مرتب کردن اتاق کار خارقالعادهای نباید باشه. اما نامرتب کردنش تا حدی که یادت بره فرش اتاقت چه شکلی بود، احتمالا کار عجیبیه. من امروز اتاقم رو مرتب کردم. مرتب اساسی. بعد از یک سال. بله، درست خوندید، بعد از یک سال بالاخره اتاقم رو مرتب کردم. البته این از تنبلی نبود قطعا، چون تو همین یک سال هال و پذیرایی و حمام و دستشویی و آشپزخونه برخلاف اتاقم هیچ وقت از حالت عادی خارج نشدن.
نمیدونم برای بقیه هم این طور هست یا نه، اما برای من، شلوغ بودن اتاقم با شلوغ بودن ذهنم رابطهی مستقیم داره و طی یک سال گذشته، ذهنم شلوغترین ذهن بود و اتاقم شلوغترین اتاق. لباسهام یه جوری رو زمین پخش بودن که در اتاق کامل باز نمیشد و برای رسیدن به تختم هم باید پام رو روی لباسام میذاشتم. فقط لباسها نبودن. گاهی صدای «تق» کوتاهی بلند میشد و من متوجه میشدم احتمالا یه چیزی زیر پام شکسته. مثلا یکی از سه تا چوبلباسی که از خواهرم گرفتهبودم تا مانتوهام رو بهشون آویزون کنم و بذارم تو کمد. یا جعبهی چوبی انگشتری که برای بابا هدیه گرفتهبودم، یا جعبهی مقوایی چای کیسهای که قبل از عید از شرکت آوردم خونه و گذاشتم همون وسط اتاق تا بعد از ماه رمضون دوباره ببرمش شرکت. گاهی برای پیدا کردن یه جفت جوراب یا یه دونه تیشرت مجبور میشدم کل لباسهایی که کف زمین ریختهبود رو زیر و رو کنم. اگه درست یادم باشه چند باری که مطمئن بودم قرار نیست کفشهام رو دربیارم، به خاطر خلاصی از همین جستوجوهای طولانی از خیر جوراب پوشیدن گذشتم. یک بار هم همین اواخر زیر مانتوم تیشرت نپوشیدم.
اتاق من پر بود از همهی وسایلی که قبلا هم تو همین اتاق بودن، اما ذهنم پر بود از دغدغهها و ترسها و تجربههای جدید و من انگار همهی شلوغیهای ذهنم رو با به هم ریختن اتاقم به تصویر کشیدهبودم. شلوغیهای مربوط به رفتن مامان و بابا و مسئولیتهایی که تا قبل از رفتنشون به عهدهی من نبود. شلوغیهای مربوط به همکار شدن و دیدار هرروزه با کسی که زمانی دوستش داشتم و اون هم حداقل برای مدتی دوستم داشت و بعد خیلی ناجور دلم رو شکست. شلوغیهای مربوط به گرفتن گواهینامه و خریدن ماشین و مبارزهی هررزوه با وحشت از رانندگی. شلوغیهای مربوط به پایاننامه و استرس دفاع. شلوغیهای مربوط به تنشهای شرکت و رفتن بعضی از همکارا که منجر شدهبود به این که فکر کنم «نکنه امروز فردا به منم بگن تو همهش سرگرم پایاننامهای و برو؟!». شلوغیهای مربوط به تصمیمگیری و قانع کردن بابا برای این که بهم زمان بده و اجازه بده سر فرصت کارام رو انجام بدم و هر زمان که خودم تشخیص دادم بهتره برای رفتن از ایران اقدام کنم و این قدر برای رفتن به من استرس وارد نکنه. شلوغیهای مربوط به ضعیف شدنم و معدهدردم و روزه نگرفتنم.شلوغی... شلوغی... شلوغی.... استرس و نگرانی و دلهرههای یک سال رو تلنبار کردهبودم تو اتاقم و میدونستم که تا از دست این اتاق شلوغ راحت نشم، تو ذهنم هم اتفاق مثبتی نمیفته یا حداقل من خبردار نمیشم که تو ذهنم اتفاق مثبتی افتاده.
ماجرا البته از هفتهی پیش شروع شد. شروع کردم به مدیتیشن. بعد به ذهنم رسید که یه کشو بخرم برای اتاقم. بعد دیدم انگار بابا کوتاه اومده. یعنی کوتاه که اومدهبود، اما حالا مطمئنتر شدم که کوتاه اومده. بعد پروژهی شرکت یهو بهتر پیش رفت. بعد با استاد راهنمام جلسه گذاشتم و یه کم در مورد اصلاحات پایاننامه صحبت کردیم و یه کم هم در مورد نوشتن مقاله. بعد شروع کردم به زبان خوندن. بعد دیدم مثل این که میتونم روزه بگیرم. بعد شب قدر شد و بعد از مدتها با خدا حرف زدم. ازش گله کردم که امسال دیرتر از بقیه منو تو مهمونیش راه داده. بعد دوباره با استادم جلسه گذاشتیم و از پیشرفتم راضی بود. بعد به یه مهمونی افطاری دعوت شدیم و با صاحبخونه کلی حرف زدیم از هر موضوعی و فیلم هم دیدیم با هم. آخر مهمونی هم با دو تا قابلمه غذا و یه نایلون دستی پر از کتاب برگشتیم خونه. بعد خوابیدم. زیاد. و وقتی بیدار شدم، تنها کاری که دوست داشتم انجام بدم مرتب کردن اتاقم بود. اول باید اتاقم رو مرتب میکردم تا بتونم ادامه بدم.
حالا اتاقم مرتبه. میز تحریر و قفسهی کتابها البته هنوز گردگیری نشده، اما اتاق مرتبه. بعد از یک سال نشستم کف اتاق و لپتاپم رو گذاشتم رو پام و دارم مینویسم. امیدوارم ذهنم هم مرتب شدهباشه. اصلا حالا که کل روند یک هفتهی گذشته رو مرور میکنم میبینم شاید ترتیب رو اشتباه تشخیص دادم و ذهنم مرتب شده که امروز بالاخره اتاقم رو مرتب کردم. بعد از یک سال. بله، درست خوندید، من امروز بعد از یک سال بالاخره اتاقم رو مرتب کردم.
* عنوان از آهنگ «بمب ساعتی» احسانخواجهامیری.
- شنبه ۳ ارديبهشت ۰۱