دیروز رفتم تو وبلاگ فاطمه و دیدم یه پست گذاشته راجع به رفتن دوستاش. بخش «برو مسخرهبازی دربیار!» مغزم رو روشن کردم و شروع کردم به کامنت گذاشتن. نمکم که ته کشید اومدم بیرون و لپتاپ رو خاموش کردم و خوابیدم.
ولی بعد دوباره سر زدم به اون پست که ببینم بقیه چیا نوشتن. مخصوصا این که یه نفر وسط کامنتای من و جوابهای فاطمه به این که کامنتدونی رو تبدیل کردیم به چتروم اشاره کردهبود و حدس میزدم شاید افراد دیگهای هم واکنش نشون بدن.
میدونید چی شد؟ یه عدهی خوبی به اصل موضوع پست پرداختهبودن و از تلخیش گفتهبودن: «رفتن». و برای من «رفتن» انگار بدیهیترین بخش بود و حتی لازم نبود تو کامنتام ذرهای بهش بپردازم.
این خیلی منو به فکر فرو برد. رفتن تلخه، اما من بهش عادت کردم. عادت کردم؟ نمیدونم. مطمئن نیستم. شاید به خود رفتن عادت نکردهباشم، اما تو ناخودآگاهم این موضوع ثبت شدهباشه که با رفتن هیچکس قرار نیست زندگی من هم تموم بشه. انگار پذیرفتهباشم که بعد از رفتن آدمها قراره تا چند روز محدود درد بکشم و بعد دوباره همه چیز عادی بشه. انگار اون قدر «رفتن» دیدم که بخشی از زندگیم شدهباشه. از کجا معلوم؟ شاید یه روزی از نرفتن و موندن بعضی از آدما خسته بشم حتی!
نمیخوام بشینم غمنامه بنویسم و رفتنهای خودم و رفتنهای بقیه رو تعریف کنم. ولی میدونید؟ من همیشه رفتم. یعنی تو این ۲۷ سال زندگی، حداقل هر سال یه بار رفتم. از مدرسه، از دانشگاه، از گروه دوستی، از یه شهر، از کشور و حتی از یه خانواده. من بارها رفتم و بارها هم برگشتم. ولی خیلی وقتا وقتی برگشتم اوضاع یه جور دیگه بوده. دیگه مثل قبل نبوده و شاید من از «برگشتن» بیشتر میترسم. این که برگردی و ببینی بود و نبودت اون قدرا هم مهم نبوده. برگردی و ببینی کسی جای خالیت رو برات نگه نداشته و یا حتی کسی تو رو یادش نیست.... واقعا رفتن ترسناکتره یا برگشتن؟
- شنبه ۲۰ شهریور ۰۰