- شنبه ۲۷ آذر ۰۰
- چهارشنبه ۲۴ آذر ۰۰
به راستی سال خوب چه جور سالی است؟
یادم نمیآید چند بار دم سال تحویل این جمله را از مجریهای تلوزیون شنیدهام که میگویند عید اصلی این است که بدانی سالی که دارد تمام میشود را به خوبی گذراندهای.
این روزها فکرم درگیر سالی است که گذراندهام. منظورم سال شمسی نیست. سال خودم است. از ۲۶ سالگی تا ۲۷ سالگی. میدانید؟ برای من تغییرات مهم است. این که از کجا شروع کنم و به کجا برسم مهم است. اصلا به نظرم عادلانهترین راهِ بررسی، همین بررسی تغییرات است. همان سه سال پیش که دکتر شین داشت میپرسید چه راهی برای انتخاب دانشجو پیشنهاد میدهید هم من گفتم دو بار با ما مصاحبه کنید. یک بار حالا و یک بار دو هقتهی دیگر و بعد از تعیین یک پروژهی کوچک. این طوری میران رشد هر شخص مشخص میشود. تغییرات معلوم میشود.
حالا دارم خودم را ارزیابی میکنم. من ۲۷ سالگی را از نقطهی خوبی شروع نکردم. از نظر روحی ضربهی سنگینی خوردهبودم. آن قدر سنگین که تبعات جسمی هم برایم داشت. دلم به معنای واقعی کلمه شکستهبود. در برزخ عجیبی دست و پا میزدم. برزخ بین عقل و بیعقلی! واقعیت جلوی چشمانم بود اما من از پذیرفتنش سر باز میزدم. دنیا سیاهتر از همیشهبود و هیچ امیدی نبود برای سپید شدنش و من به ناچار خیالات سپید میبافتم. افرادی که به من آسیب زدهبودند را تبرئه میکردم و برای درست شدن اوضاع سناریوهای خندهدار میچیدم. برزخ همینجا بود: سناریوهایی که خودم میچیدم را نمیتوانستم بپذیرم. هر چند روز یک بار سر عقل میآمدم و با خودم میگفتم به فرض که این اتفاقات افتاد، تو میتوانی باز هم به آنها اعتماد کنی؟ و جواب این سوال هر بار «نه» محکمی بود که مثل پتک میخورد توی سرم.
خلاصه که از لحاظ روحی اصلا حال خوبی نداشتم. رانندگی هم بلد نبودم. دستپختم هم هنوز رضایتبخش نبود. هنوز توی پروژهام شیرجه نزدهبودم. شغلی هم نداشتم. معنویات هم در زندگیم کمرنگ شدهبودند. خودم را هم تا این اندازه نمیشناختم. به خودم آنقدر که باید اعتماد نداشتم. در یک جمله:«زندگی راکدی داشتم».
حالا؟ حالا همهی جملات پاراگراف قبلی را برعکس کنید.
من از سالی که گذراندهام راضیم. سال گذشته را به خوبی گذراندهام چون تغییرات مثبت و محسوسی در من ایجاد شده. شاید تولد اصلی هم مثل عید اصلی همین است که بدانی سالی که دارد تمام میشود را به خوبی گذراندهای.
- دوشنبه ۱۷ آبان ۰۰
- پنجشنبه ۶ آبان ۰۰
حرف خاصی ندارم راستش.یعنی حرف دارمها... اما الان موقعش نیست. فقط آمدم بگویم راسپینا جانم ۱۲ ساله شد. تولدش مبارک!
+ اگر نمیدانید راسپینا کیست، در صفحهای که هستید، به اولین کلمه از بالا نگاه کنید. با تشکر.
- چهارشنبه ۵ آبان ۰۰
روز جالبی بود امروز. خودم رو سپردم دست نشونهها و به چند تا کاری که چند وقت بود میخواستم انجام بدم و هی پشت گوش مینداختم رسیدم.
ساعت ۴ و نیم کاری که دستم بود تموم شد و حوصلهم سر رفت و جمع کردم از شرکت زدم بیرون. میخواستم چون هوا هنوز روشن بود از مترو تا خونه پیاده برم و تو راه ذکرهام رو بگم(آخرین چلهس انشاالله که ۳ آبان تموم میشه). ولی تو ایستگاه مترو رفتم یه سر به چند تا غرفهی صنایع دستی زدم و یه جفت گوشوارهی خوشگل چوبی خریدم. این گوشوارهها با موی بلند قشنگتره یا موی کوتاه؟ موی کوتاه! رفتم موهامو کوتاه کردم!
از دم آرایشگاه تا خونه میخواستم تاکسی بگیرم، ولی یه قرون پول نقد همراهم نبود. پیاده راه افتادم به سمت خونه و فکر کردم هر جا خودپرداز ببینم پول میگیرم و سوار تاکسی میشم. یهو متوجه شدم دم در همون آموزشگاه رانندگیم که توش پرونده دارم. تا قبلش اصلا به ساختمونا توجه نمیکردم. رفتم داخل و سه جلسه کلاس گرفتم بلکه رانندگی یادم بیاد. از روزی که برگشتیم میخواستم این کارو انجام بدم ولی هی مینداختم عقب. مثل کوتاه کردن موهام!
باز به راهم ادامه دادم و بدون توجه داشتم میرفتم که چشمم افتاد به یه داروخونه که اون طرف خیابون بود. رفتم داخل و یه قرصی که دو هفته بود دنبالش میگشتم رو اینجا داشت. قرص رو هم خریدم و باز رفتم تا رسیدم به یه پاساژ. با فکر این که اینجا دیگه حتما خودپرداز داره وارد شدم و اول از خودپرداز پول گرفتم، بعد یه دور تو پاساژ زدم. اینجا هم احتمالا کیفی که میخواستم رو قرار بود پیدا کنم. پیدا هم کردم راستش. یعنی یه فروشنده گفت تو انبار اون یکی شعبه داریم، فقط الان نمیشه و شمارهت رو بده عکس کیفها رو برات واتسپ کنم و بعد بیا ببر. ولی من نمیدونم چرا شمارهم رو ندادم و اومدم بیرون. احتمالا دلیل این رو هم بعدا میفهمم:)) شاید قراره به خاطر این کیف برم جای دیگهای و اونجا هم زنجیرهای از اتفاقات شروع بشه!
+ حالا یه نکته ی دیگه این بود که صبحش تو کیف پولم یه ۱۰ تومنی برای تاکسی برگشت داشتم، ولی موقع رفتن به محل کار، تو مترو سه نفر اومدن شروع کردن ساز زدن و خیلی هم خوب میزدن و منم پوله رو درآوردم انداختم تو کیف اونا!
- دوشنبه ۱۹ مهر ۰۰
راستش را بخواهید سِیر عجیبی را طی کردهام. اول از "منتظرم برگرده" رسیدم به "منتظرم برگرده تا بزنم تو دهنش!" و بعد رسیدم به "چرا منتظری؟ خب همین الان بزن تو دهنش!" و شواهد نشان میدهد به زودی به مرحلهی "این که زدن نمیخواد، اینو خدا خودش زده!" خواهم رسید. در واقع لب مرز این مورد هستم تقریبا.
از کی حرف میزنم؟ از قاف. کسی که زمانی آرزو داشتم هر روز ببینمش (به عنوان شریک زندگی) و حالا هر روز میبینمش (به عنوان همکار). اما این کجا و آن کجا!
+ این سِیر را برای کسانی که آدم اشتباهی دارد وارد زندگیشان میشود آرزومندم. البته با سرعت بیشتر!
- دوشنبه ۱۲ مهر ۰۰
- شنبه ۱۰ مهر ۰۰