راسپینا

راسپینا

فصل طلایی

چک بی‌محل

۹ یا ۱۰ ساله بودم که یه روز خاله‌جون یه چیزی شبیه به دسته چک برام خرید. روی هر کدوم از صفحات دسته‌چک یه کار با موضوع مرتبط به مذهب نوشته‌شده‌بود و کنار هر صفحه هم یه عکس مرتبط با جمله بود. مثلا «قول می‌دهم هر روز شهدا را با ذکر یک صلوات یاد کنم» با عکسی از یه شهید با پیشونی خونی که بعدا هم زیاد دیدمش. یا «قول می‌دهم هر روز برای ظهور اما زمان دعا کنم» با تصویر دعای «اللهم عجل لولیک الفرج» و ...

از مامان پرسیدم این چیه و مامان توضیح داد مثل دسته چک که اگه امضا کنی و بدی به کسی باید حتما پولش رو بدی، اینو هم اگه امضا کنی و بکَنی باید بهش عمل کنی.

منِ ۹،۱۰ ساله هم فکر می‌کردم اگه یه روز تمام برگه‌های این دسته‌چک رو کنده باشم و به همه‌شون عمل کنم دیگه خیلی آدم خوبی هستم. پس هر چند وقت یه بار جوگیر می‌شدم و یکی دو تا برگه امضا می‌کردم و می‌کندم. قول صلوات، دعا، سه تا توحید به نیت نمی‌دونم چی‌چی و ... اما از یه بچه‌ی ۹، ۱۰ ساله چه انتظاری هست مگه؟ معلومه یادم می‌رفت انجام‌شون بدم.

متاسفانه برگه‌های دسته چک محدودیت زمانی هم نداشت که یه روز تموم بشه و من از دست‌شون راحت بشم یا مثلا با خودم فکر کنم به هر زحمتی شده فلان مدت این کارو انجام میدم و بعد دیگه لازم نیست انجامش بدم. نتیجه فوق‌العاده بود! حالا من از نظر خودم یه بچه‌ی بدقول بودم که نمی‌تونستم سر تصمیمی که گرفتم بایستم. روزهایی رو یادمه که دفترجه رو ورق می‌زدم و یکی‌یکی قول‌هایی که داده‌بودم رو مرور می‌کردم و به خودم می‌گفتم «تو حتی به این قول‌هایی که دادی هم عمل نمی‌کنی، چه برسه به اونایی که باقی مونده! تو هیچ وقت آدم خوبی نمیشی!» و زارزار گریه می‌کردم. کی این کارو می‌کردم؟ تو ۱۲،۱۳ سالگی! سنی که همین جوریش هم اعتماد به نفس آدم پایین میاد، چه برسه یه این که خودش هم یه چماق گرفته‌باشه دستش و مدام خودشو بکوبه.

کسی هم حواسش به دسته چک نبود. شاید هیچ کس یادش نبود چنین دسته چکی وجود داره. شاید هم کسی نمی‌دونست من چقدر ممکنه دسته چکم رو جدی گرفته‌باشم.دسته چک هنوز هست. احتمالا الان که هم یه جایی تو اعماق کمدم و بین یادگاری‌هایی باشه که نگه داشتم. احتمالا اون موقع نگهش داشتم که یه روزی برم سراغش و به قول‌هایی که توش دادم عمل کنم. اما الان دارم فکر می‌کنم این دسته چک می‌تونه یه نماد باشه. نمادی از تمام کارهایی که فقط «فکر می‌کنم باید انجام‌شون بدم». کارهایی که یه زمانی به دلایلی تصمیم گرفتم برم سراغ‌شون و به خودم قول دادم انجام‌شون بدم، اما الان دیگه دلیلی برای ادامه دادن‌شون ندارم. کارهایی که باعث شدن من باز هم ناخودآگاه یه چماق بگیرم دستم و بیفتم به جون خودم و خودم انگ بی‌ارادگی و بدقولی بزنم.

یه روزی که یادم نمیاد کی بود، من بالاخره خسته شدم و تصمیم گرفتم به جای این که اون دسته‌ چک رو بذارم دم دست و تبدیلش کنم به آینه‌ی دق خودم، بپذیرم که در حال حاضر توانایی عمل کردن به این قول‌ها رو ندارم و از ذهنم بیرون‌شون می‌کنم. تصمیم گرفتم به خاطر انجام ندادن یه سری کاری که خودم برنامه‌ای براشون نداشتم این قدر خودم رو تخریب نکنم.  احساس می‌کنم الان وقتشه که همین کار رو با تعدادی از تصمیم‌های زندگیم بکنم. باید بشینم و فکر کنم کدوم کارها رو فقط چون «فکر می‌کنم باید انجام‌شون بدم» گوشه‌ی ذهنم نگه‌داشتم و بهشون اجازه دادم مغزم اشغال کنن و بهم حس ناتوانی بدن و جلوی پرداختن به کارای دیگه رو هم بگیرن.

می‌دونین؟ بعضی وقتا یه هدیه‌ی خیلی کوچیک می‌تونه تاثیرات زیادی رو زندگی یه آدم بذاره. بعضی وقتا هم استفاده نکردن از اون هدیه!

واسه تو اتاقشو کی مرتب کرده‌بود؟*

مرتب کردن اتاق کار خارق‌العاده‌ای نباید باشه. اما نامرتب کردنش تا حدی که یادت بره فرش اتاقت چه شکلی بود، احتمالا کار عجیبیه. من امروز اتاقم رو مرتب کردم. مرتب اساسی. بعد از یک سال. بله، درست خوندید، بعد از یک سال بالاخره اتاقم رو مرتب کردم. البته این از تنبلی نبود قطعا، چون تو همین یک سال هال و پذیرایی و حمام و دستشویی و آشپزخونه برخلاف اتاقم هیچ وقت از حالت عادی خارج نشدن.

نمی‌دونم برای بقیه هم این طور هست یا نه، اما برای من، شلوغ بودن اتاقم با شلوغ بودن ذهنم رابطه‌ی مستقیم داره و طی یک سال گذشته، ذهنم شلوغ‌ترین ذهن بود و اتاقم شلوغ‌ترین اتاق. لباس‌هام یه جوری رو زمین پخش بودن که در اتاق کامل باز نمی‌شد و برای رسیدن به تختم هم باید پام رو روی لباسام میذاشتم. فقط لباس‌ها نبودن. گاهی صدای «تق» کوتاهی بلند می‌شد و من متوجه می‌شدم احتمالا یه چیزی زیر پام شکسته. مثلا یکی از سه تا چوب‌لباسی که از خواهرم گرفته‌بودم تا مانتوهام رو بهشون آویزون کنم و بذارم تو کمد. یا جعبه‌ی چوبی انگشتری که برای بابا هدیه گرفته‌بودم، یا جعبه‌ی مقوایی چای‌ کیسه‌ای که قبل از عید از شرکت آوردم خونه و گذاشتم همون وسط اتاق تا بعد از ماه رمضون دوباره ببرمش شرکت. گاهی برای پیدا کردن یه جفت جوراب یا یه دونه تیشرت مجبور می‌شدم کل لباس‌هایی که کف زمین ریخته‌بود رو زیر و رو کنم. اگه درست یادم باشه چند باری که مطمئن بودم قرار نیست کفش‌هام رو دربیارم، به خاطر خلاصی از همین جست‌وجو‌های طولانی از خیر جوراب پوشیدن گذشتم. یک بار هم همین اواخر زیر مانتوم تی‌شرت نپوشیدم.

اتاق من پر بود از همه‌ی وسایلی که قبلا هم تو همین اتاق بودن، اما ذهنم پر بود از دغدغه‌ها و ترس‌ها و تجربه‌های جدید و من انگار همه‌ی شلوغی‌های ذهنم رو با به هم ریختن اتاقم به تصویر کشیده‌بودم. شلوغی‌های مربوط به رفتن مامان و بابا و مسئولیت‌هایی که تا قبل از رفتن‌شون به عهده‌ی من نبود. شلوغی‌های مربوط به همکار شدن و دیدار هرروزه با کسی که زمانی دوستش داشتم و اون هم حداقل برای مدتی دوستم داشت و بعد خیلی ناجور دلم رو شکست. شلوغی‌های مربوط به گرفتن گواهی‌نامه و خریدن ماشین و مبارزه‌ی هررزوه با وحشت از رانندگی. شلوغی‌های مربوط به پایان‌نامه و استرس دفاع. شلوغی‌های مربوط به تنش‌های شرکت و رفتن بعضی از همکارا که منجر شده‌بود به این که فکر کنم «نکنه امروز فردا به منم بگن تو همه‌ش سرگرم پایان‌نامه‌ای و برو؟!». شلوغی‌های مربوط به تصمیم‌گیری و قانع کردن بابا برای این که بهم زمان بده و اجازه بده سر فرصت کارام رو انجام بدم و هر زمان که خودم تشخیص دادم بهتره برای رفتن از ایران اقدام کنم و این قدر برای رفتن به من استرس وارد نکنه. شلوغی‌های مربوط به ضعیف شدنم و معده‌دردم و روزه نگرفتنم.شلوغی... شلوغی... شلوغی.... استرس و نگرانی و دلهره‌های یک سال رو تلنبار کرده‌بودم تو اتاقم و می‌دونستم که تا از دست این اتاق شلوغ راحت نشم، تو ذهنم هم اتفاق مثبتی نمیفته یا حداقل من خبردار نمیشم که تو ذهنم اتفاق مثبتی افتاده.

ماجرا البته از هفته‌ی پیش شروع شد. شروع کردم به مدیتیشن. بعد به ذهنم رسید که یه کشو بخرم برای اتاقم. بعد دیدم انگار بابا کوتاه اومده. یعنی کوتاه که اومده‌بود، اما حالا مطمئن‌تر شدم که کوتاه اومده. بعد پروژه‌ی شرکت یهو بهتر پیش رفت. بعد با استاد راهنمام جلسه گذاشتم و یه کم در مورد اصلاحات پایان‌نامه صحبت کردیم و یه کم هم در مورد نوشتن مقاله. بعد شروع کردم به زبان خوندن. بعد دیدم مثل این که می‌تونم روزه بگیرم. بعد شب قدر شد و بعد از مدت‌ها با خدا حرف زدم. ازش گله کردم که امسال دیرتر از بقیه منو تو مهمونیش راه داده. بعد دوباره با استادم جلسه گذاشتیم و از پیشرفتم راضی بود. بعد به یه مهمونی افطاری دعوت شدیم و با صاحبخونه کلی حرف زدیم از هر موضوعی و فیلم هم دیدیم با هم. آخر مهمونی هم با دو تا قابلمه غذا و یه نایلون دستی پر از کتاب برگشتیم خونه. بعد خوابیدم. زیاد. و وقتی بیدار شدم، تنها کاری که دوست داشتم انجام بدم مرتب کردن اتاقم بود. اول باید اتاقم رو مرتب می‌کردم تا بتونم ادامه بدم.

حالا اتاقم مرتبه. میز تحریر و قفسه‌ی کتاب‌ها البته هنوز گردگیری نشده، اما اتاق مرتبه. بعد از یک سال نشستم کف اتاق و لپ‌تاپم رو گذاشتم رو پام و دارم می‌نویسم. امیدوارم ذهنم هم مرتب شده‌باشه. اصلا حالا که کل روند یک هفته‌ی گذشته رو مرور می‌کنم می‌بینم شاید ترتیب رو اشتباه تشخیص دادم و ذهنم مرتب شده که امروز بالاخره اتاقم رو مرتب کردم. بعد از یک سال. بله، درست خوندید، من امروز بعد از یک سال بالاخره اتاقم رو مرتب کردم.


* عنوان از آهنگ «بمب ساعتی» احسان‌خواجه‌امیری.

الگویی برای ماندن(رمز اگر بخواهید داده می‌شود)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

۶۰۰۰ کیلومتر دورتر...

همین چند روز پیش که داشتیم در جست‌وجوی یک عطر فروشی از میدان ناوونا رد می‌شدیم، به مامان گفتم:«هیچ وقت فکر می‌کردی یه روز دو تایی تو خیابونای ایتالیا قدم بزنیم؟» واضح است که جواب نه بود. اما مامان شروع کردن به آوردن مثال‌هایی که فکرش را هم نمی‌کرد و اتفاق افتاده‌بود.
من حال خودم را در روزهای پایانی سال ۹۹ و نوروز ۱۴۰۰ به یاد دارم. یعنی دقیقا قبل از این که زندگی‌مان به این شکلی دربیاید که الان هست. ۱۳ فروردین که برسد، می‌شود دقیقا یک سال که محل زندگی من و خواهرم ایران است و محل زندگی باقی اعضای خانواده ایتالیا.
داشتم می‌گفتم. حال خوبی نبود. استرس و اضطراب و درماندگی وحشتناکی داشتم و آینده‌ای نامعلوم. حالا؟ حالا هم همان است. از استرس و اضطرابم کم نشده، اما بگذارید جانب انصاف را رعایت کنم. از درمانگیم کم شده. دیگر درمانده نیستم. می‌دانم که زندگی هر راهی جلوی پایم بگذارد بالاخره یک جوری با آن کنار می‌آیم. دقیقا مثل سال پیش که نه تنها با آن حجم وحشتناک نگرانی کنار آمدم، بلکه موفق شدم روی نظر مامان و بابا هم تاثیر بگذارم و تا حدی خیال‌شان را راحت کنم که «بروید، ما اولین بچه‌هایی نیستیم که از خانواده‌مان جدا می‌شویم.می‌توانیم و اصلا باید یاد بگیریم که چطور خودمان زندگی کنیم.» و واقعیت این بود که ما اصلا بچه نبودیم. یک دختر ۲۶ ساله و خواهر ۲۱ ساله‌اش که بچه نیستند.
حالا با خیال راحت‌تری سر یک چند راهی تکراری ایستاده‌ام. می‌دانم که یا بالاخره یکی از راه‌ها را انتخاب می‌کنم، یا آن قدر منفعل می‌مانم که یکی من را سمت یکی از این راه‌ها هل بدهد.

+ کاش منفعل نمانم.

بالاخره...

دوست دارم یک پست طولانی بنویسم. از فلسفه‌بافی‌های ذهنم. از اتفاقات جدید، از افکارم. اما هنوز ذهنم جمع و جور نشده. شاید دو سه روز دیگر و بعد از کمی تفریح و خوشگذرانی جمع و جور شود، اما هنوز نشده. با این حال دیدم انصاف نیست بعد از نوشتن پست قبلی اینجا اعلام نکنم که بالاخره دفاع کردم و زجر مسلمی که یک مدیر گروه بی‌مسئولیت به ما تحمیل کرده‌بود تمام شد. بالاخره تمام شد:)

این روزها...

سلام
همین چند ماه پیش اگر به من می‌گفتند روزی می‌رسد که بیش از یک ماه وبلاگت را به روز نمی‌کنی، گوینده را با ملاقه دنبال می‌کردم. البته صبر کنید... نمی‌دانم ملاقه‌هایمان کجا هستند. قاشق چطور است؟ با قاشق دنبال می‌کردم.
نه که فکر کنید این مدت کلا اینجا سر نمی‌زدم‌ها... نه... بارها یک عالمه ستاره را خاموش کردم، اما خودم هم اغلب خاموش بودم. گهگاهی زیر بعضی از پست‌ها چیزهایی هم نوشته‌ام در این مدت. اما خیلی کم.
خب راستش را بخواهید این روزها سرم شلوغ است و سنگینی غرغرهای روزانه‌ام را هم کانال تلگرام تحمل می‌کند. لذا اینجا کمتر می‌نویسم. دانشگاه دارد آخرین زورهایش را برای این که من به موعد تعیین شده نرسم و دفاع نکنم، می‌زند و من نمی‌دانم چرا.
این روزها خیلی چیزها را رها کرده‌ام. خیلی کارها را دیگر نمی‌کنم. بیشتر کارهای خانه را گردن خواهرم انداخته‌ام و خودم را مشغول کارهای شرکت و دانشگاه کرده‌ام. هر چند که مسئله‌ی دانشگاه تمام شده و حالا اگر داورم از خر شیطان پایین بیاید و تا آخر بهمن ماه زمانی برای دفاعم مشخص کند، بالاخره بعد از سه سال و نیم طولانی دانشگاه ازدست من و من از دست دانشگاه رها می‌شویم. ازچهارشنبه تا امروز که ایمیل‌ها و تماس‌ها برای راضی کردنش نتیجه نداده‌است و حالا می‌خواهم فردا صبح حضوری با او صحبت کنم، بلکه قانع شود.
ماجرا این است که مدیر گروه‌مان با استاد راهنمایم بحثی داشته‌اند و نتیجه‌ی این بحث عدم تصویب به موقع دفاع من از پایان‌نامه بوده و حالا داور داخلی می‌گوید دیر اقدام کرده‌ای و من وقت ندارم و برو اسفند بیا! که کاش به همین سادگی بود، اما نیست. چون دانشگاه آخرین مهلت دفاع من را ۳۰ بهمن تعیین کرده و نمی‌دانم اگر حتی یک روز دیرتر دفاع کنم، چه اتفاقی میفتد. خلاصه که دعا لازمم مثل همیشه.
مسئله‌ی شرکت اما هنوز مال من نشده. هنوز برایش از جان مایه نگذاشته‌ام و هنوز از عملکرد خودم در قبالش راضی نیستم. خب حق هم دارم. الان برای من مهم‌ترین چیز پروژه‌ی قبلیم است که نمی‌خواهم بعد از سه سال و اندی بر باد برود. باید آن را تمام کنم تا این یکی مال من شود.
خلاصه که اوضاع عجیبی‌ست و می‌دانم بالاخره می‌گذرد، اما وجدانا دارد سخت می‌گذرد. آن‌قدر سخت که باز دارد به اعصابم فشار می‌آید و باز هم مفصل فکم دچار مشکل شده و درد می‌کند. معده‌ام دائما دارد می‌سوزد و قلبم به تپش افتاده. این وسط اصلا نمی‌دانم با این اوضاعی که من دارم پروژه‌ی شرکت را پیش می‌برم، آخر اسفند قراردادم را تمدید می‌کنند یا نه. یعنی به غیر از داستان دانشگاه، ترس این یکی هم افتاده به جانم.
حرف زیاد دارم اما مجال گفتنش نیست. شاید آخر بهمن که بالاخره تکلیفم یک‌سره شد و یا دفاع کردم و یا اخراج شدم، بیایم تعریف کنم.

+ راستی این روزها احساس تنهایی می‌کنم. خیلی زیاد.

شروعِ یک پایان کاملا لازم و ضروری

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

اندراحوالات دانشجویی که دفاعش نمی‌آید!

از احوالات اینجانب و پایان‌نامه‌م اگر جویا باشید، الان این مدلیه که استاد می‌فرمایند «تو به نتیجه رسیدی، بیا بنویس بدیم تو جلسه،برو دفاع کن!» و من عرض می‌کنم که که «نه، من می‌خوام بیشتر ارزیابی کنم!»😐

دو ساعته علافم.

به من گفته صبح‌ها که میای و عصر‌ها که می‌خوای برگردی بیا با هم جلسه داشته‌باشیم. حالا هر صبحی که میرم سر میزش میگه تو برو، خودم میام. خب بگو عقده‌ی مراجعه دارم دیگه دوست عزیز! چرا جلسه رو بهونه می‌کنی؟😒

+ داشتم دکمه‌ی ارسال رو می‌زدم، اومد عذرخواهی کرد😅😅

سخت‌جان

ولی بعدا یه روز برا بچه‌م تعریف می‌کنم که دقیقا تو هفته‌ای که همه‌ی کارامو تعطیل کردم تا پروژه‌ی ارشدم رو به نتیجه برسونم، بالاخره کرونا هم گرفتم؛ ولی با وجود کرونا نتیجه‌ی دلخواه رو گرفتم و آخرش دفاع کردم.

+ خب در واقع تو جمله‌ی بالا یه بخش‌هایی محقق شده (مثل گرفتن کرونا و تعطیل کردن کارا) یه بخش‌هایی هنوز نه (مثل به نتیجه رسیدن پروژه و داشتن بچه و ...) لذا نیازمند دعای شما هستم.
Designed By Erfan Powered by Bayan