راسپینا

راسپینا

فصل طلایی

زمان باعث می‌شود غمت را فراموش کنی؟

چند وقتیست مشغول کشف جمله‌ای هستم که می‌گوید «زمان باعث می‌شود غمت را فراموش کنی». همین چند وقت پیش به شدت با با این جمله مخالف بودم. اما حالا نظر دیگری دارم: زمان به تو این فرصت را می‌دهد که تصوراتت را راجع به موضوعات عوض کنی.
بگذارید مثال بزنم. می‌گویند خاک سرد است. کسی که بمیرد بعد از مدتی فراموش می‌شود. اما چرا؟ جرا وقتی کسی می‌میرد بی‌تابی می‌کنیم و بعد از مدتی به زندگی عادی باز می‌گردیم؟ به خاطر یک تصور: زندگی من بدون او معنا ندارد. من بدون او نمی‌توانم زندگی کنم.
شاید بی‌رحمانه به نظر برسد اما زندگی تو بدون او معنا دارد. این را می‌توانی از مقایسه‌ی زندگی خودت با دیگرانی که «او» یا مشابه او را نداشته‌اند یا داشته‌اند و از دست داده‌اند و باز هم زنده هستند بفهمی. اما وقتی به تازگی او را از دست داده‌ای وقت این بررسی منطقی نیست. وقت سوگواری‌ست. به مرور و با گذر زمان تصور تو از زندگی بدون «او» اصلاح می‌شود. یا در اصل واقعیت را می‌بینی و تصورت را اصلاح می‌کنی.
خب، همین اتفاق در مورد تصورات دیگر هم میفتد. می‌دانید؟ به عقیده‌ی من خیلی اوقات و در مورد خیلی از اتفاقات، ما کاری با خود اتفاق نداریم، ما از تصور زندگی خودمان بعد از آن اتفاق، از این که دیگر نتوانیم زندگی خوبی داشته‌باشیم غمگین و افسرده می‌شویم. بعد وقتی زندگی بعد از آن اتفاق را می‌بینیم، وقتی به مرور تصورمان اصلاح می‌شود، حال‌مان هم بهتر می‌شود. شاید حتی واقعا چیزی را فراموش نکنیم، اما می‌فهمیم غمی که داشته‌ایم بر اساس تصورات اشتباهی بوده و بعد از اصلاح این تصورات، دیگر اساسی برای آن غم باقی نمی‌ماند. آنچه باقی می‌ماند خاطره‌ایست از آن غم که گهگاه به یادش می‌آوریم.

۱۲

حرف خاصی ندارم راستش.یعنی حرف دارم‌ها... اما الان موقعش نیست. فقط آمدم بگویم راسپینا جانم ۱۲ ساله شد. تولدش مبارک!


+ اگر نمی‌دانید راسپینا کیست، در صفحه‌ای که هستید، به اولین کلمه از بالا نگاه کنید. با تشکر.

همه چیز از یک ساز کمانچه شروع شد.

روز جالبی بود امروز. خودم رو سپردم دست نشونه‌ها و به چند تا کاری که چند وقت بود می‌خواستم انجام بدم و هی پشت گوش مینداختم رسیدم.

ساعت ۴ و نیم کاری که دستم بود تموم شد و حوصله‌م سر رفت و جمع کردم از شرکت زدم بیرون. می‌خواستم چون هوا هنوز روشن بود از مترو تا خونه پیاده برم و تو راه ذکرهام رو بگم(آخرین چله‌س انشاالله که ۳ آبان تموم میشه). ولی تو ایستگاه مترو رفتم یه سر به چند تا غرفه‌ی صنایع دستی زدم و یه جفت گوشواره‌ی خوشگل چوبی خریدم. این گوشواره‌ها با موی بلند قشنگ‌تره یا موی کوتاه؟ موی کوتاه! رفتم موهامو کوتاه کردم!

از دم آرایشگاه تا خونه می‌خواستم تاکسی بگیرم، ولی یه قرون پول نقد همراهم نبود. پیاده راه افتادم به سمت خونه و فکر کردم هر جا خودپرداز ببینم پول می‌گیرم و سوار تاکسی میشم. یهو متوجه شدم دم در همون آموزشگاه رانندگیم که توش پرونده دارم. تا قبلش اصلا به ساختمونا توجه نمی‌کردم. رفتم داخل و سه جلسه کلاس گرفتم بلکه رانندگی یادم بیاد. از روزی که برگشتیم می‌خواستم این کارو انجام بدم ولی هی مینداختم عقب. مثل کوتاه کردن موهام!

باز به راهم ادامه دادم و بدون توجه داشتم می‌رفتم که چشمم افتاد به یه داروخونه که اون طرف خیابون بود. رفتم داخل و یه قرصی که دو هفته بود دنبالش می‌گشتم رو اینجا داشت. قرص رو هم خریدم و باز رفتم تا رسیدم به یه پاساژ. با فکر این که اینجا دیگه حتما خودپرداز داره وارد شدم و اول از خودپرداز پول گرفتم، بعد یه دور تو پاساژ زدم. اینجا هم احتمالا کیفی که می‌خواستم رو قرار بود پیدا کنم. پیدا هم کردم راستش. یعنی یه فروشنده گفت تو انبار اون یکی شعبه داریم، فقط الان نمیشه و شماره‌ت رو بده عکس کیف‌ها رو برات واتسپ کنم و بعد بیا ببر. ولی من نمی‌دونم چرا شماره‌م رو ندادم و اومدم بیرون. احتمالا دلیل این رو هم بعدا می‌فهمم:)) شاید قراره به خاطر این کیف برم جای دیگه‌ای و اونجا هم زنجیره‌ای از اتفاقات شروع بشه!


+ حالا یه نکته ی دیگه این بود که صبحش تو کیف پولم یه ۱۰ تومنی برای تاکسی برگشت داشتم، ولی موقع رفتن به محل کار، تو مترو سه نفر اومدن شروع کردن ساز زدن و خیلی هم خوب می‌زدن و منم پوله رو درآوردم انداختم تو کیف اونا!

سِیر عجیب

راستش را بخواهید سِیر عجیبی را طی کرده‌ام. اول از "منتظرم برگرده" رسیدم به "منتظرم برگرده تا بزنم تو دهنش!" و بعد رسیدم به "چرا منتظری؟ خب همین الان بزن تو دهنش!" و شواهد نشان می‌دهد به زودی به مرحله‌ی "این که زدن نمی‌خواد، اینو خدا خودش زده!" خواهم رسید. در واقع لب مرز این مورد هستم تقریبا.


از کی حرف می‌زنم؟ از قاف. کسی که زمانی آرزو داشتم هر روز ببینمش (به عنوان شریک زندگی) و حالا هر روز می‌بینمش (به عنوان همکار). اما این کجا و آن کجا!


+ این سِیر را برای کسانی که آدم اشتباهی دارد وارد زندگیشان می‌شود آرزومندم. البته با سرعت بیشتر!

حالا که برگشتیم و نت هم داریم، ولی...

خب راستش را بخواهید اگه یک روزی به من می‌گفتید قرار است همراه با آن استادی که خسته و با ساک ورزشی میامد سر کلاس سیگنال سیستم و استاد ریاضیات مهندسی‌ات و آن پسره‌ی هم‌دوره‌تان که ازش متنفر بودی، و برادر آن دختر هم‌دوره‌تان که اوایل از او خوشت نمی‌آمد و آن یکی دختره‌ی دانشجوی دکترا که خیلی رفتار خوبی هم با تو نداشت قرار است بروی شمال و دو روز بمانی با چنگال دنبال‌تان می‌کردم.
چرا با چنگال؟ چون آخرین باری که متهم به داشتن انگیزه‌ی قتل شدم، دلیلش این بود که یک چنگال در کوله‌ام داشتم.
یا اصلا می‌گفتید آن استادی که خسته و با ساک ورزشی میامد سر کلاس قرار است استاد راهنمایت شود و استاد ریاضیات مهندسی‌ات هم همسرش است و آن پسره‌ی هم‌دوره‌تان که از او متنفر بودی قرار است هم رشته‌ات شود و به همان آزمایشگاهی که تو در آن هستی بیاید و ایضا برادر دوستت هم سه سال بعد در حالی که تو هنوز هستی، عضو همان آزمایشگاه شود و آن دختره‌ی دانشجوی دکترا هم به زمره‌ی دوستانت راه پیدا کند و بعد چند بار با هم کوه بروید و بعد هم یک روز استادت همگی‌تان را دعوت کند که با هم دو روز به روستایشان بروید و کوه‌های آن‌جا را هم فتح کنید، حالا این بار با چنگال نه، ولی باز هم شاید دنبال‌تان می‌کردم.
اما خب، حالا نشسته‌ام یک گوشه‌ی هال خانه‌ی خواهر استاد در روستایی که انگار آخر دنیاست یا شاید اول دنیایی دیگر. همسر استاد یا همان استاد سابق ریاضیات مهندسی دارد با بچه‌هایش سر و کله می‌زند، استاد دارد با برادر آن دختر -که اول از او خوشم نمی‌آمد اما بعدا دوستم شد- کشتی می‌گیرد، هم‌دوره‌ای سابق که حالا مدتی‌ست همنورد محسوب می‌شود و انصافا همنورد خوبی هم هست به یک نقطه خیره شده و آن دختره‌ی دانشجوی دکترا هم دارد کشتی را تماشا می‌کند.
اینجا اینترنت که سهل است، آنتن موبایل هم نداریم و آنتن موبایل که سهل است، حتی تلفن ثابتی هم در روستا کار نمی‌کند که به خانواده‌هایمان خبر زنده‌بودن‌مان را بدهیم. اهالی روستا می‌گویند تلفن از چهارشنبه ساعت ۳ قطع شده، یعنی همان حدودی که ما از تهران حرکت کردیم.
هیچ خبری از ما نیست. دو روز است که به غیر از همین جمع چند نفره‌مان هیچ آشنای دیگری را ندیده‌ایم. ممکن است بقیه فکر کنند مرده‌ایم و از کجا معلوم؟ شاید ما واقعا مرده‌ایم. شاید درست ساعت ۳ روز چهارشنبه یک جایی در مسیر پرت شده‌باشیم توی دره و نفهمیده‌باشیم و اینجا با این مه جادویی و درختان رنگارنگ و مردم مهربانش بهشت باشد. اصلا مگر می‌شود ما در دنیا باشیم و هیچ راه ارتباطی‌ای نداشته‌باشیم و این قدر آرامش داشته‌باشیم و در به در دنبال یک راه برای برقرار کردن ارتباط نگردیم؟
شاید همین حالا که من دارم در موبایلم -که معلوم نیست واقعی باشد- می‌نویسم و آن یکی دارد کشتی می‌گیرد و بقیه هم هر کدام به کاری مشغولند، در تهران جلوی چند خانه بنرهای بزرگ سیاه حاوی اسامی ما نصب کرده‌باشند.
ولش کنید. بیایید به چیزهای خوب فکر کنیم. این تصمیمی است که ما در بدو ورود به اینجا گرفتیم. یعنی دیدیم خب راهی برای برقرار ارتباط با دنیای خودمان نداریم و نمی‌توانیم خبری به کسی بدهیم و آن‌ها هم قطعا نگران خواهند شد. یعنی خیلی بعید است که بین تمام احتمالات ممکن، به این نتیجه برسند که لابد یک نفر کابل مخابرات را دزدیده و هم موبایل‌ها و هم تلفن‌ها قطع است و ما هم سالمیم. در بهترین حالت ما آدم‌های بی‌فکری هستیم که یک خبر از خودمان نداده‌ایم و در بدترین حالت هم که...
خب حالا ما می‌توانیم به حال بد آن‌ها فکر کنیم و حرص بخوریم و بعد از برگشتن بگوییم چه شده و داستان چه بوده، یا این که برنامه‌های خودمان را پیش ببریم و از نبود هیچ گونه ارتباط استفاده کنیم و از طبیعت لذت ببریم و بعد که برگشتیم با آدم‌هایی که در این مدت نگران‌مان شده‌اند مواجه شویم.
شاید همچنان فکر کنید ما کوتاهی کرده‌ایم و مثلا می‌توانستیم دیروز صبح به سمت تهران برگردیم و آنتن پیدا کنیم و خبر بدهیم. اما چهارشنبه شب به این امید که نبودن آنتن موقتی‌ست، خوابیدیم و فکر کردیم فوقش اگر نبود صبح تلفن ثابت پیدا می‌کنیم. صبح یکی از اهالی گفت تلفن‌ها هم قطع است اما قرار است تا عصر وصل شود و ما که عزم کوه کرده‌بودیم به راه‌مان ادامه دادیم تا عصر که تلفن وصل شود. اما باز خبری نشد. امروز هم نه خبری از وصل شدن تلفن بود و نه آنتن آمد. تازه یک وانت که هر چه می‌گردیم صاحبش پیدا نمی‌شود هم آمده پارک کرده پشت ماشین‌ها و چون نمی‌توانیم ماشین‌ها را جابه‌جا کنیم، فعلا تا اطلاع ثانوی همین جا هستیم. خبر جذاب این که آب هم از صبح قطع شده😂

+ خوشبختانه راننده‌ی وانت حدود ۲،۳ بعدازظهر اومد و ما برگشتیم تهران. آب هم از همسایه گرفتیم تو اون چند ساعت و به طور کلی الان هم زنده‌ایم، هم رسیدیم خونه‌هامون!

آخ

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

خود واقعی

به این نتیجه رسیدم که هر جا خودم بودم و خود واقعیم رو بروز دادم، آدم‌ها دوستم داشتن و بهم علاقمند شدن. اما چرا یه جاهایی، مخصوصا جاهایی که نظر آدما برام مهم‌تره خود واقعیم رو بروز نمیدم؟

شاید از اون علاقه می‌ترسم. علاقه وابستگی میاره، وابستگی آزادی رو سلب می‌کنه. آدم‌هایی که کمتر برام مهمن رو حتی اگه بهم علاقمند بشن می‌تونم به شکل ناگهانی رها کنم و برم، آدم‌هایی که بیشتر برام مهمن رو نمی‌تونم رها کنم.

شاید هم از حسادت بقیه می‌ترسم.

دارم هذیون مبگم شاید. ولی فکر می‌کنم توی تمام مدت زندگیم از علاقه‌ی آدم‌ها بیشتر آسیب دیدم تا از نفرت‌شون.

- این کارو بکن برات خوبه.

+ باشه.

- بکن دیگه، میگم خوبه!

+ خیله خب!

- انجام دادی؟

+ نه، بذار... خب، انجام دادم زانودرد گرفتم. طبیعیه؟!

- بله، طبیعیه.


دِ خب مرگ😐

از احوالات ما اگر جویا باشید...۵

هنوز نرسیده‌ایم، ولی خواهیم رسید.

الان در آن مرحله‌ای هستیم که چمدان‌ها را بسته‌ایم، گوشی و لپ‌تاپ و پاوربانک‌هایمان را شارژ کرده‌ایم، لباس‌هایمان را آماده گذاشته‌ایم و در کوله‌‌هایمان به اندازه‌ی لباسی که تن‌مان است جا نگه‌داشته‌ایم و منتظریم وقت حرکت به سمت فرودگاه برسد.

نمی‌خواهم به این که ممکن است در فرودگاه مشکلی پیش بیاید فکر کنم. چون حتی سیمکارت و اینترنت هم نخواهیم داشت (مگر این که فرودگاه وای‌فای داشته‌باشد) و هر اتفاقی بیفتد خودمان باید از پسش بربیاییم . اما می‌دانم که موقع آمدن از ۷ خان رستم گذشتم و اگر لازم باشد باز هم می‌گذرم. با این حال دروغ چرا؟ استرس هم دارم و احتمالا این استرس تا لحظه‌ی رسیدن به فرودگاه امام و پیدا کردن راننده‌ای که مثل فیلم‌ها قرار است با یک پلاکارد حاوی متنی که خودم در سایت تعیین کرده‌ام دنبال‌مان بیاید، با من خواهد بود.

متاسفانه موقع نوشتن متن خیلی خسته‌ بودم و خلاقیت چندانی به خرج ندادم، اما اگر موقع رسیدن پیر نشده‌باشم، می‌توانم با «wow! چگدر تهران عوض شده» و «تهران کیلی کیلی کوب!» سر راننده را درد بیاورم. می‌توانم حتی بگویم: «من حتی دلم برای جوب‌های تهران هم تنگ شده» اما باید ببینم کسی که چندین سال ایران نبوده و فارسیش نمی‌آید چطور باید این جمله را بگوید.«من جوب‌ها را میس» مثلا؟(در این زمینه پذیرای جملات پیشنهادی شما نیز هستم)

حالا چند روزی می‌شود که فکرمان مشغول این است که بعد از رسیدن چه کار کنیم. خانه چقدر تمیز کردن می‌خواهد؟ می‌توانیم فردا بعدازظهر برویم مواد غذایی بخریم؟ چند وعده باید از بیرون غذا سفارش بدهیم تا دوباره دست‌مان راه بیفتد در آشپزی؟ وسایلی که موقع آمدن از برق کشیدیم و خاموش کردیم را چطور دوباره راه بیندازیم؟ و ...

و البته مسائل سابق مثل درس و کار و ...

طی این دو ماه من بر خلاف تصورم خیلی دلتنگ تهران شدم. نه خود شهر تهران، که زندگیم در تهران (حتی بوی جوب‌های تهران! هار هار هار! نه خداییش!). روزهایی بود که انگیزه‌ای برای بلند شدن از رخت‌خواب نداشتم، چون می‌دانستم نه قرار است جایی بروم، نه قرار است کسی را ببینم، نه قرار است کاری تحویل بدهم و ... اما حالا فکر می‌کنم در تهران هم احتمالا دلم برای این خانه، پنجره‌ی بزرگش، صدای پرنده‌ها، صدای ساز پیرمرد طبقه‌ی پایین، پیاده‌روی‌های وقت و بی‌وقت، خرید کردن در حراجی‌ها، ساختمان‌ها قدیمی، کلیسا‌هایی که همه جا هستند، ساز زدن و رقصیدن مردم در خیابان، «بون جورنو» و «اریودرچی» گفتن‌های گرم ایتالیایی‌ها و خیلی چیزهای دیگر تنگ می‌شود.

اینجا رسم است که به نیت برگشتن، در یکی از آب‌نماهای معروف مرکز شهر سکه می‌اندازند. دیروز بعد از گرفتن جواب تست PCR که برای ورود به ایران لازم است، رفتیم آخرین بستنی را خوردیم و سکه‌ای هم در آب‌نما انداختیم. از این به بعدش را باید ببینیم خدا چه می‌خواهد.



+ بعدا نوشت: رسیدیم. بدون هیچ دردسری. بدون حتی یک خان.

هااااا...۶!

تا حالا به این فکر کردید که چرا یه سری اتفاقات به طور هم‌زمان براتون میفتن؟

بذارید یه مثال بزنم. مثلا فرض کنید دارید توی یه خیابون راه میرید و توجهتون به یه آگهی کلاس تئاتر جلب میشه. قبل از اون هیچ وقت تئاتر براتون یه موضوع نبوده. از آگهی عکس می‌گیرید تا بعدا بررسیش کنید. اما یادتون میره. عکس آگهی تا مدتی تو گوشی‌تون خاک می‌خوره تا یه روز یه دوست قدیمی رو می‌بینید و این دوست قدیمی خیلی ناگهانی بهتون پیشنهاد میده با هم برید کلاس تئاتر و میگه کاش می‌تونستم یکی پیدا کنم و شما یهو یادتون میفته یه آگهی دیدید و یه نگاه به عکس داخل گالریتون میندازید و به دوست‌تون هم نشونش میدید. تادا! خب این خیلی مثال ساده‌ای بود. حالا فرض کنید میرید کلاس و اتفاقا مشخص میشه استعداد خیلی عجیبی هم تو این زمینه دارید و یهو مسیر زندگی‌تون عوض میشه.


اینجا هم شما و هم دوست‌تون یه پیام برای هم داشتید. ممکنه دوست‌تون از این موضوع تعجب کنه که چرا قضیه‌ی کلاس تئاتر رو از بین این همه آدم با شما مطرح کرده. دقیقا یا شمایی که آدرس یه کلاس خوب رو تو گوشی‌تون داشتید و شما تعجب کنید از این که اگه دوست‌تون پیگیر کلاس نمی‌شد، شما هیچ وقت به استعدادتون تو تئاتر پی نمی‌بردید.


یه کم بهش فکر کنید. من مطمئنم یه عالمه از این اتفاقات ریز و درشت تو زندگی همه‌مون بوده. جیمز ردفیلد تو کتاب پیشگویی‌ آسمانی هم همینو میگه. مثلا یه جا در مورد آدم‌هایی که باهاشون برخورد می‌کنیم میگه:

"... هر وقت مردم در سر راهمان قرار گرفتند، بدان که همیشه پیغامی برای ما هست. برخوردهای اتفاقی وجود ندارد. اما شیوه‌ی واکنش ما به این برخوردها نشان می‌دهد که آیا می‌توانیم پیغام را دریافت کنیم یا نه. اگر با کسی که در مسیرمان به ما برمی‌خورد حرف بزنیم و متوجه پیغام مربوط به مسائل و سوال‌های فعلی خود نشویم، این به معنی آن نیست که پیغامی در میان نبوده‌است. معنی‌اش فقط این است که به دلایلی آن را نگرفته‌ایم."


خب می‌دونید؟ باور داشتن به این موضوع به نظرم به آدم آرامش میده. این که همیشه یه راهنمایی وجود داره و تو لازم نیست بری ۱۰۰۰ تا راه رو امتحان کنی تا به نتیجه برسی. فقط کافیه یه کم نسبت به این که زندگی داره تو رو تو چه مسیری می‌بره یا از اطرافیان چه پیام هایی می‌گیری حساس باشی و اگه موقعیت عجیب و ناخواسته‌ای پیش اومد و تو ناچار بودی تو اون موقعیت باشی، با خودت فکر کنی چرا؟ چرا من تو این مسیر قرار گرفتم؟ چه کاری باید انجام بدم که لازمه‌ش قرار گرفتن تو این مسیره؟ شاید اون مسیر مسیر دلخواه تو نباشه، شاید اولش این طور به نظر بیاد که داره تو رو از خواسته‌هات دور می‌کنه. شاید اولش یه هزار در بزنی که یه مسیر قبلی زندگیت برگردی، اما بعد از مدتی دست از مقاومت برداری و کمی تو مسیر جدید پیش بری و متوجه بشی که اصلا اصل خواسته‌ت همین بوده و تو ازش آگاه نبودی.


اگه تجریه‌ای از این موقعیت‌ها داشتید خوشحال میشم بدونم.

. . . . . .
صفحه بعد
Designed By Erfan Powered by Bayan