- يكشنبه ۱۵ خرداد ۰۱
داشتم مسواک میزدم و فکر میکردم که جدیجدی یه ماه دیگه همهی اونایی که صبح تا شب باهاشون دور یه میز میشینم میرن. آدمایی که حتی یک روز نیومدنهاشون هم به چشم میاد و جای خالیشون احساس میشه. چه برسه به این که همهشون با هم دیگه نیان. چقدر قراره تنها بشم.
بعد همین جور که تو آینه داشتم به خودم نگاه میکردم فکر کردم : یادته بهمن و اسفند ۹۹ چقدر وحشت داشتی از تنهایی؟ چقدر میترسیدی از این که قراره جدا از خانواده زندگی کنی؟ دیدی چی شد؟ دیدی تونستی از پسش بربیای؟ تو نه تنها از پس این تنهایی برمیای که از پس تنهاییهای بعدی هم برمیای...
پریدم وسط حرف خودم: اما تا کی قراره تنها باشم از پس این تنهاییها بربیام؟!
+نمیخوام از پس تنهاییها بربیام. میخوام تنها نباشم.
- دوشنبه ۲۶ ارديبهشت ۰۱
۹ یا ۱۰ ساله بودم که یه روز خالهجون یه چیزی شبیه به دسته چک برام خرید. روی هر کدوم از صفحات دستهچک یه کار با موضوع مرتبط به مذهب نوشتهشدهبود و کنار هر صفحه هم یه عکس مرتبط با جمله بود. مثلا «قول میدهم هر روز شهدا را با ذکر یک صلوات یاد کنم» با عکسی از یه شهید با پیشونی خونی که بعدا هم زیاد دیدمش. یا «قول میدهم هر روز برای ظهور اما زمان دعا کنم» با تصویر دعای «اللهم عجل لولیک الفرج» و ...
از مامان پرسیدم این چیه و مامان توضیح داد مثل دسته چک که اگه امضا کنی و بدی به کسی باید حتما پولش رو بدی، اینو هم اگه امضا کنی و بکَنی باید بهش عمل کنی.
منِ ۹،۱۰ ساله هم فکر میکردم اگه یه روز تمام برگههای این دستهچک رو کنده باشم و به همهشون عمل کنم دیگه خیلی آدم خوبی هستم. پس هر چند وقت یه بار جوگیر میشدم و یکی دو تا برگه امضا میکردم و میکندم. قول صلوات، دعا، سه تا توحید به نیت نمیدونم چیچی و ... اما از یه بچهی ۹، ۱۰ ساله چه انتظاری هست مگه؟ معلومه یادم میرفت انجامشون بدم.
متاسفانه برگههای دسته چک محدودیت زمانی هم نداشت که یه روز تموم بشه و من از دستشون راحت بشم یا مثلا با خودم فکر کنم به هر زحمتی شده فلان مدت این کارو انجام میدم و بعد دیگه لازم نیست انجامش بدم. نتیجه فوقالعاده بود! حالا من از نظر خودم یه بچهی بدقول بودم که نمیتونستم سر تصمیمی که گرفتم بایستم. روزهایی رو یادمه که دفترجه رو ورق میزدم و یکییکی قولهایی که دادهبودم رو مرور میکردم و به خودم میگفتم «تو حتی به این قولهایی که دادی هم عمل نمیکنی، چه برسه به اونایی که باقی مونده! تو هیچ وقت آدم خوبی نمیشی!» و زارزار گریه میکردم. کی این کارو میکردم؟ تو ۱۲،۱۳ سالگی! سنی که همین جوریش هم اعتماد به نفس آدم پایین میاد، چه برسه یه این که خودش هم یه چماق گرفتهباشه دستش و مدام خودشو بکوبه.
کسی هم حواسش به دسته چک نبود. شاید هیچ کس یادش نبود چنین دسته چکی وجود داره. شاید هم کسی نمیدونست من چقدر ممکنه دسته چکم رو جدی گرفتهباشم.دسته چک هنوز هست. احتمالا الان که هم یه جایی تو اعماق کمدم و بین یادگاریهایی باشه که نگه داشتم. احتمالا اون موقع نگهش داشتم که یه روزی برم سراغش و به قولهایی که توش دادم عمل کنم. اما الان دارم فکر میکنم این دسته چک میتونه یه نماد باشه. نمادی از تمام کارهایی که فقط «فکر میکنم باید انجامشون بدم». کارهایی که یه زمانی به دلایلی تصمیم گرفتم برم سراغشون و به خودم قول دادم انجامشون بدم، اما الان دیگه دلیلی برای ادامه دادنشون ندارم. کارهایی که باعث شدن من باز هم ناخودآگاه یه چماق بگیرم دستم و بیفتم به جون خودم و خودم انگ بیارادگی و بدقولی بزنم.
یه روزی که یادم نمیاد کی بود، من بالاخره خسته شدم و تصمیم گرفتم به جای این که اون دسته چک رو بذارم دم دست و تبدیلش کنم به آینهی دق خودم، بپذیرم که در حال حاضر توانایی عمل کردن به این قولها رو ندارم و از ذهنم بیرونشون میکنم. تصمیم گرفتم به خاطر انجام ندادن یه سری کاری که خودم برنامهای براشون نداشتم این قدر خودم رو تخریب نکنم. احساس میکنم الان وقتشه که همین کار رو با تعدادی از تصمیمهای زندگیم بکنم. باید بشینم و فکر کنم کدوم کارها رو فقط چون «فکر میکنم باید انجامشون بدم» گوشهی ذهنم نگهداشتم و بهشون اجازه دادم مغزم اشغال کنن و بهم حس ناتوانی بدن و جلوی پرداختن به کارای دیگه رو هم بگیرن.
میدونین؟ بعضی وقتا یه هدیهی خیلی کوچیک میتونه تاثیرات زیادی رو زندگی یه آدم بذاره. بعضی وقتا هم استفاده نکردن از اون هدیه!
- جمعه ۹ ارديبهشت ۰۱
مرتب کردن اتاق کار خارقالعادهای نباید باشه. اما نامرتب کردنش تا حدی که یادت بره فرش اتاقت چه شکلی بود، احتمالا کار عجیبیه. من امروز اتاقم رو مرتب کردم. مرتب اساسی. بعد از یک سال. بله، درست خوندید، بعد از یک سال بالاخره اتاقم رو مرتب کردم. البته این از تنبلی نبود قطعا، چون تو همین یک سال هال و پذیرایی و حمام و دستشویی و آشپزخونه برخلاف اتاقم هیچ وقت از حالت عادی خارج نشدن.
نمیدونم برای بقیه هم این طور هست یا نه، اما برای من، شلوغ بودن اتاقم با شلوغ بودن ذهنم رابطهی مستقیم داره و طی یک سال گذشته، ذهنم شلوغترین ذهن بود و اتاقم شلوغترین اتاق. لباسهام یه جوری رو زمین پخش بودن که در اتاق کامل باز نمیشد و برای رسیدن به تختم هم باید پام رو روی لباسام میذاشتم. فقط لباسها نبودن. گاهی صدای «تق» کوتاهی بلند میشد و من متوجه میشدم احتمالا یه چیزی زیر پام شکسته. مثلا یکی از سه تا چوبلباسی که از خواهرم گرفتهبودم تا مانتوهام رو بهشون آویزون کنم و بذارم تو کمد. یا جعبهی چوبی انگشتری که برای بابا هدیه گرفتهبودم، یا جعبهی مقوایی چای کیسهای که قبل از عید از شرکت آوردم خونه و گذاشتم همون وسط اتاق تا بعد از ماه رمضون دوباره ببرمش شرکت. گاهی برای پیدا کردن یه جفت جوراب یا یه دونه تیشرت مجبور میشدم کل لباسهایی که کف زمین ریختهبود رو زیر و رو کنم. اگه درست یادم باشه چند باری که مطمئن بودم قرار نیست کفشهام رو دربیارم، به خاطر خلاصی از همین جستوجوهای طولانی از خیر جوراب پوشیدن گذشتم. یک بار هم همین اواخر زیر مانتوم تیشرت نپوشیدم.
اتاق من پر بود از همهی وسایلی که قبلا هم تو همین اتاق بودن، اما ذهنم پر بود از دغدغهها و ترسها و تجربههای جدید و من انگار همهی شلوغیهای ذهنم رو با به هم ریختن اتاقم به تصویر کشیدهبودم. شلوغیهای مربوط به رفتن مامان و بابا و مسئولیتهایی که تا قبل از رفتنشون به عهدهی من نبود. شلوغیهای مربوط به همکار شدن و دیدار هرروزه با کسی که زمانی دوستش داشتم و اون هم حداقل برای مدتی دوستم داشت و بعد خیلی ناجور دلم رو شکست. شلوغیهای مربوط به گرفتن گواهینامه و خریدن ماشین و مبارزهی هررزوه با وحشت از رانندگی. شلوغیهای مربوط به پایاننامه و استرس دفاع. شلوغیهای مربوط به تنشهای شرکت و رفتن بعضی از همکارا که منجر شدهبود به این که فکر کنم «نکنه امروز فردا به منم بگن تو همهش سرگرم پایاننامهای و برو؟!». شلوغیهای مربوط به تصمیمگیری و قانع کردن بابا برای این که بهم زمان بده و اجازه بده سر فرصت کارام رو انجام بدم و هر زمان که خودم تشخیص دادم بهتره برای رفتن از ایران اقدام کنم و این قدر برای رفتن به من استرس وارد نکنه. شلوغیهای مربوط به ضعیف شدنم و معدهدردم و روزه نگرفتنم.شلوغی... شلوغی... شلوغی.... استرس و نگرانی و دلهرههای یک سال رو تلنبار کردهبودم تو اتاقم و میدونستم که تا از دست این اتاق شلوغ راحت نشم، تو ذهنم هم اتفاق مثبتی نمیفته یا حداقل من خبردار نمیشم که تو ذهنم اتفاق مثبتی افتاده.
ماجرا البته از هفتهی پیش شروع شد. شروع کردم به مدیتیشن. بعد به ذهنم رسید که یه کشو بخرم برای اتاقم. بعد دیدم انگار بابا کوتاه اومده. یعنی کوتاه که اومدهبود، اما حالا مطمئنتر شدم که کوتاه اومده. بعد پروژهی شرکت یهو بهتر پیش رفت. بعد با استاد راهنمام جلسه گذاشتم و یه کم در مورد اصلاحات پایاننامه صحبت کردیم و یه کم هم در مورد نوشتن مقاله. بعد شروع کردم به زبان خوندن. بعد دیدم مثل این که میتونم روزه بگیرم. بعد شب قدر شد و بعد از مدتها با خدا حرف زدم. ازش گله کردم که امسال دیرتر از بقیه منو تو مهمونیش راه داده. بعد دوباره با استادم جلسه گذاشتیم و از پیشرفتم راضی بود. بعد به یه مهمونی افطاری دعوت شدیم و با صاحبخونه کلی حرف زدیم از هر موضوعی و فیلم هم دیدیم با هم. آخر مهمونی هم با دو تا قابلمه غذا و یه نایلون دستی پر از کتاب برگشتیم خونه. بعد خوابیدم. زیاد. و وقتی بیدار شدم، تنها کاری که دوست داشتم انجام بدم مرتب کردن اتاقم بود. اول باید اتاقم رو مرتب میکردم تا بتونم ادامه بدم.
حالا اتاقم مرتبه. میز تحریر و قفسهی کتابها البته هنوز گردگیری نشده، اما اتاق مرتبه. بعد از یک سال نشستم کف اتاق و لپتاپم رو گذاشتم رو پام و دارم مینویسم. امیدوارم ذهنم هم مرتب شدهباشه. اصلا حالا که کل روند یک هفتهی گذشته رو مرور میکنم میبینم شاید ترتیب رو اشتباه تشخیص دادم و ذهنم مرتب شده که امروز بالاخره اتاقم رو مرتب کردم. بعد از یک سال. بله، درست خوندید، من امروز بعد از یک سال بالاخره اتاقم رو مرتب کردم.
* عنوان از آهنگ «بمب ساعتی» احسانخواجهامیری.
- شنبه ۳ ارديبهشت ۰۱
- سه شنبه ۹ فروردين ۰۱
- چهارشنبه ۴ اسفند ۰۰
- شنبه ۲۳ بهمن ۰۰
- پنجشنبه ۹ دی ۰۰