راسپینا

راسپینا

فصل طلایی

هاااا...۵!

هنوز چند روز مانده به بازگشتن، اما چمدان‌هایمان را بستیم. برای وسایل باقی‌مانده‌ای که قرار است در این چند روز استفاده کنیم، روی کوله پشتی حساب باز کرده‌ام.

تصورم این بود که در هفته‌ی آخر دیگر در خانه بند نمی‌شوم و تمام مدت تصاویر این شهر را در حافظه‌ام ثبت می‌کنم. اما دیگر ذوق گردش ندارم. ترجیح می‌دهم در خانه بمانم و از این حس که دیگر چیزی به برگشتن نمانده لذت ببرم.

قبل از آمدن به این سفر دو ماهه، فکر می‌کردم مهم‌ترین ثمره‌ی این سفر حل شدن معمای «رفتن یا ماندن» خواهد بود. فکر می‌کردم بالاخره می‌توانم در این مورد تصمیم بگیرم. اما نتوانستم. من آمده بودم دو ماه زندگی در این کشور را بچشم، اما نتوانستم زندگی کنم. تعلق خاطری به اینجا نداشتم. تمام حواسم درگیر دوستان و دانشگاه و شرکت بود. شرایط برای مقایسه مناسب نبود. عادلانه نبود. الان فقط می‌توانم به این سوال پاسخ بدهم :«طبیعت و درخت‌ها و ساختمان‌های اینجا را بیشتر دوست داری یا آدم‌های ایران؟» و واضح است پاسخ این سوال.

نه که بگویم اگر با آدم‌های اینجا آشنا می‌شدم آن‌ها را بیشتر دوست می‌داشتم، نه. ابدا! اما این سوال در ذهنم سنگینی می‌کند که اگر واقعا این دو ماه را با تمام وجود اینجا زندگی می‌کردم، کجا را ترجیح می‌دادم؟ اگر همین جا شغلی داشتم و درآمدی و استقلالی کجا را ترجیح می‌دادم؟ اگر هنوز با پایان‌نامه و پروژه‌ی شرکت و کلاس‌های مجازی به ایران وصل نبودم چه احساسی نسبت به اینجا داشتم؟ اگر به جای تلاش برای هماهنگ ماندن با ایران و جنگیدن با اختلاف ساعت و تفاوت در اول و آخر هفته سعی می‌کردم خودم را با اینجا وفق بدهم چه اتفاقی میفتاد؟

مهم‌ترین ثمره‌ی این سفر چیزی نشد که می‌خواستم. اما در عوض یاد گرفتم تصمیم گرفتن برای زندگی حتی از چیزی که فکر می‌کردم هم سخت‌تر است.

 شاید سفرهای بیشتری لازم باشد:)

هاااا...۴!

دیروز رفتم تو وبلاگ فاطمه و دیدم یه پست گذاشته راجع به رفتن دوستاش. بخش «برو مسخره‌بازی دربیار!» مغزم رو روشن کردم  و شروع کردم به کامنت گذاشتن. نمکم که ته کشید اومدم بیرون و لپ‌تاپ رو خاموش کردم و خوابیدم.

ولی بعد دوباره سر زدم به اون پست که ببینم بقیه چیا نوشتن. مخصوصا این که یه نفر وسط کامنتای من و جواب‌های فاطمه به این که کامنت‌دونی رو تبدیل کردیم به چت‌روم اشاره کرده‌بود و حدس می‌زدم شاید افراد دیگه‌ای هم واکنش نشون بدن.

می‌دونید چی شد؟ یه عده‌ی خوبی به اصل موضوع پست پرداخته‌بودن و از تلخیش گفته‌بودن: «رفتن». و برای من «رفتن» انگار بدیهی‌ترین بخش بود و حتی لازم نبود تو کامنتام ذره‌ای بهش بپردازم.

این خیلی منو به فکر فرو برد. رفتن تلخه، اما من بهش عادت کردم. عادت کردم؟ نمی‌دونم. مطمئن نیستم. شاید به خود رفتن عادت نکرده‌باشم، اما تو ناخودآگاهم این موضوع ثبت شده‌باشه که با رفتن هیچ‌کس قرار نیست زندگی من هم تموم بشه. انگار پذیرفته‌باشم که بعد از رفتن آدم‌ها قراره تا چند روز محدود درد بکشم و بعد دوباره همه چیز عادی بشه. انگار اون قدر «رفتن» دیدم که بخشی از زندگیم شده‌باشه. از کجا معلوم؟ شاید یه روزی از نرفتن و موندن بعضی از آدما خسته بشم حتی!

نمی‌خوام بشینم غم‌نامه بنویسم و رفتن‌های خودم و رفتن‌های بقیه رو تعریف کنم. ولی می‌دونید؟ من همیشه رفتم. یعنی تو این ۲۷ سال زندگی، حداقل هر سال یه بار رفتم. از مدرسه، از دانشگاه، از گروه دوستی، از یه شهر، از کشور و حتی از یه خانواده. من بارها رفتم و بارها هم برگشتم. ولی خیلی وقتا وقتی برگشتم اوضاع یه جور دیگه بوده. دیگه مثل قبل نبوده و شاید من از «برگشتن» بیشتر می‌ترسم. این که برگردی و ببینی بود و نبودت اون قدرا هم مهم نبوده. برگردی و ببینی کسی جای خالیت رو برات نگه‌ نداشته و یا حتی کسی تو رو یادش نیست.... واقعا رفتن ترسناک‌تره یا برگشتن؟

هاااا...۳!

اولین ثمره‌ی ابن پست‌های «هاااا...» یا شکستن یخ بیان برای من این بود که به لطف کامنت‌هایی که زیر پست‌های فاطمه گذاشتم، بعد از مدت‌های طولانی نوسان بین ۱۹۶ و ۱۹۹، بالاخره تعداد دنبال‌کننده‌های اینجا به ۲۰۰ رسید و حتی ازش رد شد:))

خب، پس بذارید یه توضیح در مورد اینجا و در کل تجربه‌ی نوشتن بنویسم، بعد برم سراغ یه موضوعی که باز به  این پست فاطمه ربط داره.( آفرین، درست حدس زدید، من دچار کمبود موضوعم و موضوعاتم رو از وبلاگ فاطمه کش میرم!)

من اینجا رو سال اول دبیرستان ساختم. یعنی آبان ۸۸. به عبارتی بیشتر از ۱۱ ساله که این وبلاگ رو دارم. آدرس زیاد عوض کردم. چه زمانی که تو پرشین بلاگ بودم و چه زمانی که به بیان مهاجرت کردم، اما محتوا رو حذف نکردم. هر چی نوشتم اینجاست (و البته که الان پست‌های قدیمی رمز داره). خیلی وقتا خواننده‌های خاص داشتم. مثل پدرم، چند نفر از اقوامم، مدیر دبیرستانم، یکی از دبیرهام و ... خیلی وقتا هم اصلا خواننده نداشتم. اما چیزی که هست اینه که اینجا رو حفظ کردم. این وسط سال‌هایی بوده که کمتر نوشتم (مثل سال کنکورم). و ماه‌هایی بوده که بیشتر از روزی یه پست داشتم (مثل ترم آخر کارشناسیم که به شدت زندگیم شلوغ و عجیب و غریب شده‌بود). چیزی که تعیین می‌کرد من چقدر بنویسم قطعا مخاطبانم بودن. شوق نوشتن رو اونا ایجاد می‌کردن. تعداد دنبال‌کننده‌های من دقیقا تو همون دوره‌ی شلوغ زندگیم که دائم داشتم پست میذاشتم یهو زیاد شد و این به من اشتیاق نوشتن می‌داد. احساس می‌کردم خونده میشم پس می‌نوشتم.

اما نیاز به نوشتن رو فقط خودم می‌تونستم تو خودم ایجاد کنم. برای همین زمان‌هایی که مخاطب نداشتم هم می‌نوشتم. خیلی کمتر بود، ولی بود. چیزی که می‌خوام بگم اینه که ما قطعا می‌تونیم به هم شوق نوشتن بدیم. چالش راه بندازیم، بیشتر بنویسیم، بیشتر کامنت بذاریم و بیشتر نشون بدیم که می‌خونیم و ... اما تا وقتی اون شعله اولیه‌هه نباشه، این تلاش‌ها به جایی نمی‌رسه. پس بیاید سعی کنیم اون شعله‌هه رو حفظ کنیم. خودمون، برای خودمون. اشکالی نداره که گاهی خسته بشیم و اون شعله رو بفرستیم زیر خاکستر و یه مدت بعد دوباره ازش پرده‌برداری کنیم. فقط خاموشش نکنیم. یهو نذاریم بریم. چیزی که ماها اینجا داریم چیز ارزشمندیه. بیاید حفظش کنیم.


خب، از پشت صحنه اشاره می‌کنن که زیاد موندی رو منبر، وقتت تمومه! انشاالله در «هاااا...» ی بعدی به موضوع مذکور می‌پردازم. تا درودی دیگر بدرود!

هاااا... ۲!

آقا ما تو دوران کارشناسی یه درسی داشتیم با اسم فارسی «سیستم‌های بی‌درنگ» که البته ترجمه‌ی مناسبی نیست برای realtime که اسم اصلی درس بود.
 کلا درس موضوعش انواع برنامه‌ریزی و اولویت‌بندی بود برای این که کلا task ها بهینه انجام بشن و به deadline ها برسیم و ... البته اینا برای آدم نبودا، برای کامپیوتر بود. از اونجایی که تو کامپیوتر ممکنه یه سری اتفاقات پیش بیاد که پیش‌بینی نشده، ما باید از قبل یه سری سیاست‌ها تعیین کنیم که با این اتفاقات چطور باید برخورد کنیم و چطور بهشون اولویت بدیم و ...
در کل همون‌طور که گفتم درس ارتباط نزدیکی با برنامه‌ریزی و از دست ندادن ددلاین‌ها داشت و البته به نظر من درس فوق‌العاده شیرینی هم بود.
خلاصه که ترم تموم شد و زمان امتحان این درس رسید. امتحان قرار بود ساعت ۹ توی یکی از کلاس‌های دانشکده برگزار بشه. ما رفتیم نشستیم تو کلاس و منتظر بودیم استاد بیاد. ساعت نزدیک ۹ شد ولی استاد نیومد. ۹ شد، باز استاد نیومد - دقائقی تاخیر رو براش جائز می‌دونستیم ـ ۹ و نیم شد، باز نیومد. نزدیک ۱۰ شد، نیومد! و از اون عجیب‌تر این که مسئول حضور و غیاب که معمولا وسط تایم امتحان میومد هم نیومد.
دوباره سایت رو چک کردیم که ببینیم نکنه همه‌مون با هم تاریخ یا ساعت رو اشتباه متوجه شدیم، یا مثلا دم آخر عوض شده،  ولی نه، تاریخ و ساعت امتحان درست بود. ۲۴ دی ساعت ۹ صبح.
نمی‌دونم چرا هیچ کس پا نمیشد بره پیگیری کنه. این اتفاق عجیبی بود که من رفتم آموزش دانشکده و پیگیر شدم! به محض این که موضوع رو به مسئول آموزش گفتم تعجب کرد و با استاد تماس گرفت. نمی‌دونم همون موقع بهم گفت چی شده یا چند دقیقه بعد اومد تو کلاس اعلام کرد. استاد به کل فراموش کرده‌بود ما اون روز امتحان داریم. خوش و خرم داشته میومده سمت دانشگاه که مسئول آموزش باهاش تماس گرفته. خلاصه به ما گفتن استاد داره می‌رسه، بشینید تا بیاد.
و می‌دونید؟ موضوع فقط فراموش کردن ساعت و تاریخ امتحان نبود. حتی سوال هم طرح نکرده‌بود برامون! این رو وقتی متوجه شدیم که ساعت ۱۰ سراسیمه وارد کلاس شد و گفت که فکر می‌کرده امتحان دو روز دیگه‌س. یعنی ۲۶ دی. بعد هم دو تا گزینه گذاشت پیش رومون. یا باید یکی دو ساعت دیگه می‌نشستیم تا برامون سوال طرح کنه و تکثیر کنه، یا یه روز بعد از پایان امتحانات معین می‌کردیم تا اون روز ازمون امتحان بگیره و البته گفت اگه گزینه‌ی اول رو انتخاب کنیم سوالات آسونی برامون طرح می‌کنه.
ما هم دیدیم هم حال نداریم یه روز دیگه دوباره همین درسا رو بخونیم، هم یه تعداد از بچه‌هامون این آخرین امتحان‌شون بوده و برا شب بلیط گرفتن برگردن شهرشون، هم این که سوالا قراره آسون‌تر باشه. یکی دو ساعت دیگه هم صبر کردیم و امتحان دادیم و برگشتیم خونه!
حالا موضوع فراموش کردن امتحان پایان‌ترم خودش یه بحث بود، این موضوع که درس کلا در مورد زمان‌بندی و برنامه‌ریزی بود و زمان‌بندی و برنامه‌ریزی امتحان به هم ریخت به بحث دیگه که کلی به طنز ماجرا اضافه می‌کرد.

+ یه حسی بهم میگه اینو قبلا نوشته‌بودم. ولی نتونستم پیداش کنم.
+ دیدم من که قصد دارم این مدت یه کم بیشتر پست بذارم، تصمیم گرفتم به جای اینجا کامنت گذاشتن، این بحث رو تبدیلش کنم به یه پست جدید😁

هااااا....

پنل رو که باز می‌کنی نفری یه یخ‌شکن گرفتن دست‌شون دارن یخ بیان رو می‌شکونن😂

هیجی، منم اومدم یه چند تا «هاااا...» کنم یه ذره یخا آب بشن.

عرضم به حضور انورتون که امروز بلیط داشتیم برای برگشت. خیلی دوست داشتم تو همین تاریخ برگردم، اما از همون روزی که دوز اول واکسن رو زدیم می‌دونستیم که شدنی نیست. چون تاریخی که برای دوز دوم بهمون دادن چند روز دیگه‌س.

برا همین ۴ روز بود با آٓژانس هواپیمایی در ارتباط بودم  که تاریخ بلیط رو عوض کنن، ولی نمی‌شد. می‌گفتن سیستم قطعه. دیروز همه‌ش به فکر زمان اومدن‌مون بودم. با خودم داشتم فکر می‌کردم قراره برای برگشت هم استرس بکشم. درگیر این بودم که موقع اومدن با وجود اون همه مشکلی که پیش اومد در توانم بود که بدوم این طرف و اون طرف و خودم موضوع رو حل کنم و تهش هم حل شد، ولی الان فقط باید بشینم و پیام‌های کارمند آژانس هواپیمایی رو بخونم و به نزدیک شدن ساعت پرواز فکر کنم.

دست خودم اگه بود امروز می‌رفتم فرودگاه و همون جا با اصرار واکسن می‌زدم و برمی‌گشتم، اما نمی‌دونم اینجا اصرار کارساز هست یا نه. و البته که ایران برای ورود تست pcr منفی می‌خواد همچنان و اون هم طی چند ساعت آماده نمیشه.

اینا مال دیروز بود. ولی الان که باز نشسنم تو اتاق ایده‌آلم و دارم به برگشتن فکر می‌کنم، بالاخره بلیط‌مون تو آخرین ساعت‌ها کنسل شده و کارمند آژانس خبر داده که داره سعی می‌کنه برای هفته‌ی بعد بلیط بگیره.

هیچی، همین. این سفر دل‌انگیز (😒) یه هفته دیگه هم داره کش میاد!

سوغات فرنگ*

مامان [دیروز عصر] : این سه تا بسته قهوه رو بردار بذار کنار وسایل‌تون. یکیشو بده به خانم میم، یکی به خانم شین، یکی هم به سعید اینا.

بابا [امروز عصر]: از اون بیسکوییت‌هایی که می‌خوای بخری ۳ بسته هم من بهت میدم، یکیشو بده به آقای میم، یکیشو بده به آقای شین، یکیش رو هم بده به سعید.

من: پس قرار شد قهوه‌ها رو بدم به خانوما، بیسکوییت‌ها رو به آقایون؟ می‌تونن تقسیم کنن با هم؟


+ گفتیم برا اقوام چیزی نمی‌بریم چون نمی‌تونیم و تو بارمون جا نمیشه و اصلا معلوم هم نیست کی ببینیم‌شون، عوضش دارن برا همین دو سه نفری که می‌دونن می‌بینیم کلی چیزمیز می‌فرستن:))


* عنوان از اسم یه فیلم

عوضش...

«...عوضش واکسن زدم. عوضش یک عالمه جای دیدنی دیدم. عوضش با فضای یک کشور دیگر آشنا شدم. عوضش در دوران اوج کرونا در ایران نبودم. عوضش متوجه اهمیت زندگی اجتماعیم شدم. عوضش حالا واقع‌بینانه‌تر می‌توانم به اپلای و ... فکر کنم...»

این‌ها فواید این سفر دو ماهه است که این چند روز دائم دارد توی سرم می‌چرخد. حالا که به روزهای آخرش نزدیک شده‌ایم و من هنوز موفق نشده‌ام حتی ۱۰ درصد از نظمی که در خانه داشتم را اینجا رعایت کنم و حداقل در ۷۰ درصد از روزها هم بیمار بوده‌ام، دائما به این سوال فکر می‌کنم که این «عوضش» ها ارزش آمدن را داشتند؟ آیا اگر برگردم باز هم دلم می‌خواهد به این سفر بیایم؟ نه، صبر کنید. من با دلم به این سفر نیامدم. من اصلا دوست نداشتم بیایم. عوامل زیادی در کنار هم باعث شد تصمیم نهایی «آمدن» باشد، اما هیچ کدام از این عوامل خواسته‌ی دل من نبود. کنجکاوی شاید بود، اما «دل»؟ به هیچ وجه! برای همین بعد از آمدن هم هر کاری کردم دلم خوش نشد.
می‌دانید؟ حالا که اینجا نشسته‌ام حتی نمی‌توانم تصور کنم دو ماه پیش چطور این قدر موجود فعالی بودم و چطور برای هر دقیقه از زندگیم برنامه داشتم. چطور ذوق زندگی داشتم و خوشحال بودم. چطور این قدر سریع خسته نمی‌شدم. چطور می‌توانستم روی دو پایم بایستم و سرگیجه نگیرم.
حالا که در اتاقم - اتاق ایده‌آلم با یک پنجره‌ی بزرگ - نشسته‌ام، تنها دلخوشیم برگشتن است. ذهنم نمی‌تواند درک کند که قبل از آمدن اوضاع چطور بود و من چرا شاد بودم. اما دلم می‌گوید اگر برگردم باز هم شاد خواهم بود.

دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد*

استوری گذاشته بودم از عکس یه خیابون قدیمی، در جواب نوشته‌بود «سلام. خوشگذرونی بسه دیگه. بیاید منتظرتونیم.» نمی‌دونستم چی باید بگم. بخش جدیم می‌گفت بنویس به تو چه من چی کار دارم می‌کنم؟ بخش بدبینم داشت می‌گفت تو چشم نداری خوش گذرونی منو ببینی؟ بخش مودبم ولی نوشت:«آخراشه دیگه، چیزی نمونده» باز جواب داد:«مراقب خودت باش. برگشتی خبر بده.» و این بار بخش جدی و بدبین و مودبم همگی با هم هنگ کردن و در جواب نوشتن:«مرسی». چی باید می‌گفتم مگه؟ شما بودید به آدمی که تا حالا ندیدینش و حالا بعد از چند بار اشاره‌ی غیرمستقیم داشت مستقیما اشاره می‌کرد منتظرتونه چی می‌گفتید؟ «شما هم مراقب خودتون باشید»؟ شاید باید به شغلش که مربی غواصیه توجه می‌کردم و بعد بخش دلقکم رو می‌فرستادم جلو تا بگه «تو هم هنگام شنا مثل یه دست و پا چلفتی، بپا تو مسیر دهن کوسه نیفتی!» یا شاید هم طبق چیزی که قبل‌ترها معمولا بهش عمل می‌کردم باید همون جا بلاکش می‌کردم. اما نوشتم مرسی. شاید چون دلم می‌خواست واقعا یکی منتظرم باشه. فرقی نمی‌کرد آشنا یا غریبه. فرقی نمی‌کرد با چه نیتی، فقط دوست داشتم منتظرم باشه. فقط منتظر من.


* عنوان از اسم یکی از کتاب‌های آناگاوالدا

اصلا خودم مخترعش بودم!

آقایون داداشا!

من این برنامه‌ی «فلان چیز قشنگ بود برا همه‌ی دوستام فرستادم، فقط تو نیستی» که بعد از ارسال پست‌های مورد علاقه‌تون تو اینستا و تلگرام راه میندازید و «فلان پیام رو اشتباه برات فرستادم» و ... رو خودم حفظم! تمومش کنید این بازی کثیف رو🤦🏻‍♀️


+ زندگی ما رو ببینا!

++ اینو می‌خواستم تو کانال بنویسم، ولی از اونحایی که خانواده حضور فعال دارن تو کانال، دیگه گفتم بیام اینجا:))

+++ خیلی ممنون، قدم رنجه فرمودید تشریف آوردید. راضی نبودیم برا دو خط غرغر تین‌ایجری شما هم تو زحمت بیفتید.

دو نقطه‌ی سیاه

به خیابان‌های شلوغ فکر می‌کنم. به مردمی که حالا در تعطیلات‌شان خوش می‌گذرانند و از نوازنده‌های خیابانی فیلم می‌گیرند و سوژه‌ی نقاش‌های خیابانی می‌شوند. به پیش غذا فکر می‌کنم و بشقاب اول و بشقاب دوم و دسر و ۵ ساعت ماندن در رستوران برای یک وعده ناهار. به بی‌خیالیشان. به دغدغه‌های نداشته‌شان.

فکر می‌کنم و فکر می‌کنم و نمی‌فهمم. نمی‌فهمم چطور می‌شود این طور بی‌دغدغه بود. چطور می‌شود این طور خوش گذراند. فکر می‌کنم من اینجا دوام نمی‌آورم.

فکر می‌کنم اما فایده‌ای ندارد. نمی‌شود. تصویر صف‌های توی قبرستان، تصویر آدم‌های نفرت‌انگیز، صدایی که واردات واکسن را ممنوع اعلام می‌کند، استوری کسی که در هیات واکسن مدرنا می‌زند، رنگ سیاه به جای عکس پروفایل‌ مخاطبان موبایلم، کلمه‌ی صیانت، اخبار افغانستان و تصویر دو نقطه‌ی سیاه که با سرعت از هواپیما به سمت زمین حرکت می‌کنند و ... با هیچ فکری از ذهنم پاک نمی‌شوند.

. . . . . .
صفحه بعد
Designed By Erfan Powered by Bayan