راسپینا

راسپینا

فصل طلایی

دو ساعته علافم.

به من گفته صبح‌ها که میای و عصر‌ها که می‌خوای برگردی بیا با هم جلسه داشته‌باشیم. حالا هر صبحی که میرم سر میزش میگه تو برو، خودم میام. خب بگو عقده‌ی مراجعه دارم دیگه دوست عزیز! چرا جلسه رو بهونه می‌کنی؟😒

+ داشتم دکمه‌ی ارسال رو می‌زدم، اومد عذرخواهی کرد😅😅

سخت‌جان

ولی بعدا یه روز برا بچه‌م تعریف می‌کنم که دقیقا تو هفته‌ای که همه‌ی کارامو تعطیل کردم تا پروژه‌ی ارشدم رو به نتیجه برسونم، بالاخره کرونا هم گرفتم؛ ولی با وجود کرونا نتیجه‌ی دلخواه رو گرفتم و آخرش دفاع کردم.

+ خب در واقع تو جمله‌ی بالا یه بخش‌هایی محقق شده (مثل گرفتن کرونا و تعطیل کردن کارا) یه بخش‌هایی هنوز نه (مثل به نتیجه رسیدن پروژه و داشتن بچه و ...) لذا نیازمند دعای شما هستم.

خستگی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

۲۷ سالگی

به راستی سال خوب چه جور سالی است؟

یادم نمی‌آید چند بار دم سال تحویل این جمله را از مجری‌های تلوزیون شنیده‌ام که می‌گویند عید اصلی این است که بدانی سالی که دارد تمام می‌شود را به خوبی گذرانده‌ای.

این روزها فکرم درگیر سالی است که گذرانده‌ام. منظورم سال شمسی نیست. سال خودم است. از ۲۶ سالگی تا ۲۷ سالگی. می‌دانید؟ برای من تغییرات مهم است. این که از کجا شروع کنم و به کجا برسم مهم است. اصلا به نظرم عادلانه‌ترین راهِ بررسی، همین بررسی تغییرات است. همان سه سال پیش که دکتر شین داشت می‌پرسید چه راهی برای انتخاب دانشجو پیشنهاد می‌دهید هم من گفتم دو بار با ما مصاحبه کنید. یک بار حالا و یک بار دو هقته‌ی دیگر و بعد از تعیین یک پروژه‌ی کوچک. این طوری میران رشد هر شخص مشخص می‌شود. تغییرات معلوم می‌شود.

حالا دارم خودم را ارزیابی می‌کنم. من ۲۷ سالگی را از نقطه‌ی خوبی شروع نکردم. از نظر روحی ضربه‌ی سنگینی خورده‌بودم. آن قدر سنگین که تبعات جسمی هم برایم داشت. دلم به معنای واقعی کلمه شکسته‌بود. در برزخ عجیبی دست و پا می‌زدم. برزخ بین عقل و بی‌عقلی! واقعیت جلوی چشمانم بود اما من از پذیرفتنش سر باز می‌زدم. دنیا سیاه‌تر از همیشه‌بود و هیچ امیدی نبود برای سپید شدنش و من به ناچار خیالات سپید می‌بافتم. افرادی که به من آسیب زده‌بودند را تبرئه می‌کردم و برای درست شدن اوضاع سناریو‌های خنده‌دار می‌چیدم. برزخ همین‌جا بود: سناریوهایی که خودم می‌چیدم را نمی‌توانستم بپذیرم. هر چند روز یک بار سر عقل می‌آمدم و با خودم می‌گفتم به فرض که این اتفاقات افتاد، تو می‌توانی باز هم به آن‌ها اعتماد کنی؟ و جواب این سوال هر بار «نه» محکمی بود که مثل پتک می‌خورد توی سرم.

خلاصه که از لحاظ روحی اصلا حال خوبی نداشتم. رانندگی هم بلد نبودم. دستپختم هم هنوز رضایت‌بخش نبود. هنوز توی پروژه‌ام شیرجه نزده‌بودم. شغلی هم نداشتم. معنویات هم در زندگیم کمرنگ شده‌بودند. خودم را هم تا این اندازه نمی‌شناختم. به خودم آن‌قدر که باید اعتماد نداشتم. در یک جمله:«زندگی راکدی داشتم».

حالا؟ حالا همه‌ی جملات پاراگراف قبلی را برعکس کنید.

من از سالی که گذرانده‌ام راضیم. سال گذشته را به خوبی گذرانده‌ام چون تغییرات مثبت و محسوسی در من ایجاد شده. شاید تولد اصلی هم مثل عید اصلی همین است که بدانی سالی که دارد تمام می‌شود را به خوبی گذرانده‌ای.


زمان باعث می‌شود غمت را فراموش کنی؟

چند وقتیست مشغول کشف جمله‌ای هستم که می‌گوید «زمان باعث می‌شود غمت را فراموش کنی». همین چند وقت پیش به شدت با با این جمله مخالف بودم. اما حالا نظر دیگری دارم: زمان به تو این فرصت را می‌دهد که تصوراتت را راجع به موضوعات عوض کنی.
بگذارید مثال بزنم. می‌گویند خاک سرد است. کسی که بمیرد بعد از مدتی فراموش می‌شود. اما چرا؟ جرا وقتی کسی می‌میرد بی‌تابی می‌کنیم و بعد از مدتی به زندگی عادی باز می‌گردیم؟ به خاطر یک تصور: زندگی من بدون او معنا ندارد. من بدون او نمی‌توانم زندگی کنم.
شاید بی‌رحمانه به نظر برسد اما زندگی تو بدون او معنا دارد. این را می‌توانی از مقایسه‌ی زندگی خودت با دیگرانی که «او» یا مشابه او را نداشته‌اند یا داشته‌اند و از دست داده‌اند و باز هم زنده هستند بفهمی. اما وقتی به تازگی او را از دست داده‌ای وقت این بررسی منطقی نیست. وقت سوگواری‌ست. به مرور و با گذر زمان تصور تو از زندگی بدون «او» اصلاح می‌شود. یا در اصل واقعیت را می‌بینی و تصورت را اصلاح می‌کنی.
خب، همین اتفاق در مورد تصورات دیگر هم میفتد. می‌دانید؟ به عقیده‌ی من خیلی اوقات و در مورد خیلی از اتفاقات، ما کاری با خود اتفاق نداریم، ما از تصور زندگی خودمان بعد از آن اتفاق، از این که دیگر نتوانیم زندگی خوبی داشته‌باشیم غمگین و افسرده می‌شویم. بعد وقتی زندگی بعد از آن اتفاق را می‌بینیم، وقتی به مرور تصورمان اصلاح می‌شود، حال‌مان هم بهتر می‌شود. شاید حتی واقعا چیزی را فراموش نکنیم، اما می‌فهمیم غمی که داشته‌ایم بر اساس تصورات اشتباهی بوده و بعد از اصلاح این تصورات، دیگر اساسی برای آن غم باقی نمی‌ماند. آنچه باقی می‌ماند خاطره‌ایست از آن غم که گهگاه به یادش می‌آوریم.

۱۲

حرف خاصی ندارم راستش.یعنی حرف دارم‌ها... اما الان موقعش نیست. فقط آمدم بگویم راسپینا جانم ۱۲ ساله شد. تولدش مبارک!


+ اگر نمی‌دانید راسپینا کیست، در صفحه‌ای که هستید، به اولین کلمه از بالا نگاه کنید. با تشکر.

همه چیز از یک ساز کمانچه شروع شد.

روز جالبی بود امروز. خودم رو سپردم دست نشونه‌ها و به چند تا کاری که چند وقت بود می‌خواستم انجام بدم و هی پشت گوش مینداختم رسیدم.

ساعت ۴ و نیم کاری که دستم بود تموم شد و حوصله‌م سر رفت و جمع کردم از شرکت زدم بیرون. می‌خواستم چون هوا هنوز روشن بود از مترو تا خونه پیاده برم و تو راه ذکرهام رو بگم(آخرین چله‌س انشاالله که ۳ آبان تموم میشه). ولی تو ایستگاه مترو رفتم یه سر به چند تا غرفه‌ی صنایع دستی زدم و یه جفت گوشواره‌ی خوشگل چوبی خریدم. این گوشواره‌ها با موی بلند قشنگ‌تره یا موی کوتاه؟ موی کوتاه! رفتم موهامو کوتاه کردم!

از دم آرایشگاه تا خونه می‌خواستم تاکسی بگیرم، ولی یه قرون پول نقد همراهم نبود. پیاده راه افتادم به سمت خونه و فکر کردم هر جا خودپرداز ببینم پول می‌گیرم و سوار تاکسی میشم. یهو متوجه شدم دم در همون آموزشگاه رانندگیم که توش پرونده دارم. تا قبلش اصلا به ساختمونا توجه نمی‌کردم. رفتم داخل و سه جلسه کلاس گرفتم بلکه رانندگی یادم بیاد. از روزی که برگشتیم می‌خواستم این کارو انجام بدم ولی هی مینداختم عقب. مثل کوتاه کردن موهام!

باز به راهم ادامه دادم و بدون توجه داشتم می‌رفتم که چشمم افتاد به یه داروخونه که اون طرف خیابون بود. رفتم داخل و یه قرصی که دو هفته بود دنبالش می‌گشتم رو اینجا داشت. قرص رو هم خریدم و باز رفتم تا رسیدم به یه پاساژ. با فکر این که اینجا دیگه حتما خودپرداز داره وارد شدم و اول از خودپرداز پول گرفتم، بعد یه دور تو پاساژ زدم. اینجا هم احتمالا کیفی که می‌خواستم رو قرار بود پیدا کنم. پیدا هم کردم راستش. یعنی یه فروشنده گفت تو انبار اون یکی شعبه داریم، فقط الان نمیشه و شماره‌ت رو بده عکس کیف‌ها رو برات واتسپ کنم و بعد بیا ببر. ولی من نمی‌دونم چرا شماره‌م رو ندادم و اومدم بیرون. احتمالا دلیل این رو هم بعدا می‌فهمم:)) شاید قراره به خاطر این کیف برم جای دیگه‌ای و اونجا هم زنجیره‌ای از اتفاقات شروع بشه!


+ حالا یه نکته ی دیگه این بود که صبحش تو کیف پولم یه ۱۰ تومنی برای تاکسی برگشت داشتم، ولی موقع رفتن به محل کار، تو مترو سه نفر اومدن شروع کردن ساز زدن و خیلی هم خوب می‌زدن و منم پوله رو درآوردم انداختم تو کیف اونا!

سِیر عجیب

راستش را بخواهید سِیر عجیبی را طی کرده‌ام. اول از "منتظرم برگرده" رسیدم به "منتظرم برگرده تا بزنم تو دهنش!" و بعد رسیدم به "چرا منتظری؟ خب همین الان بزن تو دهنش!" و شواهد نشان می‌دهد به زودی به مرحله‌ی "این که زدن نمی‌خواد، اینو خدا خودش زده!" خواهم رسید. در واقع لب مرز این مورد هستم تقریبا.


از کی حرف می‌زنم؟ از قاف. کسی که زمانی آرزو داشتم هر روز ببینمش (به عنوان شریک زندگی) و حالا هر روز می‌بینمش (به عنوان همکار). اما این کجا و آن کجا!


+ این سِیر را برای کسانی که آدم اشتباهی دارد وارد زندگیشان می‌شود آرزومندم. البته با سرعت بیشتر!

حالا که برگشتیم و نت هم داریم، ولی...

خب راستش را بخواهید اگه یک روزی به من می‌گفتید قرار است همراه با آن استادی که خسته و با ساک ورزشی میامد سر کلاس سیگنال سیستم و استاد ریاضیات مهندسی‌ات و آن پسره‌ی هم‌دوره‌تان که ازش متنفر بودی، و برادر آن دختر هم‌دوره‌تان که اوایل از او خوشت نمی‌آمد و آن یکی دختره‌ی دانشجوی دکترا که خیلی رفتار خوبی هم با تو نداشت قرار است بروی شمال و دو روز بمانی با چنگال دنبال‌تان می‌کردم.
چرا با چنگال؟ چون آخرین باری که متهم به داشتن انگیزه‌ی قتل شدم، دلیلش این بود که یک چنگال در کوله‌ام داشتم.
یا اصلا می‌گفتید آن استادی که خسته و با ساک ورزشی میامد سر کلاس قرار است استاد راهنمایت شود و استاد ریاضیات مهندسی‌ات هم همسرش است و آن پسره‌ی هم‌دوره‌تان که از او متنفر بودی قرار است هم رشته‌ات شود و به همان آزمایشگاهی که تو در آن هستی بیاید و ایضا برادر دوستت هم سه سال بعد در حالی که تو هنوز هستی، عضو همان آزمایشگاه شود و آن دختره‌ی دانشجوی دکترا هم به زمره‌ی دوستانت راه پیدا کند و بعد چند بار با هم کوه بروید و بعد هم یک روز استادت همگی‌تان را دعوت کند که با هم دو روز به روستایشان بروید و کوه‌های آن‌جا را هم فتح کنید، حالا این بار با چنگال نه، ولی باز هم شاید دنبال‌تان می‌کردم.
اما خب، حالا نشسته‌ام یک گوشه‌ی هال خانه‌ی خواهر استاد در روستایی که انگار آخر دنیاست یا شاید اول دنیایی دیگر. همسر استاد یا همان استاد سابق ریاضیات مهندسی دارد با بچه‌هایش سر و کله می‌زند، استاد دارد با برادر آن دختر -که اول از او خوشم نمی‌آمد اما بعدا دوستم شد- کشتی می‌گیرد، هم‌دوره‌ای سابق که حالا مدتی‌ست همنورد محسوب می‌شود و انصافا همنورد خوبی هم هست به یک نقطه خیره شده و آن دختره‌ی دانشجوی دکترا هم دارد کشتی را تماشا می‌کند.
اینجا اینترنت که سهل است، آنتن موبایل هم نداریم و آنتن موبایل که سهل است، حتی تلفن ثابتی هم در روستا کار نمی‌کند که به خانواده‌هایمان خبر زنده‌بودن‌مان را بدهیم. اهالی روستا می‌گویند تلفن از چهارشنبه ساعت ۳ قطع شده، یعنی همان حدودی که ما از تهران حرکت کردیم.
هیچ خبری از ما نیست. دو روز است که به غیر از همین جمع چند نفره‌مان هیچ آشنای دیگری را ندیده‌ایم. ممکن است بقیه فکر کنند مرده‌ایم و از کجا معلوم؟ شاید ما واقعا مرده‌ایم. شاید درست ساعت ۳ روز چهارشنبه یک جایی در مسیر پرت شده‌باشیم توی دره و نفهمیده‌باشیم و اینجا با این مه جادویی و درختان رنگارنگ و مردم مهربانش بهشت باشد. اصلا مگر می‌شود ما در دنیا باشیم و هیچ راه ارتباطی‌ای نداشته‌باشیم و این قدر آرامش داشته‌باشیم و در به در دنبال یک راه برای برقرار کردن ارتباط نگردیم؟
شاید همین حالا که من دارم در موبایلم -که معلوم نیست واقعی باشد- می‌نویسم و آن یکی دارد کشتی می‌گیرد و بقیه هم هر کدام به کاری مشغولند، در تهران جلوی چند خانه بنرهای بزرگ سیاه حاوی اسامی ما نصب کرده‌باشند.
ولش کنید. بیایید به چیزهای خوب فکر کنیم. این تصمیمی است که ما در بدو ورود به اینجا گرفتیم. یعنی دیدیم خب راهی برای برقرار ارتباط با دنیای خودمان نداریم و نمی‌توانیم خبری به کسی بدهیم و آن‌ها هم قطعا نگران خواهند شد. یعنی خیلی بعید است که بین تمام احتمالات ممکن، به این نتیجه برسند که لابد یک نفر کابل مخابرات را دزدیده و هم موبایل‌ها و هم تلفن‌ها قطع است و ما هم سالمیم. در بهترین حالت ما آدم‌های بی‌فکری هستیم که یک خبر از خودمان نداده‌ایم و در بدترین حالت هم که...
خب حالا ما می‌توانیم به حال بد آن‌ها فکر کنیم و حرص بخوریم و بعد از برگشتن بگوییم چه شده و داستان چه بوده، یا این که برنامه‌های خودمان را پیش ببریم و از نبود هیچ گونه ارتباط استفاده کنیم و از طبیعت لذت ببریم و بعد که برگشتیم با آدم‌هایی که در این مدت نگران‌مان شده‌اند مواجه شویم.
شاید همچنان فکر کنید ما کوتاهی کرده‌ایم و مثلا می‌توانستیم دیروز صبح به سمت تهران برگردیم و آنتن پیدا کنیم و خبر بدهیم. اما چهارشنبه شب به این امید که نبودن آنتن موقتی‌ست، خوابیدیم و فکر کردیم فوقش اگر نبود صبح تلفن ثابت پیدا می‌کنیم. صبح یکی از اهالی گفت تلفن‌ها هم قطع است اما قرار است تا عصر وصل شود و ما که عزم کوه کرده‌بودیم به راه‌مان ادامه دادیم تا عصر که تلفن وصل شود. اما باز خبری نشد. امروز هم نه خبری از وصل شدن تلفن بود و نه آنتن آمد. تازه یک وانت که هر چه می‌گردیم صاحبش پیدا نمی‌شود هم آمده پارک کرده پشت ماشین‌ها و چون نمی‌توانیم ماشین‌ها را جابه‌جا کنیم، فعلا تا اطلاع ثانوی همین جا هستیم. خبر جذاب این که آب هم از صبح قطع شده😂

+ خوشبختانه راننده‌ی وانت حدود ۲،۳ بعدازظهر اومد و ما برگشتیم تهران. آب هم از همسایه گرفتیم تو اون چند ساعت و به طور کلی الان هم زنده‌ایم، هم رسیدیم خونه‌هامون!

آخ

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
Designed By Erfan Powered by Bayan