منطقی هم پشت این ناراحتی هست؟ :: راسپینا

راسپینا

فصل طلایی

منطقی هم پشت این ناراحتی هست؟

نشستم پشت فرمون و گریه کردم. فقط اشک نریختم، های‌های گریه کردم. با صدای بلند. این اولین صدای این آشنایی بود. طی یک ماه گذشته هیچ جا -حتی پیش صمیمی‌ترین دوستام- صداش رو درنیاورده‌بودم.
 تموم شد؟ نه هنوز. اگه تموم بشه ناراحت میشم؟ نه واقعا. چرا گریه می‌کردم؟ نمی‌دونم. همین دو سه روز پیش داشتم به خواهرم می‌گفتم این آشنایی اگه به ثمر نرسه هم واقعا من ناراحت نخواهم شد و ضربه‌ای نخواهم خورد. چون ارتباط سالمی بود. دو نفر آدم عاقل و بالغ بودیم که بدون هیچ آشنایی قبلی به هم معرفی شده‌بودیم و خیلی منطقی داشتیم بررسی می‌کردیم که آیا می‌تونیم یه زندگی رو با هم شروع کنیم یا نه. نه ترس از دست دادنی بود، نه لزومی می‌دیدیم که نقش بازی کنیم.
درسته که اون از ویدیوکال سوم داشت می‌پرسید من کجا اپلای کنم تو راحت‌تری؟ یا از یه جایی به بعد همه‌ی فعل‌هاش رو جمع می‌بست و بیشتر از کلمه‌ی ما استفاده می‌کرد، اما من که خودم رو می‌شناختم. من که می‌دونستم وقتی طی هفته فکرم درگیرش نیست و آرامش دارم یعنی هنوز هیچ آینده‌ی مشترکی تو ذهنم تعریف نشده.
ما حرف زدیم. خیلی زیاد. همه‌ی صحبت‌هامون ویدیوکال بود و در بعضی موارد یه سری پیام تو واتسپ. اون ساکن شهر دیگه‌ای بود. (چرا همه‌ی فعل‌هام گذشته‌س؟) خیلی شبیه بودیم. شباهت‌های عجیب غریب. شباهت‌هایی که داشت منو مجاب می‌کرد که واقعا همه‌ی آدم‌‌های قبلی سوتفاهم بودن. شوخی‌های هم رو می‌فهمیدیم. من یه چیزی می‌گفتم و اون ادامه می‌داد. اون یه چیزی می‌گفت و من ادامه می‌دادم.
 تو جلسه‌ی سوم صحبت‌هامون یه جمله گفت که باعث شد جدی بگیرمش. یه جا به گذشته‌م اشاره کردم. گفت «اصلا تو چرا راجع به این موضوع حرف می‌زنی؟ ۱۹، ۲۰ ساله بودی، یه اشتباهی کردی، تموم شده رفته دیگه. مگه یه دختر ۱۹،۲۰ ساله چی می‌فهمه؟» از اون جا به بعد دیگه منم رفتم سراغ سوال طرح کردن و چیزایی که برام مهم بود رو لیست کردم. تا قبل از این جمله، اون سوال می‌کرد و خودش توضیح می‌داد و بعد من هم جواب می‌دادم.
 قرار شد همدیگه رو ببینیم و امروز دیدیم. لحظه‌ای که دیدمش لحظه‌ی عجیبی بود. تا قبل از اون لحظه با درصد بالایی مطمئن بودم به نتیجه می‌رسیم، ولی دقیقا از همون لحظه صد درصد می‌دونستم ما ربطی نداریم به هم. اگه می‌شد همون جا دور می‌زدم و برمی‌گشتم. اما انصاف نبود. اون این همه راه اومده‌بود. دو ساعت حرف زدیم و من همه‌ی بغض و بی‌حوصلگیم رو انداختم گردن بی‌خوابی‌ شب قبل. اون با ذوق یه چیزایی تعریف می‌کرد و من فکر می‌کردم چقدر یه آدم می‌تونه بی‌نمک باشه؟ اون از آینده حرف می‌زد و من حتی نمی‌تونستم نیم ساعت دیگه رو با حضورش تصور کنم. اون عکس خانواده‌ش رو بهم نشون می‌داد و من فکر می‌کردم چطور می‌خواد به این همه آدم بگه نشد؟ اون از جزئیات حرفایی که قبلا زده‌بودیم می‌گفت و من فکر می‌کردم بعد از این همه حرف و بررسی این همه جزئیات، الان چه دلیلی براش بیارم و بگم نمی‌خوام ادامه بدم؟
می‌خواستیم خداحافظی کنیم که یهو گفت شام نمی‌خوری؟ گفتم دیر میشه. چرا باید اصلا همچین حرفی می‌زد؟ من که قبلا گفته‌بودم حداکثر تا فلان ساعت می‌تونم بیرون باشم. اون روز هم گفته بود منو ول کنی میشینم ۴ ساعت برات حرف می‌زنم. امروز هم می‌گفت آدم پیش تو راحت می‌تونه خودش باشه.
***
خداحافظی کردیم و رفت. نشستم پشت فرمون و گریه کردم. فقط اشک نریختم، های‌های گریه کردم. با صدای بلند. تموم شد؟احتمالا آره. ناراحتم؟ خیلی زیاد. به خاطر تموم شدنش؟ نه، به هیچ وجه. پس از چی؟ از دست خودم. منطقی هم پشت این ناراحتی هست؟ نه...
بیست و دو
۱۷ تیر ۰۲:۳۶

منم این حست رو تجربه کردم. "به دل ننشستن" تنها دلیل منطقی ای که فقط خود آدم میفهمه! وقتی کنارشی حتی یه لحظه هم دوست نداری اون رو به عنوان همسرت داشته باشی، اصلا نمیتونی. منم یه روزی با یه خواستگاری همین حس دقیقا برام پیش اومد منم مثل تو های های گریه میکردم بی دلیل. اطرافیان رد کردن منو بی منطق میدونستن و من فقط خودم میدونستم که همه چیز منطق نیست، بابا بخدا اولین چیز اینه که یه فرد به دل آدم بشینه و الان خیلی خداروشکر میکنم که هیچوقت دلمو نادیده نگرفتم و حرفشو همیشه گوش کردم. 

اون پسرم گناهی نکرده که. خیلی منطقی و سر صبر فردا براش بنویس انشالله که خوشبخت بشید من بعد از دیدارمون تصمیمم رو گرفتم فکر میکنم من مناسب شما نیستم. ببخشید. خدانگهدار

پاسخ :

من هنوز بهش نه قطعی نگفتم. تنها اتفاق خوبی که افتاد این بود که خودش حس کرده‌بود یه موضوع این مدلی پیش اومده و فرداش بهم پیام داد و من گفتم که طی دیدارمون حس خوبی نداشتم. اما گفت قبل از تصمیم قطعی بیا یه بار دیگه حرف بزنیم. ببینیم تهش چی میشه...
فاطمه صاد
۱۷ تیر ۰۷:۵۴

این که صحبت می‌کنی و جلوتر میری، باز صحبت می‌کنی و جلوتر میری اماّ طی چند ساعت میفهمی شدنی نیست خیلی سخته اونقدر سخت که نمی تونم توصیف کنم و حتی نمی‌خوام برگردم به خاطرات نه چندان دور گذشته، تازه ازش عبور کردم این عبور کردم هم سخت بود ولی عبور کردم، می‌دونی باید عبور کرد.و فکر می‌کنم یه فرایند کاملا عادی‌ای باشه.

پاسخ :

آره، راست میگی. من دو سال پیش یه ضربه‌ی ناجور خوردم سر همچین چیزی. می‌دونستم که این بار قرار نیست ضربه بخورم و ضربه هم نخوردم، ولی عذاب وجدان این بنده خدا رو دارم.
سپیده
۱۷ تیر ۱۰:۰۱

من از صبح که بیدار شدم داشتم فکر می‌کردم که اگر نشه و همه چیز به هم بخوره، واکنش من چی هست...

و بعد از خوندن این پست فهمیدم که باید های های گریه کنم!

الهه واقعا برام عجیبه که وبلاگت تنها جایی هست که گاهی اوقات وقتی فکرم درگیر یه چیزی هست، میام و می‌بینم یه پست درباره همون گذاشتی. کم پیش میاد ولی اونقدر بوده که به خاطرم بمونه. چون من شهودی نیستم و خیلی درگیر این موارد خودم را نمی‌کنم. ولی نمی‌دونم چرا شما بعضی وقت‌ها درباره یه چیزهایی حرف می‌زنی که من داشتم بهش فکر می‌کردم.

یادمه خیییییلی وقت پیش یه پست درباره همچین چیزهایی نوشته بودی و گفته بودی همه‌ی این‌ها نشونه هست. من اینجا نشونه‌های زیادی برای خودم پیدا کردم...

پاسخ :

گریه کردن گاهی لازمه. به شرطی که به موقع‌ش تموم بشه. گریه می‌شوره می‌بره همه چیو.

+ سه بار تو فواصل مختلف این کامنت رو خوندم و هر سه بار ناخودآگاه لبخند زدم:)
Mavi ...
۱۷ تیر ۲۳:۵۹

من تا حالا توی چنین تجربه‌ای نبودم اما می‌فهمم سخته و چقدر توضیح دادن غیرممکن.

باید منتظر گذران زمان بود.

امیدوارم اتفاقی که باید برای تو بیفته.

پاسخ :

مرسی:)
ایشالا هر چی خیره. برای همه‌مون:)
ماه زده
۲۱ مهر ۱۴:۴۱

چرا نمیشه؟ 

یعنی واقعا نمیشه که بشه؟

پاسخ :

چی نمیشه؟😅
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan