسم دادم
بهش. بعدم دو رکعت نماز خوندم و ۴۰۰ بار گفتم:«یا مولاتی یا فاطمه
اغیثینی» و آخرسر هم کلی حرف زدم با خدا. اولش حالم بهتر شد. سبک شدم انگار. ولی بعد از غروب دوباره دلم گرفت. اشکم سرازیر شد. با خودم گفتم از کجا
معلوم جواب بده؟
بعد از شام یهو بابا بیمقدمه گفت یادته تب کردهبودی؟ مریض شدی؟
بابا منظورش یه وقت دیگه بود و یه جای دیگه. اما من یاد مریض شدنم تو مدینه افتادم. یاد خوب نشدنم. یاد نذر بابا که اگه حالم خوب شد اسمم رو عوض کنه و بذاره زهرا. یاد این که از فردای اون نذر بهتر و بهتر شدم. یاد این که بابا نذرش رو ادا کرد و الان ۲۲ ساله که فامیل و آشنا زهرا صدام میکنن.
یه بار دیگه اشکم دراومد. اما این بار فرق داشت...
- دوشنبه ۲۹ دی ۹۹