- شنبه ۷ آبان ۰۱
طی دو سال گذشته خیلیا به من گفتن قوی بودی. خیلیا تشویقم کردن بابت موندن تو این مجموعه. بابت این که بعد از اون ماجراها ول نکردم برم. شاید قوی بودم واقعا. نمیدونم. اما یه چیزی ته دلم میگفت باید بمونی. میگفت تو هدف داری و «رفتن» تو رو از هدفت دور میکنه و همهی زحمات این سالهات رو به باد میده. من نموندم که قوی بودنم رو به رخ کسی بکشم. من به خاطر اون صدا موندم. صدایی که نمیدونستم از کجا میاد.
تو تمام این مدت یه روزایی طاقتم طاق شد. یه روزایی شکستم. یه روزایی حسرت خوردم و یادم نمیره شبهایی که زارزار گریه میکردم و به خدا گله میکردم که «چطور دلت اومد اونو بهم نشون بدی و بعد ازم بگیریش؟!» این سوزناکترین جملهای بود که میتونستم بگم. جملهای بود که وقتی میگفتمش دیگه نمیتونستم اشکهام رو کنترل کنم. به خیالم این جمله دل سنگ رو آب میکرد.
آره، من موندم. من تو این دو سال هر روز کسی رو دیدم که زمانی دوستش داشتم. زمانی دوستم داشت. زمانی اعتمادم رو جلب کردهبود،زمانی با احساساتم بازی کردهبود و زمانی دلم رو شکستهبود. من تو این دو سال هر روز کسی رو میدیدم که با تمام قدرتش منو کوبیدهبود زمین و خودم رو میدیدم که بلند شدهبودم. که بزرگ شدهبودم.
من تمام این دوسال موندم چون باید این طرف سکه رو هم میدیدم. اون موقع این رو نمیدونستم. اون موقع فقط به صدایی که میگفت باید بمونی اعتماد کردم. اما این روزها میدونم درست اعتماد کردم. گاهی آدم باید بمونه و تماشاچی باشه.
این روزها دیگه خیلی وقته به خدا نمیگم «چطور دلت اومد اونو بهم نشون بدی و بعد ازم بگیریش؟!» اما گاهی خدا رو تصور میکنم که حین شنیدن همین جمله داشته با لبخند نگاهم میکرده. از همون لبخندایی که وقتی یه بچه تازه یاد گرفته راه بره و میخوره زمین و بعض میکنه رو لب مامان و باباش نقش میبنده. مامان و بابایی که میدونن این زمین خوردنا چیزی نیست. مامان و بابایی که میدونن چند لحظه بعد اون بچه قراره از جاش بلند بشه و به راه رفتنش ادامه بده.
نمیتونم بگم دوستش ندارم. اما میتونم بگم بخش بزرگی از این دوست داشتن از سر دلسوزیه. دلم براش میسوزه که این قدر تنهاست. این روزها که از دستش ناراحتم هر کس ماجرا رو میفهمه حق رو به من میده و بعد شروع میکنه از مشکلاتی که با اون داره حرف میزنه. حس عجیبیه. هم دلم قرصتر میشه که حق با منه و باید از مسیر اصولیش پیش برم و قضیه رو پیگیری کنم تا دوباره پیش نیاد، هم پر از غم میشم وقتی میبینم این همه آدم خوب رو از دست داده. هم حس غرور بهم دست میده از این که میبینم با وجود اون پیشینهی عجیب و غریب تو روابطمون من اون قدر صبور بودم که آخرین کسی باشم که باهاش به مشکل خورده و هم غمگین میشم وقتی میبینم واقعا من آخرین نفرم و دیگه کسی نمونده براش.
من این روزها دوستش دارم. شاید مادرانه.
- چهارشنبه ۲۶ مرداد ۰۱
نشستم پشت فرمون و گریه کردم. فقط اشک نریختم، هایهای گریه کردم. با صدای بلند. این اولین صدای این آشنایی بود. طی یک ماه گذشته هیچ جا -حتی پیش صمیمیترین دوستام- صداش رو درنیاوردهبودم.
تموم شد؟ نه هنوز. اگه تموم بشه ناراحت میشم؟ نه واقعا. چرا گریه میکردم؟ نمیدونم. همین دو سه روز پیش داشتم به خواهرم میگفتم این آشنایی اگه به ثمر نرسه هم واقعا من ناراحت نخواهم شد و ضربهای نخواهم خورد. چون ارتباط سالمی بود. دو نفر آدم عاقل و بالغ بودیم که بدون هیچ آشنایی قبلی به هم معرفی شدهبودیم و خیلی منطقی داشتیم بررسی میکردیم که آیا میتونیم یه زندگی رو با هم شروع کنیم یا نه. نه ترس از دست دادنی بود، نه لزومی میدیدیم که نقش بازی کنیم.
درسته که اون از ویدیوکال سوم داشت میپرسید من کجا اپلای کنم تو راحتتری؟ یا از یه جایی به بعد همهی فعلهاش رو جمع میبست و بیشتر از کلمهی ما استفاده میکرد، اما من که خودم رو میشناختم. من که میدونستم وقتی طی هفته فکرم درگیرش نیست و آرامش دارم یعنی هنوز هیچ آیندهی مشترکی تو ذهنم تعریف نشده.
ما حرف زدیم. خیلی زیاد. همهی صحبتهامون ویدیوکال بود و در بعضی موارد یه سری پیام تو واتسپ. اون ساکن شهر دیگهای بود. (چرا همهی فعلهام گذشتهس؟) خیلی شبیه بودیم. شباهتهای عجیب غریب. شباهتهایی که داشت منو مجاب میکرد که واقعا همهی آدمهای قبلی سوتفاهم بودن. شوخیهای هم رو میفهمیدیم. من یه چیزی میگفتم و اون ادامه میداد. اون یه چیزی میگفت و من ادامه میدادم.
تو جلسهی سوم صحبتهامون یه جمله گفت که باعث شد جدی بگیرمش. یه جا به گذشتهم اشاره کردم. گفت «اصلا تو چرا راجع به این موضوع حرف میزنی؟ ۱۹، ۲۰ ساله بودی، یه اشتباهی کردی، تموم شده رفته دیگه. مگه یه دختر ۱۹،۲۰ ساله چی میفهمه؟» از اون جا به بعد دیگه منم رفتم سراغ سوال طرح کردن و چیزایی که برام مهم بود رو لیست کردم. تا قبل از این جمله، اون سوال میکرد و خودش توضیح میداد و بعد من هم جواب میدادم.
قرار شد همدیگه رو ببینیم و امروز دیدیم. لحظهای که دیدمش لحظهی عجیبی بود. تا قبل از اون لحظه با درصد بالایی مطمئن بودم به نتیجه میرسیم، ولی دقیقا از همون لحظه صد درصد میدونستم ما ربطی نداریم به هم. اگه میشد همون جا دور میزدم و برمیگشتم. اما انصاف نبود. اون این همه راه اومدهبود. دو ساعت حرف زدیم و من همهی بغض و بیحوصلگیم رو انداختم گردن بیخوابی شب قبل. اون با ذوق یه چیزایی تعریف میکرد و من فکر میکردم چقدر یه آدم میتونه بینمک باشه؟ اون از آینده حرف میزد و من حتی نمیتونستم نیم ساعت دیگه رو با حضورش تصور کنم. اون عکس خانوادهش رو بهم نشون میداد و من فکر میکردم چطور میخواد به این همه آدم بگه نشد؟ اون از جزئیات حرفایی که قبلا زدهبودیم میگفت و من فکر میکردم بعد از این همه حرف و بررسی این همه جزئیات، الان چه دلیلی براش بیارم و بگم نمیخوام ادامه بدم؟
میخواستیم خداحافظی کنیم که یهو گفت شام نمیخوری؟ گفتم دیر میشه. چرا باید اصلا همچین حرفی میزد؟ من که قبلا گفتهبودم حداکثر تا فلان ساعت میتونم بیرون باشم. اون روز هم گفته بود منو ول کنی میشینم ۴ ساعت برات حرف میزنم. امروز هم میگفت آدم پیش تو راحت میتونه خودش باشه.
***
خداحافظی کردیم و رفت. نشستم پشت فرمون و گریه کردم. فقط اشک نریختم، هایهای گریه کردم. با صدای بلند. تموم شد؟احتمالا آره. ناراحتم؟ خیلی زیاد. به خاطر تموم شدنش؟ نه، به هیچ وجه. پس از چی؟ از دست خودم. منطقی هم پشت این ناراحتی هست؟ نه...
- جمعه ۱۷ تیر ۰۱
«آقای پ و آقای میم دو تا از همکارانم هستند که با من و خانم قاف سر یک میز مینشینند. آقای میم هم دورهای ارشدم بوده و آقای پ همدورهای کارشناسی و ارشد. رفتار آقای میم از همان روز اول بعد از ثبت نام ارشد که توی راهروهای دانشکده داشتیم از این اتاق به آن اتاق میرفتیم و فرم پر میکردیم و واحد میگرفتیم به دلم نشست. از طرفی من را یاد یکی از دوستان دوران دبستانم میانداخت. یادم میآید اواخر ترم اول که یک روز او را در حال سیگار کشیدن دیدم تا چند روز حالم گرفتهبود. انگار که پسرم سیگاری شدهباشد! بعدتر ازدواج کرد و بعدتر فهمیدم مدت زیادی با همسرش دوست بوده. احتمالا از دوران دبیرستان. نمیدانم در این مدت قبح سیگاری بودن در ذهنم شکست یا همین وفاداری آقای میم به دختری که در نوجوانی با او آشنا شده سیگاری بودنش را برایم کمرنگ کرد. به هر حال که آقای میم طی این چند ماه همکاری به جایگاه قبلیش بازگشته.
آقای پ را هم که حالا ۸ سال است که میشناسم و در این مدت هم از خیلیها تعریفش را شنیدهام. خودم هم چیزی جز خوبی از او ندیدهام. البته که وقتی سیگار کشیدن او را هم برای اولین بار دیدم حالم گرفتهشد، ولی خب، چه میشود کرد؟
خلاصه که این دو نفر از نظر من آدمهای خوب و قابل اعتمادی هستند و از این که ساعتهای زیادی از روز را در کنارشان هستم احساس بدی ندارم.
خانم قاف ۳، ۴ سالی از ما بزرگتر است. روحیاتش شبیه روحیات من است. اهل جلب توجه و سر و صدا نیست. معمولا با هم ناهار میخوریم و راجع به خیلی موضوعات با هم صحبت میکنیم. خانم قاف یک دختر ۴ ساله هم دارد و خیلی وقتها از تجربههای مادریش برایم میگوید. از این که چه چیزهایی را میشود از بچهها یاد گرفت. و راستش را بخواهید معیارهایی که برای تربیت بچه دارد خیلی شبیه به چیزهایی است که من در ذهنم دارم. در واقع باید بگویم دیدن مادری هم نسل خودم که نقشههای من را تا حد زیادی به واقعیت تبدیل کرده، برایم موجب دلگرمی است.
گروه چهارنفرهی ما ویژگیهای مشترکی هم دارد. همهمان ارتباط خوبی با بقیهی همکارها داریم. یعنی نه تنها بر خلاف باقی گروهها بین خودمان حرف و حدیثی نیست، محرم اسرار بقیه هم هستیم. تعریف از خود نباشد، به قول آقای میم خاکی هم هستیم.
بودن در چنین گروهی شاید آرزوی خیلیها باشد. من هم راضیم. مخصوصا این که گروه هم در تعداد خانمها و آقایان تعادل دارد، هم خانوادگی محسوب میشود! در گروه ما خبری از خندههای مسخره و بحثها و متلکپرانیهای بیخود نیست. موقعیت طنز و خنده زیاد داریم، اما جنس خاص خودشان را دارند. یعنی چطور بگویم؟ به غیر از این نکته که احتمالا آقایان به خاطر حضور ما ادب را رعایت میکنند، (کاری به بقیه ندارم، همین دو تا را میدانم در جمعهای دیگر چقدر بیادب هستند:|) هیچ کدام از برخوردهای دیگرمان ربطی به جنسیتمان ندارد. مثلا همین امروز که من بعد از ۱۰ روز برگشتهبودم شرکت، آن قدر سرِ تمیز کردن میز و این که این چند وقت که من نبودم چقدر میز سیاه شده دلقکبازی درآوردیم که خدا میداند. میخواستم میز را تمیز کنم و همه را به انضمام وسایلشان جابهجا کردم، ولی آقای میم گفت دارد بازی میکند و هر قدر دستمال به دست بالای سرش ایستادم، از جایش تکان نخورد و لحظهای که بلند شد تا جواب تلفنش را بدهد، من که ناامید شدهبودم و برگشتهبودم سر جایم چنان «آخجون بلند شد!» گویان از جایم پریدم و با اسپری و دستمال به سمت صندلی او هجوم بردم که آقای پ اول شوکه شد و بعد از خنده پخش شد روی میز.
گاهی من و خانم قاف پچپچهایی با هم داریم. یا آقای پ و آقای میم. اما انگار همگی از قانون نانوشتهای تبعیت میکنیم که میگوید راجع به بعضی چیزها چهار نفرتان با هم حرف نزنید. هر قدر هم از کسی شاکی هستید در این جمع از او شکایت نکنید. راجع به باقی همکارها با هم صحبت نکنید و ...
این گروه گروه ایدهآل من است. هم سالم است، هم شوخی و خندهاش به راه است، هم جای رشد دارد. اما کمبود یک چیز در آن احساس میشود. روابط دوستانهی دخترانه. با این که خانم قاف هم دختر است و من هم خیلی وقتها از جمعهای خالص دخترانه فراریم، اما گاهی احساس میکنم باید در کنار این گروه یک گروه خالص دخترانه هم باشد که هر روز چند دقیقه یا چند ساعتی را هم با آنها بگذرانم و به تعادل برسم. دوست دارم اتفاقات خندهداری که در این گروه میفتد، یا اتفاقات دیگری که در شرکت میفتد را برای یک گروه دختر تعریف کنم و با هم بخندیم با غر بزنیم. طبیعتا این چیزها -مخصوصا بخش دوم را- را نمیتوانم با دخترهای دیگر شرکت مطرح کنم.»
این متن بالایی رو مدتها پیش نوشتهبودم. یعنی اواخر آذر ۱۴۰۰. اما نتونستم تمومش کنم. یعنی نمیدونستم در ادامه چی بنویسم چطور جمعبندی کنم. اون روزها هنوز فکر میکردم ممکنه تابستون برم و همچین جمعی رو ترک کنم و حیفم میومد. با خودم فکر میکردم دیگه کجا میتونم همچین جمعی رو پیدا کنم؟ کجا میتونم با همکارام این قدر مسخرهبازی دربیارم؟ کجا رو قراره این قدر دوست داشتهباشم؟ تو اون دوران شاید تنها نخ مرئیای که منو وصل کردهبود به این خاک همین جمع بود.
بعد قرار شد فعلا بمونم. یعنی حداقل تا یه سال دیگه باشم. از طرفی خیالم راحت شد و از طرفی دوباره غصهم گرفت. بیشتر موندن یعنی وابستگی بیشتر. قطعا رفتن بعد از دو سال، خیلی سختتر از رفتن بعد از یه ساله. اما روزگار بازیهای عجیبی داره... این جمع به هر حال قرار نبود دووم داشتهباشه. ما دیگه سر یه میز نیستیم. حتی تو یه شرکت هم نیستیم دیگه. آقای میم رفته یه جای دیگه. در واقع ما نقل مکان کردیم و اومدیم یه جای دیگه. آقای پ کار ریموت پیدا کرده و از هفتهی پیش دیگه همکار ما محسوب نمیشه. خانم قاف هم بچهی دومش تو راهه و قراره بره مرخصی زایمان و شاید هم بعدش دیگه نیاد.
این نخ مرئی خیلی نازک شده. داره پاره میشه. تا چند وقت دیگه من میمونم و نخهای نامرئی.که یا پیداشون میکنم و قطعشون میکنم و میرم، یا اجازه میدم همینجوری مثل الان بین زمین و هوا منو نگه دارن...
- يكشنبه ۱۵ خرداد ۰۱
داشتم مسواک میزدم و فکر میکردم که جدیجدی یه ماه دیگه همهی اونایی که صبح تا شب باهاشون دور یه میز میشینم میرن. آدمایی که حتی یک روز نیومدنهاشون هم به چشم میاد و جای خالیشون احساس میشه. چه برسه به این که همهشون با هم دیگه نیان. چقدر قراره تنها بشم.
بعد همین جور که تو آینه داشتم به خودم نگاه میکردم فکر کردم : یادته بهمن و اسفند ۹۹ چقدر وحشت داشتی از تنهایی؟ چقدر میترسیدی از این که قراره جدا از خانواده زندگی کنی؟ دیدی چی شد؟ دیدی تونستی از پسش بربیای؟ تو نه تنها از پس این تنهایی برمیای که از پس تنهاییهای بعدی هم برمیای...
پریدم وسط حرف خودم: اما تا کی قراره تنها باشم از پس این تنهاییها بربیام؟!
+نمیخوام از پس تنهاییها بربیام. میخوام تنها نباشم.
- دوشنبه ۲۶ ارديبهشت ۰۱
. . .
صفحه بعد