این روزها... :: راسپینا

راسپینا

فصل طلایی

این روزها...

سلام
همین چند ماه پیش اگر به من می‌گفتند روزی می‌رسد که بیش از یک ماه وبلاگت را به روز نمی‌کنی، گوینده را با ملاقه دنبال می‌کردم. البته صبر کنید... نمی‌دانم ملاقه‌هایمان کجا هستند. قاشق چطور است؟ با قاشق دنبال می‌کردم.
نه که فکر کنید این مدت کلا اینجا سر نمی‌زدم‌ها... نه... بارها یک عالمه ستاره را خاموش کردم، اما خودم هم اغلب خاموش بودم. گهگاهی زیر بعضی از پست‌ها چیزهایی هم نوشته‌ام در این مدت. اما خیلی کم.
خب راستش را بخواهید این روزها سرم شلوغ است و سنگینی غرغرهای روزانه‌ام را هم کانال تلگرام تحمل می‌کند. لذا اینجا کمتر می‌نویسم. دانشگاه دارد آخرین زورهایش را برای این که من به موعد تعیین شده نرسم و دفاع نکنم، می‌زند و من نمی‌دانم چرا.
این روزها خیلی چیزها را رها کرده‌ام. خیلی کارها را دیگر نمی‌کنم. بیشتر کارهای خانه را گردن خواهرم انداخته‌ام و خودم را مشغول کارهای شرکت و دانشگاه کرده‌ام. هر چند که مسئله‌ی دانشگاه تمام شده و حالا اگر داورم از خر شیطان پایین بیاید و تا آخر بهمن ماه زمانی برای دفاعم مشخص کند، بالاخره بعد از سه سال و نیم طولانی دانشگاه ازدست من و من از دست دانشگاه رها می‌شویم. ازچهارشنبه تا امروز که ایمیل‌ها و تماس‌ها برای راضی کردنش نتیجه نداده‌است و حالا می‌خواهم فردا صبح حضوری با او صحبت کنم، بلکه قانع شود.
ماجرا این است که مدیر گروه‌مان با استاد راهنمایم بحثی داشته‌اند و نتیجه‌ی این بحث عدم تصویب به موقع دفاع من از پایان‌نامه بوده و حالا داور داخلی می‌گوید دیر اقدام کرده‌ای و من وقت ندارم و برو اسفند بیا! که کاش به همین سادگی بود، اما نیست. چون دانشگاه آخرین مهلت دفاع من را ۳۰ بهمن تعیین کرده و نمی‌دانم اگر حتی یک روز دیرتر دفاع کنم، چه اتفاقی میفتد. خلاصه که دعا لازمم مثل همیشه.
مسئله‌ی شرکت اما هنوز مال من نشده. هنوز برایش از جان مایه نگذاشته‌ام و هنوز از عملکرد خودم در قبالش راضی نیستم. خب حق هم دارم. الان برای من مهم‌ترین چیز پروژه‌ی قبلیم است که نمی‌خواهم بعد از سه سال و اندی بر باد برود. باید آن را تمام کنم تا این یکی مال من شود.
خلاصه که اوضاع عجیبی‌ست و می‌دانم بالاخره می‌گذرد، اما وجدانا دارد سخت می‌گذرد. آن‌قدر سخت که باز دارد به اعصابم فشار می‌آید و باز هم مفصل فکم دچار مشکل شده و درد می‌کند. معده‌ام دائما دارد می‌سوزد و قلبم به تپش افتاده. این وسط اصلا نمی‌دانم با این اوضاعی که من دارم پروژه‌ی شرکت را پیش می‌برم، آخر اسفند قراردادم را تمدید می‌کنند یا نه. یعنی به غیر از داستان دانشگاه، ترس این یکی هم افتاده به جانم.
حرف زیاد دارم اما مجال گفتنش نیست. شاید آخر بهمن که بالاخره تکلیفم یک‌سره شد و یا دفاع کردم و یا اخراج شدم، بیایم تعریف کنم.

+ راستی این روزها احساس تنهایی می‌کنم. خیلی زیاد.
فاطمه ‌‌‌‌
۲۳ بهمن ۱۵:۲۱

الهه خیلی درکت می‌کنم❤

چند روز که پیش با درد قفسه سینه از خواب بیدار شدم، داشتم فکر می‌کردم یه پایان‌نامه اینقدر ارزشش رو نداره. کاش اصلا زودتر بهم بگن اجازه دفاع نمی‌دن و خلاص... بعد، زمان‌های دیگه‌ای هست که زور می‌زنم فقط به یه جایی برسونمش که قابل ارائه باشه.

من هم احساس تنهایی می‌کنم. شاید دقیقا مثل حس تو نباشه؛ ولی مثلا دوستام بهم می‌گن اگه کاری هست بگو کمک کنیم، و من نمی‌دونم کجای کارو ازشون کمک بخوام. می‌دونم تنها نمی‌شه یه همچین کاری رو پیش برد. گاهی از بعضیا که بلدن سوال می‌کنم ولی اونا چون خودشون هم کار و گرفتاری دارن نمی‌تونم آویزون‌شون بشم! توی خونه، خیلی کم از کارام حرف می‌زنم و کسی هم نمی‌پرسه زیاد. چون یه مدت با هر سوالی که می‌پرسیدن به هم می‌ریختم. ولی حالا از هر فرصت کوچیک و هر «چطوری؟» استفاده می‌کنم که غر یه چیزی رو بزنم! با استادم هم یه کم لج کردم و می‌دونم آسیبش به خودم می‌رسه ولی برام مهم نیست انگار!

می‌دونم منظورت از تنهایی شاید اینا نبود. فقط یهو درد دلم اومد :))

دیشب که سردرد و سرفه و آبریزش نمی‌ذاشت بخوابم -و من فقط می‌خواستم بتونم چند ساعت بخوابم چون دوباره از صبح باید می‌نشستم پای پایان‌نامه- و حتی حال نداشتم از جام پاشم، به خودم گفتم کاش یکی یه قرص بیاره برام. صبح فهمیدم برادرم هم همین وضع و فکرو داشته :))

بگذریم.

بیا الان فقط تمرکزتو بذار روی دفاع. بعدش وقت داری به کار شرکت فکر کنی. اصلا تا بوده دانشجوها نزدیک دفاع از شرکتاشون مرخصی می‌گرفتن! الان خدا رو شکر به نظر میاد پایان‌نامه‌ت تکمیله و تنها مشکلت بازی درآوردنای این استاده‌س. حالا نمی‌دونم صحبت حضوری چطوری پیش رفته، ولی من همینو دیروز از استادم پرسیدم، گفت اگه داورای پیشنهادی هیچ‌کدوم هماهنگ نشن برای ۳۰ بهمن دانشکده راه میاد. حتما برای شما هم چنین راهی هست و این استاده فقط لج کرده.

امیدوارم هر جوری که هست زودتر بگذره این ۳۰ بهمن و بعدش با هم بریم یه کافه بازی فکری کنیم :))

خیلی موفق باشی❤

پاسخ :

آخ‌آخ... ارزش اعصاب خردی نداره، ولی تموم میشه بالاخره. دو سه روز دیگه هم صبر کن:)
این حالی که یه سری چیزا باید برات مهم باشه ولی نیست رو می‌فهمم. و نمی‌دونم دلیلش چیه، ولی حسابی تجربه‌ش کردم این مدت منم. امیدوارم با تموم شدن دفاع اینم تموم بشه.

و انگار تو این مواقعی که استرس بالاست و نباید مریض بشیم، مریض هم می‌شیم و این بیشتر اعصاب‌مون رو خرد می‌کنه. من هم طی یک ماه گذشته بیشتر از هر وقت دیگه‌ای مریض بودم و این واقعا بد بود.

تو هم دفاع کن، بریم:)❤️
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
Designed By Erfan Powered by Bayan