واسه تو اتاقشو کی مرتب کرده‌بود؟* :: راسپینا

راسپینا

فصل طلایی

واسه تو اتاقشو کی مرتب کرده‌بود؟*

مرتب کردن اتاق کار خارق‌العاده‌ای نباید باشه. اما نامرتب کردنش تا حدی که یادت بره فرش اتاقت چه شکلی بود، احتمالا کار عجیبیه. من امروز اتاقم رو مرتب کردم. مرتب اساسی. بعد از یک سال. بله، درست خوندید، بعد از یک سال بالاخره اتاقم رو مرتب کردم. البته این از تنبلی نبود قطعا، چون تو همین یک سال هال و پذیرایی و حمام و دستشویی و آشپزخونه برخلاف اتاقم هیچ وقت از حالت عادی خارج نشدن.

نمی‌دونم برای بقیه هم این طور هست یا نه، اما برای من، شلوغ بودن اتاقم با شلوغ بودن ذهنم رابطه‌ی مستقیم داره و طی یک سال گذشته، ذهنم شلوغ‌ترین ذهن بود و اتاقم شلوغ‌ترین اتاق. لباس‌هام یه جوری رو زمین پخش بودن که در اتاق کامل باز نمی‌شد و برای رسیدن به تختم هم باید پام رو روی لباسام میذاشتم. فقط لباس‌ها نبودن. گاهی صدای «تق» کوتاهی بلند می‌شد و من متوجه می‌شدم احتمالا یه چیزی زیر پام شکسته. مثلا یکی از سه تا چوب‌لباسی که از خواهرم گرفته‌بودم تا مانتوهام رو بهشون آویزون کنم و بذارم تو کمد. یا جعبه‌ی چوبی انگشتری که برای بابا هدیه گرفته‌بودم، یا جعبه‌ی مقوایی چای‌ کیسه‌ای که قبل از عید از شرکت آوردم خونه و گذاشتم همون وسط اتاق تا بعد از ماه رمضون دوباره ببرمش شرکت. گاهی برای پیدا کردن یه جفت جوراب یا یه دونه تیشرت مجبور می‌شدم کل لباس‌هایی که کف زمین ریخته‌بود رو زیر و رو کنم. اگه درست یادم باشه چند باری که مطمئن بودم قرار نیست کفش‌هام رو دربیارم، به خاطر خلاصی از همین جست‌وجو‌های طولانی از خیر جوراب پوشیدن گذشتم. یک بار هم همین اواخر زیر مانتوم تی‌شرت نپوشیدم.

اتاق من پر بود از همه‌ی وسایلی که قبلا هم تو همین اتاق بودن، اما ذهنم پر بود از دغدغه‌ها و ترس‌ها و تجربه‌های جدید و من انگار همه‌ی شلوغی‌های ذهنم رو با به هم ریختن اتاقم به تصویر کشیده‌بودم. شلوغی‌های مربوط به رفتن مامان و بابا و مسئولیت‌هایی که تا قبل از رفتن‌شون به عهده‌ی من نبود. شلوغی‌های مربوط به همکار شدن و دیدار هرروزه با کسی که زمانی دوستش داشتم و اون هم حداقل برای مدتی دوستم داشت و بعد خیلی ناجور دلم رو شکست. شلوغی‌های مربوط به گرفتن گواهی‌نامه و خریدن ماشین و مبارزه‌ی هررزوه با وحشت از رانندگی. شلوغی‌های مربوط به پایان‌نامه و استرس دفاع. شلوغی‌های مربوط به تنش‌های شرکت و رفتن بعضی از همکارا که منجر شده‌بود به این که فکر کنم «نکنه امروز فردا به منم بگن تو همه‌ش سرگرم پایان‌نامه‌ای و برو؟!». شلوغی‌های مربوط به تصمیم‌گیری و قانع کردن بابا برای این که بهم زمان بده و اجازه بده سر فرصت کارام رو انجام بدم و هر زمان که خودم تشخیص دادم بهتره برای رفتن از ایران اقدام کنم و این قدر برای رفتن به من استرس وارد نکنه. شلوغی‌های مربوط به ضعیف شدنم و معده‌دردم و روزه نگرفتنم.شلوغی... شلوغی... شلوغی.... استرس و نگرانی و دلهره‌های یک سال رو تلنبار کرده‌بودم تو اتاقم و می‌دونستم که تا از دست این اتاق شلوغ راحت نشم، تو ذهنم هم اتفاق مثبتی نمیفته یا حداقل من خبردار نمیشم که تو ذهنم اتفاق مثبتی افتاده.

ماجرا البته از هفته‌ی پیش شروع شد. شروع کردم به مدیتیشن. بعد به ذهنم رسید که یه کشو بخرم برای اتاقم. بعد دیدم انگار بابا کوتاه اومده. یعنی کوتاه که اومده‌بود، اما حالا مطمئن‌تر شدم که کوتاه اومده. بعد پروژه‌ی شرکت یهو بهتر پیش رفت. بعد با استاد راهنمام جلسه گذاشتم و یه کم در مورد اصلاحات پایان‌نامه صحبت کردیم و یه کم هم در مورد نوشتن مقاله. بعد شروع کردم به زبان خوندن. بعد دیدم مثل این که می‌تونم روزه بگیرم. بعد شب قدر شد و بعد از مدت‌ها با خدا حرف زدم. ازش گله کردم که امسال دیرتر از بقیه منو تو مهمونیش راه داده. بعد دوباره با استادم جلسه گذاشتیم و از پیشرفتم راضی بود. بعد به یه مهمونی افطاری دعوت شدیم و با صاحبخونه کلی حرف زدیم از هر موضوعی و فیلم هم دیدیم با هم. آخر مهمونی هم با دو تا قابلمه غذا و یه نایلون دستی پر از کتاب برگشتیم خونه. بعد خوابیدم. زیاد. و وقتی بیدار شدم، تنها کاری که دوست داشتم انجام بدم مرتب کردن اتاقم بود. اول باید اتاقم رو مرتب می‌کردم تا بتونم ادامه بدم.

حالا اتاقم مرتبه. میز تحریر و قفسه‌ی کتاب‌ها البته هنوز گردگیری نشده، اما اتاق مرتبه. بعد از یک سال نشستم کف اتاق و لپ‌تاپم رو گذاشتم رو پام و دارم می‌نویسم. امیدوارم ذهنم هم مرتب شده‌باشه. اصلا حالا که کل روند یک هفته‌ی گذشته رو مرور می‌کنم می‌بینم شاید ترتیب رو اشتباه تشخیص دادم و ذهنم مرتب شده که امروز بالاخره اتاقم رو مرتب کردم. بعد از یک سال. بله، درست خوندید، من امروز بعد از یک سال بالاخره اتاقم رو مرتب کردم.


* عنوان از آهنگ «بمب ساعتی» احسان‌خواجه‌امیری.

دُردانه ‌‌
۰۳ ارديبهشت ۱۲:۰۲

من برای اینکه روزم رو آغاز کنم! اول باید همه جا رو مرتب کنم تا روزم آغاز بشه. اگه مرتب نباشه نمیشه. چند وقت پیشا به مرحله‌ای رسیده بودم که می‌رفتم اتاق داداشم می‌دیدم پتوشو نامرتب رها کرده و رفته اونم مرتب می‌کردم بعد برمی‌گشتم کارامو شروع می‌کردم :| یا مثلاً می‌رم از شستن ظرفای شام شروع می‌کنم و روزم بدین صورت آغاز میشه خلاصه.

 

+ من یه همچین عنوان‌هایی رو بسیار دوست می‌دارم.

پاسخ :

چه هم‌خونه‌ای مناسبی! میشه بیای با ما زندگی کنی لطفا؟ 😅
فاطمه ‌‌‌‌
۰۳ ارديبهشت ۱۵:۰۵

برای منم نظم اتاقم و ذهنم با هم مرتبطه. نه فقط اتاقم، جایی که کار می‌کنم هم. مثلا شلوغی آزمایشگاه استادم هم می‌رفت رو مخم :))

 

ولی باورم نمی‌شه در اون حد که توصیف کردی شلوغ بوده اتاقت :دی عکس قبل و بعد گرفتی ازش؟ :))

پاسخ :

نه، روم نشد عکس بگیرم دیگه😅
احمد ...
۰۳ ارديبهشت ۱۵:۵۷

دو تا هم‌اتاقی تو کارشناسی داشتم، وقتی بهشون می‌گفتم بیاین اتاق رو مرتب کنیم می‌گفتن «وقتی دوباره قراره نامرتب بشه چرا این چرخه رو تکرار کنیم؟». حتی سفره رو هم جمع نمی‌کردن، می‌گفتن وعدهٔ بعدی قراره پهن بشه، پس چرا جمعش کنیم؟

اون دو تا خسته بودن ولی، واسه ذهنشون نبود، شیرازی بودن جفتشون.

 

فک کنم منم باید رو بیارم به مدیتیشن، به ما هم یاد بدین.

پاسخ :

:)))
ببین مثلا منم پتومو صبح‌ها جمع نمی‌کنم از رو تخت، ولی دیگه وسایلم باعث شده‌بود نتونم وارد اتاق بشم واقعا!:))))


خیلی کار سختی نیست. میشینید یه جا، در سکوت و سکون به یه سری جملات فکر می‌کنید. نه که برید تو مفهومش، فقط تو ذهن‌تون تکرارشون می‌کنید. همین:)
امیلی :)
۰۳ ارديبهشت ۱۶:۳۵

خوشحال کننده‌اس که تو یکهفته گره‌های خوبی باز شده از ذهنت.

:)))) خداروشکر از دراور استفاده کردی پس

+من مثل نسرینم. الان کمتر و کلا هم‌سعی کردم این اخلاقم رو رها کنم ولی وقتی میخوام بشینم سر کارام، مرتب بودن محیطی که توش کار میکنم نقش مهمی تو مرتب شدن ذهن منم داره. قبلا خوابگاه که بودم موقع درس خوندن تو اتاق یدور پامیشدم ظرفارو میشستم،اتاقو مرتب میکردم بعد مینشستم سر کارام. اینقدر اینکارو کردم که چندوقت پیشا که میخواستم برم خونه دوستم چندروز، میگفت یکی دوروز مشغول مرتب کردن و خلوت کردن اتاق بودم.

 

پاسخ :

خب منم تقریبا همینم. این مدت هال خونه و میز شرکت بود و یه جورایی با همینا دووم آوردم. وگرنه منم دورم شلوغ باشه نمی‌تونم کار کنم.
پلڪــــ شیشـہ اے
۲۸ ارديبهشت ۲۳:۲۳

سلام عزیزم

بعد از زمان طولانی، یه متن بلند خوندم. رون و جالب نوشتی الهه جان. 

چه قدر مزه دلچسبی داره این حس و حال. برات خوشحالم. امیدوارم که حال و احوالت روز به روز مرتب تر بشه و ذهنت تر و تمییز و مرتب بمونه.

راستش نمیدونم قضیه رفتن تون و رفتن والدینت چیه. از اینستا دنبال میکردم پست های اونجاتون رو. این جا هم یکی دوتا پست که توضیح داده بودید و خوندم، اما هنوزم مبهمه برام. به هر حال ان شاءالله که یه آینده و یه حال خیلی روشن همین جا چندقدم اون طرف تر منتظرته. چون میبینم که آدم اهل تلاشی هستی.

پاسخ :

سلام:)
خیلی ممنون😊
مرسی🌹🌹
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan