- پنجشنبه ۶ آبان ۰۰
حرف خاصی ندارم راستش.یعنی حرف دارمها... اما الان موقعش نیست. فقط آمدم بگویم راسپینا جانم ۱۲ ساله شد. تولدش مبارک!
+ اگر نمیدانید راسپینا کیست، در صفحهای که هستید، به اولین کلمه از بالا نگاه کنید. با تشکر.
- چهارشنبه ۵ آبان ۰۰
روز جالبی بود امروز. خودم رو سپردم دست نشونهها و به چند تا کاری که چند وقت بود میخواستم انجام بدم و هی پشت گوش مینداختم رسیدم.
ساعت ۴ و نیم کاری که دستم بود تموم شد و حوصلهم سر رفت و جمع کردم از شرکت زدم بیرون. میخواستم چون هوا هنوز روشن بود از مترو تا خونه پیاده برم و تو راه ذکرهام رو بگم(آخرین چلهس انشاالله که ۳ آبان تموم میشه). ولی تو ایستگاه مترو رفتم یه سر به چند تا غرفهی صنایع دستی زدم و یه جفت گوشوارهی خوشگل چوبی خریدم. این گوشوارهها با موی بلند قشنگتره یا موی کوتاه؟ موی کوتاه! رفتم موهامو کوتاه کردم!
از دم آرایشگاه تا خونه میخواستم تاکسی بگیرم، ولی یه قرون پول نقد همراهم نبود. پیاده راه افتادم به سمت خونه و فکر کردم هر جا خودپرداز ببینم پول میگیرم و سوار تاکسی میشم. یهو متوجه شدم دم در همون آموزشگاه رانندگیم که توش پرونده دارم. تا قبلش اصلا به ساختمونا توجه نمیکردم. رفتم داخل و سه جلسه کلاس گرفتم بلکه رانندگی یادم بیاد. از روزی که برگشتیم میخواستم این کارو انجام بدم ولی هی مینداختم عقب. مثل کوتاه کردن موهام!
باز به راهم ادامه دادم و بدون توجه داشتم میرفتم که چشمم افتاد به یه داروخونه که اون طرف خیابون بود. رفتم داخل و یه قرصی که دو هفته بود دنبالش میگشتم رو اینجا داشت. قرص رو هم خریدم و باز رفتم تا رسیدم به یه پاساژ. با فکر این که اینجا دیگه حتما خودپرداز داره وارد شدم و اول از خودپرداز پول گرفتم، بعد یه دور تو پاساژ زدم. اینجا هم احتمالا کیفی که میخواستم رو قرار بود پیدا کنم. پیدا هم کردم راستش. یعنی یه فروشنده گفت تو انبار اون یکی شعبه داریم، فقط الان نمیشه و شمارهت رو بده عکس کیفها رو برات واتسپ کنم و بعد بیا ببر. ولی من نمیدونم چرا شمارهم رو ندادم و اومدم بیرون. احتمالا دلیل این رو هم بعدا میفهمم:)) شاید قراره به خاطر این کیف برم جای دیگهای و اونجا هم زنجیرهای از اتفاقات شروع بشه!
+ حالا یه نکته ی دیگه این بود که صبحش تو کیف پولم یه ۱۰ تومنی برای تاکسی برگشت داشتم، ولی موقع رفتن به محل کار، تو مترو سه نفر اومدن شروع کردن ساز زدن و خیلی هم خوب میزدن و منم پوله رو درآوردم انداختم تو کیف اونا!
- دوشنبه ۱۹ مهر ۰۰
راستش را بخواهید سِیر عجیبی را طی کردهام. اول از "منتظرم برگرده" رسیدم به "منتظرم برگرده تا بزنم تو دهنش!" و بعد رسیدم به "چرا منتظری؟ خب همین الان بزن تو دهنش!" و شواهد نشان میدهد به زودی به مرحلهی "این که زدن نمیخواد، اینو خدا خودش زده!" خواهم رسید. در واقع لب مرز این مورد هستم تقریبا.
از کی حرف میزنم؟ از قاف. کسی که زمانی آرزو داشتم هر روز ببینمش (به عنوان شریک زندگی) و حالا هر روز میبینمش (به عنوان همکار). اما این کجا و آن کجا!
+ این سِیر را برای کسانی که آدم اشتباهی دارد وارد زندگیشان میشود آرزومندم. البته با سرعت بیشتر!
- دوشنبه ۱۲ مهر ۰۰
- شنبه ۱۰ مهر ۰۰
به این نتیجه رسیدم که هر جا خودم بودم و خود واقعیم رو بروز دادم، آدمها دوستم داشتن و بهم علاقمند شدن. اما چرا یه جاهایی، مخصوصا جاهایی که نظر آدما برام مهمتره خود واقعیم رو بروز نمیدم؟
شاید از اون علاقه میترسم. علاقه وابستگی میاره، وابستگی آزادی رو سلب میکنه. آدمهایی که کمتر برام مهمن رو حتی اگه بهم علاقمند بشن میتونم به شکل ناگهانی رها کنم و برم، آدمهایی که بیشتر برام مهمن رو نمیتونم رها کنم.
شاید هم از حسادت بقیه میترسم.
دارم هذیون مبگم شاید. ولی فکر میکنم توی تمام مدت زندگیم از علاقهی آدمها بیشتر آسیب دیدم تا از نفرتشون.
- دوشنبه ۵ مهر ۰۰
- این کارو بکن برات خوبه.
+ باشه.
- بکن دیگه، میگم خوبه!
+ خیله خب!
- انجام دادی؟
+ نه، بذار... خب، انجام دادم زانودرد گرفتم. طبیعیه؟!
- بله، طبیعیه.
دِ خب مرگ😐
- دوشنبه ۲۹ شهریور ۰۰
هنوز نرسیدهایم، ولی خواهیم رسید.
الان در آن مرحلهای هستیم که چمدانها را بستهایم، گوشی و لپتاپ و پاوربانکهایمان را شارژ کردهایم، لباسهایمان را آماده گذاشتهایم و در کولههایمان به اندازهی لباسی که تنمان است جا نگهداشتهایم و منتظریم وقت حرکت به سمت فرودگاه برسد.
نمیخواهم به این که ممکن است در فرودگاه مشکلی پیش بیاید فکر کنم. چون حتی سیمکارت و اینترنت هم نخواهیم داشت (مگر این که فرودگاه وایفای داشتهباشد) و هر اتفاقی بیفتد خودمان باید از پسش بربیاییم . اما میدانم که موقع آمدن از ۷ خان رستم گذشتم و اگر لازم باشد باز هم میگذرم. با این حال دروغ چرا؟ استرس هم دارم و احتمالا این استرس تا لحظهی رسیدن به فرودگاه امام و پیدا کردن رانندهای که مثل فیلمها قرار است با یک پلاکارد حاوی متنی که خودم در سایت تعیین کردهام دنبالمان بیاید، با من خواهد بود.
متاسفانه موقع نوشتن متن خیلی خسته بودم و خلاقیت چندانی به خرج ندادم، اما اگر موقع رسیدن پیر نشدهباشم، میتوانم با «wow! چگدر تهران عوض شده» و «تهران کیلی کیلی کوب!» سر راننده را درد بیاورم. میتوانم حتی بگویم: «من حتی دلم برای جوبهای تهران هم تنگ شده» اما باید ببینم کسی که چندین سال ایران نبوده و فارسیش نمیآید چطور باید این جمله را بگوید.«من جوبها را میس» مثلا؟(در این زمینه پذیرای جملات پیشنهادی شما نیز هستم)
حالا چند روزی میشود که فکرمان مشغول این است که بعد از رسیدن چه کار کنیم. خانه چقدر تمیز کردن میخواهد؟ میتوانیم فردا بعدازظهر برویم مواد غذایی بخریم؟ چند وعده باید از بیرون غذا سفارش بدهیم تا دوباره دستمان راه بیفتد در آشپزی؟ وسایلی که موقع آمدن از برق کشیدیم و خاموش کردیم را چطور دوباره راه بیندازیم؟ و ...
و البته مسائل سابق مثل درس و کار و ...
طی این دو ماه من بر خلاف تصورم خیلی دلتنگ تهران شدم. نه خود شهر تهران، که زندگیم در تهران (حتی بوی جوبهای تهران! هار هار هار! نه خداییش!). روزهایی بود که انگیزهای برای بلند شدن از رختخواب نداشتم، چون میدانستم نه قرار است جایی بروم، نه قرار است کسی را ببینم، نه قرار است کاری تحویل بدهم و ... اما حالا فکر میکنم در تهران هم احتمالا دلم برای این خانه، پنجرهی بزرگش، صدای پرندهها، صدای ساز پیرمرد طبقهی پایین، پیادهرویهای وقت و بیوقت، خرید کردن در حراجیها، ساختمانها قدیمی، کلیساهایی که همه جا هستند، ساز زدن و رقصیدن مردم در خیابان، «بون جورنو» و «اریودرچی» گفتنهای گرم ایتالیاییها و خیلی چیزهای دیگر تنگ میشود.
اینجا رسم است که به نیت برگشتن، در یکی از آبنماهای معروف مرکز شهر سکه میاندازند. دیروز بعد از گرفتن جواب تست PCR که برای ورود به ایران لازم است، رفتیم آخرین بستنی را خوردیم و سکهای هم در آبنما انداختیم. از این به بعدش را باید ببینیم خدا چه میخواهد.
+ بعدا نوشت: رسیدیم. بدون هیچ دردسری. بدون حتی یک خان.
- چهارشنبه ۲۴ شهریور ۰۰
تا حالا به این فکر کردید که چرا یه سری اتفاقات به طور همزمان براتون میفتن؟
بذارید یه مثال بزنم. مثلا فرض کنید دارید توی یه خیابون راه میرید و توجهتون به یه آگهی کلاس تئاتر جلب میشه. قبل از اون هیچ وقت تئاتر براتون یه موضوع نبوده. از آگهی عکس میگیرید تا بعدا بررسیش کنید. اما یادتون میره. عکس آگهی تا مدتی تو گوشیتون خاک میخوره تا یه روز یه دوست قدیمی رو میبینید و این دوست قدیمی خیلی ناگهانی بهتون پیشنهاد میده با هم برید کلاس تئاتر و میگه کاش میتونستم یکی پیدا کنم و شما یهو یادتون میفته یه آگهی دیدید و یه نگاه به عکس داخل گالریتون میندازید و به دوستتون هم نشونش میدید. تادا! خب این خیلی مثال سادهای بود. حالا فرض کنید میرید کلاس و اتفاقا مشخص میشه استعداد خیلی عجیبی هم تو این زمینه دارید و یهو مسیر زندگیتون عوض میشه.
اینجا هم شما و هم دوستتون یه پیام برای هم داشتید. ممکنه دوستتون از این موضوع تعجب کنه که چرا قضیهی کلاس تئاتر رو از بین این همه آدم با شما مطرح کرده. دقیقا یا شمایی که آدرس یه کلاس خوب رو تو گوشیتون داشتید و شما تعجب کنید از این که اگه دوستتون پیگیر کلاس نمیشد، شما هیچ وقت به استعدادتون تو تئاتر پی نمیبردید.
یه کم بهش فکر کنید. من مطمئنم یه عالمه از این اتفاقات ریز و درشت تو زندگی همهمون بوده. جیمز ردفیلد تو کتاب پیشگویی آسمانی هم همینو میگه. مثلا یه جا در مورد آدمهایی که باهاشون برخورد میکنیم میگه:
"... هر وقت مردم در سر راهمان قرار گرفتند، بدان که همیشه پیغامی برای ما هست. برخوردهای اتفاقی وجود ندارد. اما شیوهی واکنش ما به این برخوردها نشان میدهد که آیا میتوانیم پیغام را دریافت کنیم یا نه. اگر با کسی که در مسیرمان به ما برمیخورد حرف بزنیم و متوجه پیغام مربوط به مسائل و سوالهای فعلی خود نشویم، این به معنی آن نیست که پیغامی در میان نبودهاست. معنیاش فقط این است که به دلایلی آن را نگرفتهایم."
خب میدونید؟ باور داشتن به این موضوع به نظرم به آدم آرامش میده. این که همیشه یه راهنمایی وجود داره و تو لازم نیست بری ۱۰۰۰ تا راه رو امتحان کنی تا به نتیجه برسی. فقط کافیه یه کم نسبت به این که زندگی داره تو رو تو چه مسیری میبره یا از اطرافیان چه پیام هایی میگیری حساس باشی و اگه موقعیت عجیب و ناخواستهای پیش اومد و تو ناچار بودی تو اون موقعیت باشی، با خودت فکر کنی چرا؟ چرا من تو این مسیر قرار گرفتم؟ چه کاری باید انجام بدم که لازمهش قرار گرفتن تو این مسیره؟ شاید اون مسیر مسیر دلخواه تو نباشه، شاید اولش این طور به نظر بیاد که داره تو رو از خواستههات دور میکنه. شاید اولش یه هزار در بزنی که یه مسیر قبلی زندگیت برگردی، اما بعد از مدتی دست از مقاومت برداری و کمی تو مسیر جدید پیش بری و متوجه بشی که اصلا اصل خواستهت همین بوده و تو ازش آگاه نبودی.
اگه تجریهای از این موقعیتها داشتید خوشحال میشم بدونم.
- دوشنبه ۲۲ شهریور ۰۰