خب راستش را بخواهید اگه یک روزی به من میگفتید قرار است همراه با آن استادی که خسته و با ساک ورزشی میامد سر کلاس سیگنال سیستم و استاد ریاضیات مهندسیات و آن پسرهی همدورهتان که ازش متنفر بودی، و برادر آن دختر همدورهتان که اوایل از او خوشت نمیآمد و آن یکی دخترهی دانشجوی دکترا که خیلی رفتار خوبی هم با تو نداشت قرار است بروی شمال و دو روز بمانی با چنگال دنبالتان میکردم.
چرا با چنگال؟ چون آخرین باری که متهم به داشتن انگیزهی قتل شدم، دلیلش این بود که یک چنگال در کولهام داشتم.
یا اصلا میگفتید آن استادی که خسته و با ساک ورزشی میامد سر کلاس قرار است استاد راهنمایت شود و استاد ریاضیات مهندسیات هم همسرش است و آن پسرهی همدورهتان که از او متنفر بودی قرار است هم رشتهات شود و به همان آزمایشگاهی که تو در آن هستی بیاید و ایضا برادر دوستت هم سه سال بعد در حالی که تو هنوز هستی، عضو همان آزمایشگاه شود و آن دخترهی دانشجوی دکترا هم به زمرهی دوستانت راه پیدا کند و بعد چند بار با هم کوه بروید و بعد هم یک روز استادت همگیتان را دعوت کند که با هم دو روز به روستایشان بروید و کوههای آنجا را هم فتح کنید، حالا این بار با چنگال نه، ولی باز هم شاید دنبالتان میکردم.
اما خب، حالا نشستهام یک گوشهی هال خانهی خواهر استاد در روستایی که انگار آخر دنیاست یا شاید اول دنیایی دیگر. همسر استاد یا همان استاد سابق ریاضیات مهندسی دارد با بچههایش سر و کله میزند، استاد دارد با برادر آن دختر -که اول از او خوشم نمیآمد اما بعدا دوستم شد- کشتی میگیرد، همدورهای سابق که حالا مدتیست همنورد محسوب میشود و انصافا همنورد خوبی هم هست به یک نقطه خیره شده و آن دخترهی دانشجوی دکترا هم دارد کشتی را تماشا میکند.
اینجا اینترنت که سهل است، آنتن موبایل هم نداریم و آنتن موبایل که سهل است، حتی تلفن ثابتی هم در روستا کار نمیکند که به خانوادههایمان خبر زندهبودنمان را بدهیم. اهالی روستا میگویند تلفن از چهارشنبه ساعت ۳ قطع شده، یعنی همان حدودی که ما از تهران حرکت کردیم.
هیچ خبری از ما نیست. دو روز است که به غیر از همین جمع چند نفرهمان هیچ آشنای دیگری را ندیدهایم. ممکن است بقیه فکر کنند مردهایم و از کجا معلوم؟ شاید ما واقعا مردهایم. شاید درست ساعت ۳ روز چهارشنبه یک جایی در مسیر پرت شدهباشیم توی دره و نفهمیدهباشیم و اینجا با این مه جادویی و درختان رنگارنگ و مردم مهربانش بهشت باشد. اصلا مگر میشود ما در دنیا باشیم و هیچ راه ارتباطیای نداشتهباشیم و این قدر آرامش داشتهباشیم و در به در دنبال یک راه برای برقرار کردن ارتباط نگردیم؟
شاید همین حالا که من دارم در موبایلم -که معلوم نیست واقعی باشد- مینویسم و آن یکی دارد کشتی میگیرد و بقیه هم هر کدام به کاری مشغولند، در تهران جلوی چند خانه بنرهای بزرگ سیاه حاوی اسامی ما نصب کردهباشند.
ولش کنید. بیایید به چیزهای خوب فکر کنیم. این تصمیمی است که ما در بدو ورود به اینجا گرفتیم. یعنی دیدیم خب راهی برای برقرار ارتباط با دنیای خودمان نداریم و نمیتوانیم خبری به کسی بدهیم و آنها هم قطعا نگران خواهند شد. یعنی خیلی بعید است که بین تمام احتمالات ممکن، به این نتیجه برسند که لابد یک نفر کابل مخابرات را دزدیده و هم موبایلها و هم تلفنها قطع است و ما هم سالمیم. در بهترین حالت ما آدمهای بیفکری هستیم که یک خبر از خودمان ندادهایم و در بدترین حالت هم که...
خب حالا ما میتوانیم به حال بد آنها فکر کنیم و حرص بخوریم و بعد از برگشتن بگوییم چه شده و داستان چه بوده، یا این که برنامههای خودمان را پیش ببریم و از نبود هیچ گونه ارتباط استفاده کنیم و از طبیعت لذت ببریم و بعد که برگشتیم با آدمهایی که در این مدت نگرانمان شدهاند مواجه شویم.
شاید همچنان فکر کنید ما کوتاهی کردهایم و مثلا میتوانستیم دیروز صبح به سمت تهران برگردیم و آنتن پیدا کنیم و خبر بدهیم. اما چهارشنبه شب به این امید که نبودن آنتن موقتیست، خوابیدیم و فکر کردیم فوقش اگر نبود صبح تلفن ثابت پیدا میکنیم. صبح یکی از اهالی گفت تلفنها هم قطع است اما قرار است تا عصر وصل شود و ما که عزم کوه کردهبودیم به راهمان ادامه دادیم تا عصر که تلفن وصل شود. اما باز خبری نشد. امروز هم نه خبری از وصل شدن تلفن بود و نه آنتن آمد. تازه یک وانت که هر چه میگردیم صاحبش پیدا نمیشود هم آمده پارک کرده پشت ماشینها و چون نمیتوانیم ماشینها را جابهجا کنیم، فعلا تا اطلاع ثانوی همین جا هستیم. خبر جذاب این که آب هم از صبح قطع شده😂
+ خوشبختانه رانندهی وانت حدود ۲،۳ بعدازظهر اومد و ما برگشتیم تهران. آب هم از همسایه گرفتیم تو اون چند ساعت و به طور کلی الان هم زندهایم، هم رسیدیم خونههامون!
- شنبه ۱۰ مهر ۰۰