هاااا...۴! :: راسپینا

راسپینا

فصل طلایی

هاااا...۴!

دیروز رفتم تو وبلاگ فاطمه و دیدم یه پست گذاشته راجع به رفتن دوستاش. بخش «برو مسخره‌بازی دربیار!» مغزم رو روشن کردم  و شروع کردم به کامنت گذاشتن. نمکم که ته کشید اومدم بیرون و لپ‌تاپ رو خاموش کردم و خوابیدم.

ولی بعد دوباره سر زدم به اون پست که ببینم بقیه چیا نوشتن. مخصوصا این که یه نفر وسط کامنتای من و جواب‌های فاطمه به این که کامنت‌دونی رو تبدیل کردیم به چت‌روم اشاره کرده‌بود و حدس می‌زدم شاید افراد دیگه‌ای هم واکنش نشون بدن.

می‌دونید چی شد؟ یه عده‌ی خوبی به اصل موضوع پست پرداخته‌بودن و از تلخیش گفته‌بودن: «رفتن». و برای من «رفتن» انگار بدیهی‌ترین بخش بود و حتی لازم نبود تو کامنتام ذره‌ای بهش بپردازم.

این خیلی منو به فکر فرو برد. رفتن تلخه، اما من بهش عادت کردم. عادت کردم؟ نمی‌دونم. مطمئن نیستم. شاید به خود رفتن عادت نکرده‌باشم، اما تو ناخودآگاهم این موضوع ثبت شده‌باشه که با رفتن هیچ‌کس قرار نیست زندگی من هم تموم بشه. انگار پذیرفته‌باشم که بعد از رفتن آدم‌ها قراره تا چند روز محدود درد بکشم و بعد دوباره همه چیز عادی بشه. انگار اون قدر «رفتن» دیدم که بخشی از زندگیم شده‌باشه. از کجا معلوم؟ شاید یه روزی از نرفتن و موندن بعضی از آدما خسته بشم حتی!

نمی‌خوام بشینم غم‌نامه بنویسم و رفتن‌های خودم و رفتن‌های بقیه رو تعریف کنم. ولی می‌دونید؟ من همیشه رفتم. یعنی تو این ۲۷ سال زندگی، حداقل هر سال یه بار رفتم. از مدرسه، از دانشگاه، از گروه دوستی، از یه شهر، از کشور و حتی از یه خانواده. من بارها رفتم و بارها هم برگشتم. ولی خیلی وقتا وقتی برگشتم اوضاع یه جور دیگه بوده. دیگه مثل قبل نبوده و شاید من از «برگشتن» بیشتر می‌ترسم. این که برگردی و ببینی بود و نبودت اون قدرا هم مهم نبوده. برگردی و ببینی کسی جای خالیت رو برات نگه‌ نداشته و یا حتی کسی تو رو یادش نیست.... واقعا رفتن ترسناک‌تره یا برگشتن؟

.. میخک..
۲۰ شهریور ۰۰:۳۶

و من از دید کسی که رفتن دوستاش رو دیده و لمس کرده که اونها چه برگردن و چه برنگردن، همینکه برن دیگه اون آدم‌های سابق نیستن. نمی‌دونم چرا اما دیگه رابطه‌امون اون رابطه‌ی سابق نمیشه

هیچوقت...

پاسخ :

آره، رابطه هیچ وقت اون رابطه‌ی سابق نمیشه. بیشتر وقتا کم‌عمق‌تر میشه و گاهی اگه شانس بیاری به خاطر تغییراتی که بعد از رفتن اتفاق افتاده عمیق‌تر میشه. ولی فقط گاهی!
زری ...
۲۰ شهریور ۰۰:۴۴

  ین که برگردی و ببینی بود و نبودت اون قدرا هم مهم نبوده. برگردی و ببینی کسی جای خالیت رو برات نگه‌ نداشته و یا حتی کسی تو رو یادش نیست.

 

حف حق حق حق :))

پاسخ :

🌸🌸
فاطمه ‌‌‌‌
۲۰ شهریور ۰۰:۴۸

مرررسی که نمک‌هاتو تو وبلاگ من تخلیه می‌کنی =)))

 

فکر کنم تا وقتی -از هر جا یا موقعیتی- نرفتی، «رفتن» ترسناک‌تره و بعدش که انجامش دادی فکر می‌کنی دیگه از این سخت‌تر نمی‌شه. تا موقعی که می‌خوای برگردی و اینجا همون سوالایی که گفتی پیش میاد و «برگشتن» هم ترسناک می‌شه...

پاسخ :

خواهش می‌کنم؛ قبلا می‌بردم دریاچه ارومیه، اونجا ظرفیتش تموم شد، اومدم اینجا (هار هار هار!)


آره، اینم میشه. ولی برا من انگار ترس رفتن ریخته. میشینم غصه‌ی اینو می‌خورم که اینا قراره بعد از یه مدت به نبودن من عادت کنن!
امیلی :)
۲۰ شهریور ۱۲:۱۰

ماهایی که از پیش فامیل رفتیم، از مدرسه رفتیم، از دوستامون تو بچگی دور شدیم، رفتن اونقدر تو سن کم اتفاق افتاده  که نهادینه شده به عنوان یک فکت از زندگی

پاسخ :

فامیل یادم نبود اصلا. آره، از پیش فامیل هم رفتم. یعنی هر رفتنی که بگی رو تجریه کردم انگار.
مهدی ­­­­
۲۰ شهریور ۱۸:۴۸

من خیلی دیدم که بدون من هم همه چیز ردیف پیش رفته و کلا بود و نبودم خیلی اهمیتی نداشته ولی ترسم از اینه که وقتی برگردم و با همون آدما حرف بزنم حس منفی ای بهشون ندم. این که یکی از ناراحتی بگه خیلی عوض شدی، تو ذهنش عوضم به سمت عوضی شدن باشه، یکم استرس میده بهم. این که بی ریشه نشم خیلی برام مهمه

پاسخ :

خب این دیدگاه اگه متعادل باشه می‌تونه باعث رشد بشه. یعنی تمام مدت حواست به این باشه که از یه سری اخلاف و عقاید عقب‌نشینی نکنی. ولی اگه بره تو فاز افراط و از تعادل خارج بشه آدمو بدبخت می‌کنه!
هـی وا
۲۱ شهریور ۰۱:۰۵

""" جنت وینترسون در کتاب «پرتقال، تنها میوه‌ی دنیا نیست» جمله‌ی جالبی دارد. او می‌گوید:

«من یک نظریه دارم و آن این است که
هر بار یک انتخاب مهم انجام می‌دهی،
بخشی از وجود تو پشت سرت می‌ماند،
و آن مسیر انتخاب‌نشده را ادامه می‌‌دهد.»

مصداق‌های این جمله، به گمان من، فراوانند.

کسانی که مهاجرت کرده‌اند و بخش مهاجرت‌نکرده‌ی ذهن آن‌ها، هنوز نوروز را در آن سوی جهان جشن می‌گیرد و خواب قدم زدن در شهرهای ایران را می‌بینند.

و نیز کسانی که مهاجرت نکرده‌اند، اما هر روز و بلکه هر ساعت، در دنیایی موازی در این خیال زندگی می‌کنند که در نقطه‌ی آرامی از زمین، مشغول زندگی هستند؛ در کشوری که نه در بند اثبات خویش است و نه در تقلای نفی دیگران.

کسانی که از شریک عاطفی خود جدا شده‌اند، اما هنوز عکس‌ها و خاطراتش را مرور می‌کنند و در گوشه‌ای از ذهن‌شان،‌ اتاقی برای زندگی در اختیار او قرار داده‌اند.

کسانی که زیستن در تنهایی را انتخاب کرده‌اند، اما هنوز هر از گاهی، در ذهن خود، مسیر بودن در کنار یک شریک و شاید چند فرزند را مرور می‌کنند.

یک ژانر داستانی هم به نام Alternative History وجود دارد که به نوعی به این فضا نزدیک است.

نویسنده، برخی رویدادهای سیاسی را در سال‌ها یا دهه‌ها یا قرون قبل در نظر می‌گیرد و با خود می‌گوید: «اگر چنان نشده بود، اکنون چگونه بودیم؟» و بر این اساس خیال‌پردازی می‌کند و داستان می‌نویسد.

نمی‌دانم و نمی‌‌توانم به یقین بگویم. اما شاید اگر می‌شد اندازه‌ گرفت که هر ملتی، به طور متوسط چقدر در جهان آلترناتیو‌هایش زندگی می‌کند، شاخص خوبی برای سنجش سعادت و فلاکت جوامع به دست می‌آمد. """

 

نمیدونم پیج آقای شعبانعلی رو دنبال میکنید توو ایسنتاگرام یا نه ولی این پست شما رو که خوندم ، یاد آخرین پست ایشون افتادم که متنش رو کپی کردم اینجا

آدرس پیج ایشون :www.instagram.com/mrshabanali

پاسخ :

نه، ندارم‌شون.خیلی ممنون😊
هـی وا
۲۱ شهریور ۰۱:۰۸

ضمنا اون یه نفری که گفته بود کامنتدونی رو چت روم کردید نظرش این نبود که چه خبرتونه؟؟؟ چه خبرتووونه؟ (با لحن احمدی نژاد لطفا )

اتفاقا خیلیم خوبه و حتی به نظرم میشه هر سری بلاگ یک نفر رو به عنوان تارگت در نظر گرفت و شلوغش کرد!

پاسخ :

بله، بله، متوجه شدم😅 منم چون ازش برداشت مثبت کردم برگشتم ببینم بقیه هم مثل شما واکنشی نشون دادن یا نه 😁
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan