- جمعه ۱۷ تیر ۰۱
۱۷ تیر ۰۲:۳۶
منم این حست رو تجربه کردم. "به دل ننشستن" تنها دلیل منطقی ای که فقط خود آدم میفهمه! وقتی کنارشی حتی یه لحظه هم دوست نداری اون رو به عنوان همسرت داشته باشی، اصلا نمیتونی. منم یه روزی با یه خواستگاری همین حس دقیقا برام پیش اومد منم مثل تو های های گریه میکردم بی دلیل. اطرافیان رد کردن منو بی منطق میدونستن و من فقط خودم میدونستم که همه چیز منطق نیست، بابا بخدا اولین چیز اینه که یه فرد به دل آدم بشینه و الان خیلی خداروشکر میکنم که هیچوقت دلمو نادیده نگرفتم و حرفشو همیشه گوش کردم.
اون پسرم گناهی نکرده که. خیلی منطقی و سر صبر فردا براش بنویس انشالله که خوشبخت بشید من بعد از دیدارمون تصمیمم رو گرفتم فکر میکنم من مناسب شما نیستم. ببخشید. خدانگهدار
۱۷ تیر ۰۷:۵۴
این که صحبت میکنی و جلوتر میری، باز صحبت میکنی و جلوتر میری اماّ طی چند ساعت میفهمی شدنی نیست خیلی سخته اونقدر سخت که نمی تونم توصیف کنم و حتی نمیخوام برگردم به خاطرات نه چندان دور گذشته، تازه ازش عبور کردم این عبور کردم هم سخت بود ولی عبور کردم، میدونی باید عبور کرد.و فکر میکنم یه فرایند کاملا عادیای باشه.
۱۷ تیر ۱۰:۰۱
من از صبح که بیدار شدم داشتم فکر میکردم که اگر نشه و همه چیز به هم بخوره، واکنش من چی هست...
و بعد از خوندن این پست فهمیدم که باید های های گریه کنم!
الهه واقعا برام عجیبه که وبلاگت تنها جایی هست که گاهی اوقات وقتی فکرم درگیر یه چیزی هست، میام و میبینم یه پست درباره همون گذاشتی. کم پیش میاد ولی اونقدر بوده که به خاطرم بمونه. چون من شهودی نیستم و خیلی درگیر این موارد خودم را نمیکنم. ولی نمیدونم چرا شما بعضی وقتها درباره یه چیزهایی حرف میزنی که من داشتم بهش فکر میکردم.
یادمه خیییییلی وقت پیش یه پست درباره همچین چیزهایی نوشته بودی و گفته بودی همهی اینها نشونه هست. من اینجا نشونههای زیادی برای خودم پیدا کردم...
۱۷ تیر ۲۳:۵۹
من تا حالا توی چنین تجربهای نبودم اما میفهمم سخته و چقدر توضیح دادن غیرممکن.
باید منتظر گذران زمان بود.
امیدوارم اتفاقی که باید برای تو بیفته.