روی دوم سکه :: راسپینا

راسپینا

فصل طلایی

روی دوم سکه

طی دو سال گذشته خیلیا به من گفتن قوی بودی. خیلیا تشویقم کردن بابت موندن تو این مجموعه. بابت این که بعد از اون ماجراها ول نکردم برم. شاید قوی بودم واقعا. نمی‌دونم. اما یه چیزی ته دلم می‌گفت باید بمونی. می‌گفت تو هدف داری و «رفتن» تو رو از هدفت دور می‌کنه و همه‌ی زحمات این سال‌هات رو به باد میده. من نموندم که قوی بودنم رو به رخ کسی بکشم. من به خاطر اون صدا موندم. صدایی که نمی‌دونستم از کجا میاد.
تو تمام این مدت یه روزایی طاقتم طاق شد. یه روزایی شکستم. یه روزایی حسرت خوردم و یادم نمیره شب‌هایی که زارزار گریه می‌کردم و به خدا گله می‌کردم که «چطور دلت اومد اونو بهم نشون بدی و بعد ازم بگیریش؟!» این سوزناک‌ترین جمله‌ای بود که می‌تونستم بگم. جمله‌ای بود که وقتی می‌گفتمش دیگه نمی‌تونستم اشک‌هام رو کنترل کنم. به خیالم این جمله دل سنگ رو آب می‌کرد.
آره، من موندم. من تو این دو سال هر روز کسی رو دیدم که زمانی دوستش داشتم. زمانی دوستم داشت. زمانی اعتمادم رو جلب کرده‌بود،زمانی با احساساتم بازی کرده‌بود و زمانی دلم رو شکسته‌بود. من تو این دو سال هر روز کسی رو می‌دیدم که با تمام قدرتش منو کوبیده‌بود زمین و خودم رو می‌دیدم که بلند شده‌بودم. که بزرگ شده‌بودم.
من تمام این دوسال موندم چون باید این طرف سکه رو هم می‌دیدم. اون موقع این رو نمی‌دونستم. اون موقع فقط به صدایی که می‌گفت باید بمونی اعتماد کردم. اما این روزها می‌دونم درست اعتماد کردم. گاهی آدم باید بمونه و تماشاچی باشه.
این روزها دیگه خیلی وقته به خدا نمیگم «چطور دلت اومد اونو بهم نشون بدی و بعد ازم بگیریش؟!» اما گاهی خدا رو تصور می‌کنم که حین شنیدن همین جمله داشته با لبخند نگاهم می‌کرده. از همون لبخندایی که وقتی یه بچه تازه یاد گرفته راه بره و می‌خوره زمین و بعض می‌کنه رو لب مامان و باباش نقش می‌بنده. مامان و بابایی که می‌دونن این زمین خوردنا چیزی نیست. مامان و بابایی که می‌دونن چند لحظه بعد اون بچه قراره از جاش بلند بشه و به راه رفتنش ادامه بده.
نمی‌تونم بگم دوستش ندارم. اما می‌تونم بگم بخش بزرگی از این دوست داشتن از سر دلسوزیه. دلم براش می‌سوزه که این قدر تنهاست. این روزها که از دستش ناراحتم هر کس ماجرا رو می‌فهمه حق رو به من میده و بعد شروع می‌کنه از مشکلاتی که با اون داره حرف می‌زنه. حس عجیبیه. هم دلم قرص‌تر میشه که حق با منه و باید از مسیر اصولیش پیش برم و قضیه رو پیگیری کنم تا دوباره پیش نیاد، هم پر از غم میشم وقتی می‌بینم این همه آدم خوب رو از دست داده. هم حس غرور بهم دست میده از این که می‌بینم با وجود اون پیشینه‌ی عجیب و غریب تو روابط‌مون من اون قدر صبور بودم که آخرین کسی باشم که باهاش به مشکل خورده و هم غمگین میشم وقتی می‌بینم واقعا من آخرین نفرم و دیگه کسی نمونده براش.
من این روزها دوستش دارم. شاید مادرانه.
فاطمه صاد
۲۶ مرداد ۰۰:۵۵

قبل از خوندن پست باید بگم که دلم برات تنگ شده بود :)

پاسخ :

🤗🤗🤗
پلڪــــ شیشـہ اے
۲۶ مرداد ۰۲:۰۳

خداقوتت بابت تموم صبوری هات

:*

پاسخ :

مرسی❤️
بوبک جان
۲۶ مرداد ۰۳:۴۴

این حس عبور کردن و موفق بیرون اومدن خیلی خوبه:)

پاسخ :

خیلی:)
زری ...
۲۶ مرداد ۱۲:۴۰

ستاره رو تو پنل دیدم گفتم وای خودااا راسپینا کجا بودی :""" 

و تقریبا همونی که فاطمه صاد گفت :)

 

ولی اینی که پشت سر گذاشتین بسی سخت بوده ! جام گودرتمندی رو بهتون عطا میکنم

پاسخ :

خیلی ممنون و متشکر🤗
آشنای غریب
۲۶ مرداد ۱۷:۱۲

دی‌ماه سال ۹۵ اومد جلو چشام. اون شبی که زیر برف پیاده می‌رفتم و به خدا و امام حسین گلایه می‌کردم. گلایه‌هایی از نوع تیکه انداختن و بد و بیراه گفتن.

پاسخ :

ولی ما عبور می‌کنیم بالاخره:)
لیمو لیمو
۲۶ مرداد ۲۲:۳۰

کاملا درک کردم اون صدا چی بود و الان چ حسی داری 

ب خودت افتخار کن:)

پاسخ :

ممنون دخترم🤗🤗🤗
آقای سین
۲۶ مرداد ۲۲:۳۵

خدا قوت، تو ورزش رزمی و اینا استاد بهمون میگه: هر تمرینی سنگینی تا وقتی که بهت آسیب نزنه،قوی ترت میکنه. به نظرم اینم از همونه، نمیدونم شاید.

پاسخ :

چه مثال خوبی. همینه به نظرم. مرسی:)
Kimix ngh_
۰۸ شهریور ۲۲:۲۱

خیلی قشنگ نوشتی واقعااا:)))

پاسخ :

مرسی:)
بیست و دو
۱۷ شهریور ۰۰:۲۸

نمیدونم چی بگم اما میتونم درک کنم دوسال سختی بوده...

پاسخ :

خیلی ممنون❤️
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan