راسپینا

راسپینا

فصل طلایی

الگویی برای ماندن(رمز اگر بخواهید داده می‌شود)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

۶۰۰۰ کیلومتر دورتر...

همین چند روز پیش که داشتیم در جست‌وجوی یک عطر فروشی از میدان ناوونا رد می‌شدیم، به مامان گفتم:«هیچ وقت فکر می‌کردی یه روز دو تایی تو خیابونای ایتالیا قدم بزنیم؟» واضح است که جواب نه بود. اما مامان شروع کردن به آوردن مثال‌هایی که فکرش را هم نمی‌کرد و اتفاق افتاده‌بود.
من حال خودم را در روزهای پایانی سال ۹۹ و نوروز ۱۴۰۰ به یاد دارم. یعنی دقیقا قبل از این که زندگی‌مان به این شکلی دربیاید که الان هست. ۱۳ فروردین که برسد، می‌شود دقیقا یک سال که محل زندگی من و خواهرم ایران است و محل زندگی باقی اعضای خانواده ایتالیا.
داشتم می‌گفتم. حال خوبی نبود. استرس و اضطراب و درماندگی وحشتناکی داشتم و آینده‌ای نامعلوم. حالا؟ حالا هم همان است. از استرس و اضطرابم کم نشده، اما بگذارید جانب انصاف را رعایت کنم. از درمانگیم کم شده. دیگر درمانده نیستم. می‌دانم که زندگی هر راهی جلوی پایم بگذارد بالاخره یک جوری با آن کنار می‌آیم. دقیقا مثل سال پیش که نه تنها با آن حجم وحشتناک نگرانی کنار آمدم، بلکه موفق شدم روی نظر مامان و بابا هم تاثیر بگذارم و تا حدی خیال‌شان را راحت کنم که «بروید، ما اولین بچه‌هایی نیستیم که از خانواده‌مان جدا می‌شویم.می‌توانیم و اصلا باید یاد بگیریم که چطور خودمان زندگی کنیم.» و واقعیت این بود که ما اصلا بچه نبودیم. یک دختر ۲۶ ساله و خواهر ۲۱ ساله‌اش که بچه نیستند.
حالا با خیال راحت‌تری سر یک چند راهی تکراری ایستاده‌ام. می‌دانم که یا بالاخره یکی از راه‌ها را انتخاب می‌کنم، یا آن قدر منفعل می‌مانم که یکی من را سمت یکی از این راه‌ها هل بدهد.

+ کاش منفعل نمانم.

بالاخره...

دوست دارم یک پست طولانی بنویسم. از فلسفه‌بافی‌های ذهنم. از اتفاقات جدید، از افکارم. اما هنوز ذهنم جمع و جور نشده. شاید دو سه روز دیگر و بعد از کمی تفریح و خوشگذرانی جمع و جور شود، اما هنوز نشده. با این حال دیدم انصاف نیست بعد از نوشتن پست قبلی اینجا اعلام نکنم که بالاخره دفاع کردم و زجر مسلمی که یک مدیر گروه بی‌مسئولیت به ما تحمیل کرده‌بود تمام شد. بالاخره تمام شد:)

این روزها...

سلام
همین چند ماه پیش اگر به من می‌گفتند روزی می‌رسد که بیش از یک ماه وبلاگت را به روز نمی‌کنی، گوینده را با ملاقه دنبال می‌کردم. البته صبر کنید... نمی‌دانم ملاقه‌هایمان کجا هستند. قاشق چطور است؟ با قاشق دنبال می‌کردم.
نه که فکر کنید این مدت کلا اینجا سر نمی‌زدم‌ها... نه... بارها یک عالمه ستاره را خاموش کردم، اما خودم هم اغلب خاموش بودم. گهگاهی زیر بعضی از پست‌ها چیزهایی هم نوشته‌ام در این مدت. اما خیلی کم.
خب راستش را بخواهید این روزها سرم شلوغ است و سنگینی غرغرهای روزانه‌ام را هم کانال تلگرام تحمل می‌کند. لذا اینجا کمتر می‌نویسم. دانشگاه دارد آخرین زورهایش را برای این که من به موعد تعیین شده نرسم و دفاع نکنم، می‌زند و من نمی‌دانم چرا.
این روزها خیلی چیزها را رها کرده‌ام. خیلی کارها را دیگر نمی‌کنم. بیشتر کارهای خانه را گردن خواهرم انداخته‌ام و خودم را مشغول کارهای شرکت و دانشگاه کرده‌ام. هر چند که مسئله‌ی دانشگاه تمام شده و حالا اگر داورم از خر شیطان پایین بیاید و تا آخر بهمن ماه زمانی برای دفاعم مشخص کند، بالاخره بعد از سه سال و نیم طولانی دانشگاه ازدست من و من از دست دانشگاه رها می‌شویم. ازچهارشنبه تا امروز که ایمیل‌ها و تماس‌ها برای راضی کردنش نتیجه نداده‌است و حالا می‌خواهم فردا صبح حضوری با او صحبت کنم، بلکه قانع شود.
ماجرا این است که مدیر گروه‌مان با استاد راهنمایم بحثی داشته‌اند و نتیجه‌ی این بحث عدم تصویب به موقع دفاع من از پایان‌نامه بوده و حالا داور داخلی می‌گوید دیر اقدام کرده‌ای و من وقت ندارم و برو اسفند بیا! که کاش به همین سادگی بود، اما نیست. چون دانشگاه آخرین مهلت دفاع من را ۳۰ بهمن تعیین کرده و نمی‌دانم اگر حتی یک روز دیرتر دفاع کنم، چه اتفاقی میفتد. خلاصه که دعا لازمم مثل همیشه.
مسئله‌ی شرکت اما هنوز مال من نشده. هنوز برایش از جان مایه نگذاشته‌ام و هنوز از عملکرد خودم در قبالش راضی نیستم. خب حق هم دارم. الان برای من مهم‌ترین چیز پروژه‌ی قبلیم است که نمی‌خواهم بعد از سه سال و اندی بر باد برود. باید آن را تمام کنم تا این یکی مال من شود.
خلاصه که اوضاع عجیبی‌ست و می‌دانم بالاخره می‌گذرد، اما وجدانا دارد سخت می‌گذرد. آن‌قدر سخت که باز دارد به اعصابم فشار می‌آید و باز هم مفصل فکم دچار مشکل شده و درد می‌کند. معده‌ام دائما دارد می‌سوزد و قلبم به تپش افتاده. این وسط اصلا نمی‌دانم با این اوضاعی که من دارم پروژه‌ی شرکت را پیش می‌برم، آخر اسفند قراردادم را تمدید می‌کنند یا نه. یعنی به غیر از داستان دانشگاه، ترس این یکی هم افتاده به جانم.
حرف زیاد دارم اما مجال گفتنش نیست. شاید آخر بهمن که بالاخره تکلیفم یک‌سره شد و یا دفاع کردم و یا اخراج شدم، بیایم تعریف کنم.

+ راستی این روزها احساس تنهایی می‌کنم. خیلی زیاد.

شروعِ یک پایان کاملا لازم و ضروری

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

اندراحوالات دانشجویی که دفاعش نمی‌آید!

از احوالات اینجانب و پایان‌نامه‌م اگر جویا باشید، الان این مدلیه که استاد می‌فرمایند «تو به نتیجه رسیدی، بیا بنویس بدیم تو جلسه،برو دفاع کن!» و من عرض می‌کنم که که «نه، من می‌خوام بیشتر ارزیابی کنم!»😐

دو ساعته علافم.

به من گفته صبح‌ها که میای و عصر‌ها که می‌خوای برگردی بیا با هم جلسه داشته‌باشیم. حالا هر صبحی که میرم سر میزش میگه تو برو، خودم میام. خب بگو عقده‌ی مراجعه دارم دیگه دوست عزیز! چرا جلسه رو بهونه می‌کنی؟😒

+ داشتم دکمه‌ی ارسال رو می‌زدم، اومد عذرخواهی کرد😅😅

سخت‌جان

ولی بعدا یه روز برا بچه‌م تعریف می‌کنم که دقیقا تو هفته‌ای که همه‌ی کارامو تعطیل کردم تا پروژه‌ی ارشدم رو به نتیجه برسونم، بالاخره کرونا هم گرفتم؛ ولی با وجود کرونا نتیجه‌ی دلخواه رو گرفتم و آخرش دفاع کردم.

+ خب در واقع تو جمله‌ی بالا یه بخش‌هایی محقق شده (مثل گرفتن کرونا و تعطیل کردن کارا) یه بخش‌هایی هنوز نه (مثل به نتیجه رسیدن پروژه و داشتن بچه و ...) لذا نیازمند دعای شما هستم.

خستگی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

۲۷ سالگی

به راستی سال خوب چه جور سالی است؟

یادم نمی‌آید چند بار دم سال تحویل این جمله را از مجری‌های تلوزیون شنیده‌ام که می‌گویند عید اصلی این است که بدانی سالی که دارد تمام می‌شود را به خوبی گذرانده‌ای.

این روزها فکرم درگیر سالی است که گذرانده‌ام. منظورم سال شمسی نیست. سال خودم است. از ۲۶ سالگی تا ۲۷ سالگی. می‌دانید؟ برای من تغییرات مهم است. این که از کجا شروع کنم و به کجا برسم مهم است. اصلا به نظرم عادلانه‌ترین راهِ بررسی، همین بررسی تغییرات است. همان سه سال پیش که دکتر شین داشت می‌پرسید چه راهی برای انتخاب دانشجو پیشنهاد می‌دهید هم من گفتم دو بار با ما مصاحبه کنید. یک بار حالا و یک بار دو هقته‌ی دیگر و بعد از تعیین یک پروژه‌ی کوچک. این طوری میران رشد هر شخص مشخص می‌شود. تغییرات معلوم می‌شود.

حالا دارم خودم را ارزیابی می‌کنم. من ۲۷ سالگی را از نقطه‌ی خوبی شروع نکردم. از نظر روحی ضربه‌ی سنگینی خورده‌بودم. آن قدر سنگین که تبعات جسمی هم برایم داشت. دلم به معنای واقعی کلمه شکسته‌بود. در برزخ عجیبی دست و پا می‌زدم. برزخ بین عقل و بی‌عقلی! واقعیت جلوی چشمانم بود اما من از پذیرفتنش سر باز می‌زدم. دنیا سیاه‌تر از همیشه‌بود و هیچ امیدی نبود برای سپید شدنش و من به ناچار خیالات سپید می‌بافتم. افرادی که به من آسیب زده‌بودند را تبرئه می‌کردم و برای درست شدن اوضاع سناریو‌های خنده‌دار می‌چیدم. برزخ همین‌جا بود: سناریوهایی که خودم می‌چیدم را نمی‌توانستم بپذیرم. هر چند روز یک بار سر عقل می‌آمدم و با خودم می‌گفتم به فرض که این اتفاقات افتاد، تو می‌توانی باز هم به آن‌ها اعتماد کنی؟ و جواب این سوال هر بار «نه» محکمی بود که مثل پتک می‌خورد توی سرم.

خلاصه که از لحاظ روحی اصلا حال خوبی نداشتم. رانندگی هم بلد نبودم. دستپختم هم هنوز رضایت‌بخش نبود. هنوز توی پروژه‌ام شیرجه نزده‌بودم. شغلی هم نداشتم. معنویات هم در زندگیم کمرنگ شده‌بودند. خودم را هم تا این اندازه نمی‌شناختم. به خودم آن‌قدر که باید اعتماد نداشتم. در یک جمله:«زندگی راکدی داشتم».

حالا؟ حالا همه‌ی جملات پاراگراف قبلی را برعکس کنید.

من از سالی که گذرانده‌ام راضیم. سال گذشته را به خوبی گذرانده‌ام چون تغییرات مثبت و محسوسی در من ایجاد شده. شاید تولد اصلی هم مثل عید اصلی همین است که بدانی سالی که دارد تمام می‌شود را به خوبی گذرانده‌ای.


Designed By Erfan Powered by Bayan