هنوز چند روز مانده به بازگشتن، اما چمدانهایمان را بستیم. برای وسایل باقیماندهای که قرار است در این چند روز استفاده کنیم، روی کوله پشتی حساب باز کردهام.
تصورم این بود که در هفتهی آخر دیگر در خانه بند نمیشوم و تمام مدت تصاویر این شهر را در حافظهام ثبت میکنم. اما دیگر ذوق گردش ندارم. ترجیح میدهم در خانه بمانم و از این حس که دیگر چیزی به برگشتن نمانده لذت ببرم.
قبل از آمدن به این سفر دو ماهه، فکر میکردم مهمترین ثمرهی این سفر حل شدن معمای «رفتن یا ماندن» خواهد بود. فکر میکردم بالاخره میتوانم در این مورد تصمیم بگیرم. اما نتوانستم. من آمده بودم دو ماه زندگی در این کشور را بچشم، اما نتوانستم زندگی کنم. تعلق خاطری به اینجا نداشتم. تمام حواسم درگیر دوستان و دانشگاه و شرکت بود. شرایط برای مقایسه مناسب نبود. عادلانه نبود. الان فقط میتوانم به این سوال پاسخ بدهم :«طبیعت و درختها و ساختمانهای اینجا را بیشتر دوست داری یا آدمهای ایران؟» و واضح است پاسخ این سوال.
نه که بگویم اگر با آدمهای اینجا آشنا میشدم آنها را بیشتر دوست میداشتم، نه. ابدا! اما این سوال در ذهنم سنگینی میکند که اگر واقعا این دو ماه را با تمام وجود اینجا زندگی میکردم، کجا را ترجیح میدادم؟ اگر همین جا شغلی داشتم و درآمدی و استقلالی کجا را ترجیح میدادم؟ اگر هنوز با پایاننامه و پروژهی شرکت و کلاسهای مجازی به ایران وصل نبودم چه احساسی نسبت به اینجا داشتم؟ اگر به جای تلاش برای هماهنگ ماندن با ایران و جنگیدن با اختلاف ساعت و تفاوت در اول و آخر هفته سعی میکردم خودم را با اینجا وفق بدهم چه اتفاقی میفتاد؟
مهمترین ثمرهی این سفر چیزی نشد که میخواستم. اما در عوض یاد گرفتم تصمیم گرفتن برای زندگی حتی از چیزی که فکر میکردم هم سختتر است.
شاید سفرهای بیشتری لازم باشد:)
- يكشنبه ۲۱ شهریور ۰۰