راسپینا

راسپینا

فصل طلایی

خود واقعی

به این نتیجه رسیدم که هر جا خودم بودم و خود واقعیم رو بروز دادم، آدم‌ها دوستم داشتن و بهم علاقمند شدن. اما چرا یه جاهایی، مخصوصا جاهایی که نظر آدما برام مهم‌تره خود واقعیم رو بروز نمیدم؟

شاید از اون علاقه می‌ترسم. علاقه وابستگی میاره، وابستگی آزادی رو سلب می‌کنه. آدم‌هایی که کمتر برام مهمن رو حتی اگه بهم علاقمند بشن می‌تونم به شکل ناگهانی رها کنم و برم، آدم‌هایی که بیشتر برام مهمن رو نمی‌تونم رها کنم.

شاید هم از حسادت بقیه می‌ترسم.

دارم هذیون مبگم شاید. ولی فکر می‌کنم توی تمام مدت زندگیم از علاقه‌ی آدم‌ها بیشتر آسیب دیدم تا از نفرت‌شون.

- این کارو بکن برات خوبه.

+ باشه.

- بکن دیگه، میگم خوبه!

+ خیله خب!

- انجام دادی؟

+ نه، بذار... خب، انجام دادم زانودرد گرفتم. طبیعیه؟!

- بله، طبیعیه.


دِ خب مرگ😐

از احوالات ما اگر جویا باشید...۵

هنوز نرسیده‌ایم، ولی خواهیم رسید.

الان در آن مرحله‌ای هستیم که چمدان‌ها را بسته‌ایم، گوشی و لپ‌تاپ و پاوربانک‌هایمان را شارژ کرده‌ایم، لباس‌هایمان را آماده گذاشته‌ایم و در کوله‌‌هایمان به اندازه‌ی لباسی که تن‌مان است جا نگه‌داشته‌ایم و منتظریم وقت حرکت به سمت فرودگاه برسد.

نمی‌خواهم به این که ممکن است در فرودگاه مشکلی پیش بیاید فکر کنم. چون حتی سیمکارت و اینترنت هم نخواهیم داشت (مگر این که فرودگاه وای‌فای داشته‌باشد) و هر اتفاقی بیفتد خودمان باید از پسش بربیاییم . اما می‌دانم که موقع آمدن از ۷ خان رستم گذشتم و اگر لازم باشد باز هم می‌گذرم. با این حال دروغ چرا؟ استرس هم دارم و احتمالا این استرس تا لحظه‌ی رسیدن به فرودگاه امام و پیدا کردن راننده‌ای که مثل فیلم‌ها قرار است با یک پلاکارد حاوی متنی که خودم در سایت تعیین کرده‌ام دنبال‌مان بیاید، با من خواهد بود.

متاسفانه موقع نوشتن متن خیلی خسته‌ بودم و خلاقیت چندانی به خرج ندادم، اما اگر موقع رسیدن پیر نشده‌باشم، می‌توانم با «wow! چگدر تهران عوض شده» و «تهران کیلی کیلی کوب!» سر راننده را درد بیاورم. می‌توانم حتی بگویم: «من حتی دلم برای جوب‌های تهران هم تنگ شده» اما باید ببینم کسی که چندین سال ایران نبوده و فارسیش نمی‌آید چطور باید این جمله را بگوید.«من جوب‌ها را میس» مثلا؟(در این زمینه پذیرای جملات پیشنهادی شما نیز هستم)

حالا چند روزی می‌شود که فکرمان مشغول این است که بعد از رسیدن چه کار کنیم. خانه چقدر تمیز کردن می‌خواهد؟ می‌توانیم فردا بعدازظهر برویم مواد غذایی بخریم؟ چند وعده باید از بیرون غذا سفارش بدهیم تا دوباره دست‌مان راه بیفتد در آشپزی؟ وسایلی که موقع آمدن از برق کشیدیم و خاموش کردیم را چطور دوباره راه بیندازیم؟ و ...

و البته مسائل سابق مثل درس و کار و ...

طی این دو ماه من بر خلاف تصورم خیلی دلتنگ تهران شدم. نه خود شهر تهران، که زندگیم در تهران (حتی بوی جوب‌های تهران! هار هار هار! نه خداییش!). روزهایی بود که انگیزه‌ای برای بلند شدن از رخت‌خواب نداشتم، چون می‌دانستم نه قرار است جایی بروم، نه قرار است کسی را ببینم، نه قرار است کاری تحویل بدهم و ... اما حالا فکر می‌کنم در تهران هم احتمالا دلم برای این خانه، پنجره‌ی بزرگش، صدای پرنده‌ها، صدای ساز پیرمرد طبقه‌ی پایین، پیاده‌روی‌های وقت و بی‌وقت، خرید کردن در حراجی‌ها، ساختمان‌ها قدیمی، کلیسا‌هایی که همه جا هستند، ساز زدن و رقصیدن مردم در خیابان، «بون جورنو» و «اریودرچی» گفتن‌های گرم ایتالیایی‌ها و خیلی چیزهای دیگر تنگ می‌شود.

اینجا رسم است که به نیت برگشتن، در یکی از آب‌نماهای معروف مرکز شهر سکه می‌اندازند. دیروز بعد از گرفتن جواب تست PCR که برای ورود به ایران لازم است، رفتیم آخرین بستنی را خوردیم و سکه‌ای هم در آب‌نما انداختیم. از این به بعدش را باید ببینیم خدا چه می‌خواهد.



+ بعدا نوشت: رسیدیم. بدون هیچ دردسری. بدون حتی یک خان.

هااااا...۶!

تا حالا به این فکر کردید که چرا یه سری اتفاقات به طور هم‌زمان براتون میفتن؟

بذارید یه مثال بزنم. مثلا فرض کنید دارید توی یه خیابون راه میرید و توجهتون به یه آگهی کلاس تئاتر جلب میشه. قبل از اون هیچ وقت تئاتر براتون یه موضوع نبوده. از آگهی عکس می‌گیرید تا بعدا بررسیش کنید. اما یادتون میره. عکس آگهی تا مدتی تو گوشی‌تون خاک می‌خوره تا یه روز یه دوست قدیمی رو می‌بینید و این دوست قدیمی خیلی ناگهانی بهتون پیشنهاد میده با هم برید کلاس تئاتر و میگه کاش می‌تونستم یکی پیدا کنم و شما یهو یادتون میفته یه آگهی دیدید و یه نگاه به عکس داخل گالریتون میندازید و به دوست‌تون هم نشونش میدید. تادا! خب این خیلی مثال ساده‌ای بود. حالا فرض کنید میرید کلاس و اتفاقا مشخص میشه استعداد خیلی عجیبی هم تو این زمینه دارید و یهو مسیر زندگی‌تون عوض میشه.


اینجا هم شما و هم دوست‌تون یه پیام برای هم داشتید. ممکنه دوست‌تون از این موضوع تعجب کنه که چرا قضیه‌ی کلاس تئاتر رو از بین این همه آدم با شما مطرح کرده. دقیقا یا شمایی که آدرس یه کلاس خوب رو تو گوشی‌تون داشتید و شما تعجب کنید از این که اگه دوست‌تون پیگیر کلاس نمی‌شد، شما هیچ وقت به استعدادتون تو تئاتر پی نمی‌بردید.


یه کم بهش فکر کنید. من مطمئنم یه عالمه از این اتفاقات ریز و درشت تو زندگی همه‌مون بوده. جیمز ردفیلد تو کتاب پیشگویی‌ آسمانی هم همینو میگه. مثلا یه جا در مورد آدم‌هایی که باهاشون برخورد می‌کنیم میگه:

"... هر وقت مردم در سر راهمان قرار گرفتند، بدان که همیشه پیغامی برای ما هست. برخوردهای اتفاقی وجود ندارد. اما شیوه‌ی واکنش ما به این برخوردها نشان می‌دهد که آیا می‌توانیم پیغام را دریافت کنیم یا نه. اگر با کسی که در مسیرمان به ما برمی‌خورد حرف بزنیم و متوجه پیغام مربوط به مسائل و سوال‌های فعلی خود نشویم، این به معنی آن نیست که پیغامی در میان نبوده‌است. معنی‌اش فقط این است که به دلایلی آن را نگرفته‌ایم."


خب می‌دونید؟ باور داشتن به این موضوع به نظرم به آدم آرامش میده. این که همیشه یه راهنمایی وجود داره و تو لازم نیست بری ۱۰۰۰ تا راه رو امتحان کنی تا به نتیجه برسی. فقط کافیه یه کم نسبت به این که زندگی داره تو رو تو چه مسیری می‌بره یا از اطرافیان چه پیام هایی می‌گیری حساس باشی و اگه موقعیت عجیب و ناخواسته‌ای پیش اومد و تو ناچار بودی تو اون موقعیت باشی، با خودت فکر کنی چرا؟ چرا من تو این مسیر قرار گرفتم؟ چه کاری باید انجام بدم که لازمه‌ش قرار گرفتن تو این مسیره؟ شاید اون مسیر مسیر دلخواه تو نباشه، شاید اولش این طور به نظر بیاد که داره تو رو از خواسته‌هات دور می‌کنه. شاید اولش یه هزار در بزنی که یه مسیر قبلی زندگیت برگردی، اما بعد از مدتی دست از مقاومت برداری و کمی تو مسیر جدید پیش بری و متوجه بشی که اصلا اصل خواسته‌ت همین بوده و تو ازش آگاه نبودی.


اگه تجریه‌ای از این موقعیت‌ها داشتید خوشحال میشم بدونم.

هاااا...۵!

هنوز چند روز مانده به بازگشتن، اما چمدان‌هایمان را بستیم. برای وسایل باقی‌مانده‌ای که قرار است در این چند روز استفاده کنیم، روی کوله پشتی حساب باز کرده‌ام.

تصورم این بود که در هفته‌ی آخر دیگر در خانه بند نمی‌شوم و تمام مدت تصاویر این شهر را در حافظه‌ام ثبت می‌کنم. اما دیگر ذوق گردش ندارم. ترجیح می‌دهم در خانه بمانم و از این حس که دیگر چیزی به برگشتن نمانده لذت ببرم.

قبل از آمدن به این سفر دو ماهه، فکر می‌کردم مهم‌ترین ثمره‌ی این سفر حل شدن معمای «رفتن یا ماندن» خواهد بود. فکر می‌کردم بالاخره می‌توانم در این مورد تصمیم بگیرم. اما نتوانستم. من آمده بودم دو ماه زندگی در این کشور را بچشم، اما نتوانستم زندگی کنم. تعلق خاطری به اینجا نداشتم. تمام حواسم درگیر دوستان و دانشگاه و شرکت بود. شرایط برای مقایسه مناسب نبود. عادلانه نبود. الان فقط می‌توانم به این سوال پاسخ بدهم :«طبیعت و درخت‌ها و ساختمان‌های اینجا را بیشتر دوست داری یا آدم‌های ایران؟» و واضح است پاسخ این سوال.

نه که بگویم اگر با آدم‌های اینجا آشنا می‌شدم آن‌ها را بیشتر دوست می‌داشتم، نه. ابدا! اما این سوال در ذهنم سنگینی می‌کند که اگر واقعا این دو ماه را با تمام وجود اینجا زندگی می‌کردم، کجا را ترجیح می‌دادم؟ اگر همین جا شغلی داشتم و درآمدی و استقلالی کجا را ترجیح می‌دادم؟ اگر هنوز با پایان‌نامه و پروژه‌ی شرکت و کلاس‌های مجازی به ایران وصل نبودم چه احساسی نسبت به اینجا داشتم؟ اگر به جای تلاش برای هماهنگ ماندن با ایران و جنگیدن با اختلاف ساعت و تفاوت در اول و آخر هفته سعی می‌کردم خودم را با اینجا وفق بدهم چه اتفاقی میفتاد؟

مهم‌ترین ثمره‌ی این سفر چیزی نشد که می‌خواستم. اما در عوض یاد گرفتم تصمیم گرفتن برای زندگی حتی از چیزی که فکر می‌کردم هم سخت‌تر است.

 شاید سفرهای بیشتری لازم باشد:)

هاااا...۴!

دیروز رفتم تو وبلاگ فاطمه و دیدم یه پست گذاشته راجع به رفتن دوستاش. بخش «برو مسخره‌بازی دربیار!» مغزم رو روشن کردم  و شروع کردم به کامنت گذاشتن. نمکم که ته کشید اومدم بیرون و لپ‌تاپ رو خاموش کردم و خوابیدم.

ولی بعد دوباره سر زدم به اون پست که ببینم بقیه چیا نوشتن. مخصوصا این که یه نفر وسط کامنتای من و جواب‌های فاطمه به این که کامنت‌دونی رو تبدیل کردیم به چت‌روم اشاره کرده‌بود و حدس می‌زدم شاید افراد دیگه‌ای هم واکنش نشون بدن.

می‌دونید چی شد؟ یه عده‌ی خوبی به اصل موضوع پست پرداخته‌بودن و از تلخیش گفته‌بودن: «رفتن». و برای من «رفتن» انگار بدیهی‌ترین بخش بود و حتی لازم نبود تو کامنتام ذره‌ای بهش بپردازم.

این خیلی منو به فکر فرو برد. رفتن تلخه، اما من بهش عادت کردم. عادت کردم؟ نمی‌دونم. مطمئن نیستم. شاید به خود رفتن عادت نکرده‌باشم، اما تو ناخودآگاهم این موضوع ثبت شده‌باشه که با رفتن هیچ‌کس قرار نیست زندگی من هم تموم بشه. انگار پذیرفته‌باشم که بعد از رفتن آدم‌ها قراره تا چند روز محدود درد بکشم و بعد دوباره همه چیز عادی بشه. انگار اون قدر «رفتن» دیدم که بخشی از زندگیم شده‌باشه. از کجا معلوم؟ شاید یه روزی از نرفتن و موندن بعضی از آدما خسته بشم حتی!

نمی‌خوام بشینم غم‌نامه بنویسم و رفتن‌های خودم و رفتن‌های بقیه رو تعریف کنم. ولی می‌دونید؟ من همیشه رفتم. یعنی تو این ۲۷ سال زندگی، حداقل هر سال یه بار رفتم. از مدرسه، از دانشگاه، از گروه دوستی، از یه شهر، از کشور و حتی از یه خانواده. من بارها رفتم و بارها هم برگشتم. ولی خیلی وقتا وقتی برگشتم اوضاع یه جور دیگه بوده. دیگه مثل قبل نبوده و شاید من از «برگشتن» بیشتر می‌ترسم. این که برگردی و ببینی بود و نبودت اون قدرا هم مهم نبوده. برگردی و ببینی کسی جای خالیت رو برات نگه‌ نداشته و یا حتی کسی تو رو یادش نیست.... واقعا رفتن ترسناک‌تره یا برگشتن؟

هاااا...۳!

اولین ثمره‌ی ابن پست‌های «هاااا...» یا شکستن یخ بیان برای من این بود که به لطف کامنت‌هایی که زیر پست‌های فاطمه گذاشتم، بعد از مدت‌های طولانی نوسان بین ۱۹۶ و ۱۹۹، بالاخره تعداد دنبال‌کننده‌های اینجا به ۲۰۰ رسید و حتی ازش رد شد:))

خب، پس بذارید یه توضیح در مورد اینجا و در کل تجربه‌ی نوشتن بنویسم، بعد برم سراغ یه موضوعی که باز به  این پست فاطمه ربط داره.( آفرین، درست حدس زدید، من دچار کمبود موضوعم و موضوعاتم رو از وبلاگ فاطمه کش میرم!)

من اینجا رو سال اول دبیرستان ساختم. یعنی آبان ۸۸. به عبارتی بیشتر از ۱۱ ساله که این وبلاگ رو دارم. آدرس زیاد عوض کردم. چه زمانی که تو پرشین بلاگ بودم و چه زمانی که به بیان مهاجرت کردم، اما محتوا رو حذف نکردم. هر چی نوشتم اینجاست (و البته که الان پست‌های قدیمی رمز داره). خیلی وقتا خواننده‌های خاص داشتم. مثل پدرم، چند نفر از اقوامم، مدیر دبیرستانم، یکی از دبیرهام و ... خیلی وقتا هم اصلا خواننده نداشتم. اما چیزی که هست اینه که اینجا رو حفظ کردم. این وسط سال‌هایی بوده که کمتر نوشتم (مثل سال کنکورم). و ماه‌هایی بوده که بیشتر از روزی یه پست داشتم (مثل ترم آخر کارشناسیم که به شدت زندگیم شلوغ و عجیب و غریب شده‌بود). چیزی که تعیین می‌کرد من چقدر بنویسم قطعا مخاطبانم بودن. شوق نوشتن رو اونا ایجاد می‌کردن. تعداد دنبال‌کننده‌های من دقیقا تو همون دوره‌ی شلوغ زندگیم که دائم داشتم پست میذاشتم یهو زیاد شد و این به من اشتیاق نوشتن می‌داد. احساس می‌کردم خونده میشم پس می‌نوشتم.

اما نیاز به نوشتن رو فقط خودم می‌تونستم تو خودم ایجاد کنم. برای همین زمان‌هایی که مخاطب نداشتم هم می‌نوشتم. خیلی کمتر بود، ولی بود. چیزی که می‌خوام بگم اینه که ما قطعا می‌تونیم به هم شوق نوشتن بدیم. چالش راه بندازیم، بیشتر بنویسیم، بیشتر کامنت بذاریم و بیشتر نشون بدیم که می‌خونیم و ... اما تا وقتی اون شعله اولیه‌هه نباشه، این تلاش‌ها به جایی نمی‌رسه. پس بیاید سعی کنیم اون شعله‌هه رو حفظ کنیم. خودمون، برای خودمون. اشکالی نداره که گاهی خسته بشیم و اون شعله رو بفرستیم زیر خاکستر و یه مدت بعد دوباره ازش پرده‌برداری کنیم. فقط خاموشش نکنیم. یهو نذاریم بریم. چیزی که ماها اینجا داریم چیز ارزشمندیه. بیاید حفظش کنیم.


خب، از پشت صحنه اشاره می‌کنن که زیاد موندی رو منبر، وقتت تمومه! انشاالله در «هاااا...» ی بعدی به موضوع مذکور می‌پردازم. تا درودی دیگر بدرود!

هاااا... ۲!

آقا ما تو دوران کارشناسی یه درسی داشتیم با اسم فارسی «سیستم‌های بی‌درنگ» که البته ترجمه‌ی مناسبی نیست برای realtime که اسم اصلی درس بود.
 کلا درس موضوعش انواع برنامه‌ریزی و اولویت‌بندی بود برای این که کلا task ها بهینه انجام بشن و به deadline ها برسیم و ... البته اینا برای آدم نبودا، برای کامپیوتر بود. از اونجایی که تو کامپیوتر ممکنه یه سری اتفاقات پیش بیاد که پیش‌بینی نشده، ما باید از قبل یه سری سیاست‌ها تعیین کنیم که با این اتفاقات چطور باید برخورد کنیم و چطور بهشون اولویت بدیم و ...
در کل همون‌طور که گفتم درس ارتباط نزدیکی با برنامه‌ریزی و از دست ندادن ددلاین‌ها داشت و البته به نظر من درس فوق‌العاده شیرینی هم بود.
خلاصه که ترم تموم شد و زمان امتحان این درس رسید. امتحان قرار بود ساعت ۹ توی یکی از کلاس‌های دانشکده برگزار بشه. ما رفتیم نشستیم تو کلاس و منتظر بودیم استاد بیاد. ساعت نزدیک ۹ شد ولی استاد نیومد. ۹ شد، باز استاد نیومد - دقائقی تاخیر رو براش جائز می‌دونستیم ـ ۹ و نیم شد، باز نیومد. نزدیک ۱۰ شد، نیومد! و از اون عجیب‌تر این که مسئول حضور و غیاب که معمولا وسط تایم امتحان میومد هم نیومد.
دوباره سایت رو چک کردیم که ببینیم نکنه همه‌مون با هم تاریخ یا ساعت رو اشتباه متوجه شدیم، یا مثلا دم آخر عوض شده،  ولی نه، تاریخ و ساعت امتحان درست بود. ۲۴ دی ساعت ۹ صبح.
نمی‌دونم چرا هیچ کس پا نمیشد بره پیگیری کنه. این اتفاق عجیبی بود که من رفتم آموزش دانشکده و پیگیر شدم! به محض این که موضوع رو به مسئول آموزش گفتم تعجب کرد و با استاد تماس گرفت. نمی‌دونم همون موقع بهم گفت چی شده یا چند دقیقه بعد اومد تو کلاس اعلام کرد. استاد به کل فراموش کرده‌بود ما اون روز امتحان داریم. خوش و خرم داشته میومده سمت دانشگاه که مسئول آموزش باهاش تماس گرفته. خلاصه به ما گفتن استاد داره می‌رسه، بشینید تا بیاد.
و می‌دونید؟ موضوع فقط فراموش کردن ساعت و تاریخ امتحان نبود. حتی سوال هم طرح نکرده‌بود برامون! این رو وقتی متوجه شدیم که ساعت ۱۰ سراسیمه وارد کلاس شد و گفت که فکر می‌کرده امتحان دو روز دیگه‌س. یعنی ۲۶ دی. بعد هم دو تا گزینه گذاشت پیش رومون. یا باید یکی دو ساعت دیگه می‌نشستیم تا برامون سوال طرح کنه و تکثیر کنه، یا یه روز بعد از پایان امتحانات معین می‌کردیم تا اون روز ازمون امتحان بگیره و البته گفت اگه گزینه‌ی اول رو انتخاب کنیم سوالات آسونی برامون طرح می‌کنه.
ما هم دیدیم هم حال نداریم یه روز دیگه دوباره همین درسا رو بخونیم، هم یه تعداد از بچه‌هامون این آخرین امتحان‌شون بوده و برا شب بلیط گرفتن برگردن شهرشون، هم این که سوالا قراره آسون‌تر باشه. یکی دو ساعت دیگه هم صبر کردیم و امتحان دادیم و برگشتیم خونه!
حالا موضوع فراموش کردن امتحان پایان‌ترم خودش یه بحث بود، این موضوع که درس کلا در مورد زمان‌بندی و برنامه‌ریزی بود و زمان‌بندی و برنامه‌ریزی امتحان به هم ریخت به بحث دیگه که کلی به طنز ماجرا اضافه می‌کرد.

+ یه حسی بهم میگه اینو قبلا نوشته‌بودم. ولی نتونستم پیداش کنم.
+ دیدم من که قصد دارم این مدت یه کم بیشتر پست بذارم، تصمیم گرفتم به جای اینجا کامنت گذاشتن، این بحث رو تبدیلش کنم به یه پست جدید😁

هااااا....

پنل رو که باز می‌کنی نفری یه یخ‌شکن گرفتن دست‌شون دارن یخ بیان رو می‌شکونن😂

هیجی، منم اومدم یه چند تا «هاااا...» کنم یه ذره یخا آب بشن.

عرضم به حضور انورتون که امروز بلیط داشتیم برای برگشت. خیلی دوست داشتم تو همین تاریخ برگردم، اما از همون روزی که دوز اول واکسن رو زدیم می‌دونستیم که شدنی نیست. چون تاریخی که برای دوز دوم بهمون دادن چند روز دیگه‌س.

برا همین ۴ روز بود با آٓژانس هواپیمایی در ارتباط بودم  که تاریخ بلیط رو عوض کنن، ولی نمی‌شد. می‌گفتن سیستم قطعه. دیروز همه‌ش به فکر زمان اومدن‌مون بودم. با خودم داشتم فکر می‌کردم قراره برای برگشت هم استرس بکشم. درگیر این بودم که موقع اومدن با وجود اون همه مشکلی که پیش اومد در توانم بود که بدوم این طرف و اون طرف و خودم موضوع رو حل کنم و تهش هم حل شد، ولی الان فقط باید بشینم و پیام‌های کارمند آژانس هواپیمایی رو بخونم و به نزدیک شدن ساعت پرواز فکر کنم.

دست خودم اگه بود امروز می‌رفتم فرودگاه و همون جا با اصرار واکسن می‌زدم و برمی‌گشتم، اما نمی‌دونم اینجا اصرار کارساز هست یا نه. و البته که ایران برای ورود تست pcr منفی می‌خواد همچنان و اون هم طی چند ساعت آماده نمیشه.

اینا مال دیروز بود. ولی الان که باز نشسنم تو اتاق ایده‌آلم و دارم به برگشتن فکر می‌کنم، بالاخره بلیط‌مون تو آخرین ساعت‌ها کنسل شده و کارمند آژانس خبر داده که داره سعی می‌کنه برای هفته‌ی بعد بلیط بگیره.

هیچی، همین. این سفر دل‌انگیز (😒) یه هفته دیگه هم داره کش میاد!

سوغات فرنگ*

مامان [دیروز عصر] : این سه تا بسته قهوه رو بردار بذار کنار وسایل‌تون. یکیشو بده به خانم میم، یکی به خانم شین، یکی هم به سعید اینا.

بابا [امروز عصر]: از اون بیسکوییت‌هایی که می‌خوای بخری ۳ بسته هم من بهت میدم، یکیشو بده به آقای میم، یکیشو بده به آقای شین، یکیش رو هم بده به سعید.

من: پس قرار شد قهوه‌ها رو بدم به خانوما، بیسکوییت‌ها رو به آقایون؟ می‌تونن تقسیم کنن با هم؟


+ گفتیم برا اقوام چیزی نمی‌بریم چون نمی‌تونیم و تو بارمون جا نمیشه و اصلا معلوم هم نیست کی ببینیم‌شون، عوضش دارن برا همین دو سه نفری که می‌دونن می‌بینیم کلی چیزمیز می‌فرستن:))


* عنوان از اسم یه فیلم

Designed By Erfan Powered by Bayan