همه چیز از یک ساز کمانچه شروع شد. :: راسپینا

راسپینا

فصل طلایی

همه چیز از یک ساز کمانچه شروع شد.

روز جالبی بود امروز. خودم رو سپردم دست نشونه‌ها و به چند تا کاری که چند وقت بود می‌خواستم انجام بدم و هی پشت گوش مینداختم رسیدم.

ساعت ۴ و نیم کاری که دستم بود تموم شد و حوصله‌م سر رفت و جمع کردم از شرکت زدم بیرون. می‌خواستم چون هوا هنوز روشن بود از مترو تا خونه پیاده برم و تو راه ذکرهام رو بگم(آخرین چله‌س انشاالله که ۳ آبان تموم میشه). ولی تو ایستگاه مترو رفتم یه سر به چند تا غرفه‌ی صنایع دستی زدم و یه جفت گوشواره‌ی خوشگل چوبی خریدم. این گوشواره‌ها با موی بلند قشنگ‌تره یا موی کوتاه؟ موی کوتاه! رفتم موهامو کوتاه کردم!

از دم آرایشگاه تا خونه می‌خواستم تاکسی بگیرم، ولی یه قرون پول نقد همراهم نبود. پیاده راه افتادم به سمت خونه و فکر کردم هر جا خودپرداز ببینم پول می‌گیرم و سوار تاکسی میشم. یهو متوجه شدم دم در همون آموزشگاه رانندگیم که توش پرونده دارم. تا قبلش اصلا به ساختمونا توجه نمی‌کردم. رفتم داخل و سه جلسه کلاس گرفتم بلکه رانندگی یادم بیاد. از روزی که برگشتیم می‌خواستم این کارو انجام بدم ولی هی مینداختم عقب. مثل کوتاه کردن موهام!

باز به راهم ادامه دادم و بدون توجه داشتم می‌رفتم که چشمم افتاد به یه داروخونه که اون طرف خیابون بود. رفتم داخل و یه قرصی که دو هفته بود دنبالش می‌گشتم رو اینجا داشت. قرص رو هم خریدم و باز رفتم تا رسیدم به یه پاساژ. با فکر این که اینجا دیگه حتما خودپرداز داره وارد شدم و اول از خودپرداز پول گرفتم، بعد یه دور تو پاساژ زدم. اینجا هم احتمالا کیفی که می‌خواستم رو قرار بود پیدا کنم. پیدا هم کردم راستش. یعنی یه فروشنده گفت تو انبار اون یکی شعبه داریم، فقط الان نمیشه و شماره‌ت رو بده عکس کیف‌ها رو برات واتسپ کنم و بعد بیا ببر. ولی من نمی‌دونم چرا شماره‌م رو ندادم و اومدم بیرون. احتمالا دلیل این رو هم بعدا می‌فهمم:)) شاید قراره به خاطر این کیف برم جای دیگه‌ای و اونجا هم زنجیره‌ای از اتفاقات شروع بشه!


+ حالا یه نکته ی دیگه این بود که صبحش تو کیف پولم یه ۱۰ تومنی برای تاکسی برگشت داشتم، ولی موقع رفتن به محل کار، تو مترو سه نفر اومدن شروع کردن ساز زدن و خیلی هم خوب می‌زدن و منم پوله رو درآوردم انداختم تو کیف اونا!

Lady Éowyn
۱۹ مهر ۰۱:۱۹

چقدر به یکی از این روزا که همه‌چیز راست از آب در میاد احتیاج دارم!

پاسخ :

پیش میاد. یه روز بی‌خیال راه بیفت تو خیابون، خودش درست میشه:)
امیلی :)
۱۹ مهر ۰۳:۵۹

:))) حقیقتا تصمیمات انتحاریت زیبا بود.

من تا اواسط ابان وسط دارم که امتحان رانندگی شهریمو بدم و قبول شم. وگرنه دوباره باید کلاس ثبت نام کنم. الان دارم فکرمیکنم فردا برم آموزشگاه یفکری بکنم

پاسخ :

:دی
آره، حتما برو دنبالش، خیلی حیفه از اول بخوای شروع کنی.
آرا مش
۱۹ مهر ۱۱:۱۵

مجموعه‌ای از اتفاقات بدون برنامه قبلی ولی دقیقا با یه هدف از پیش تعیین شده که خودمون خبر نداریم...

چقدر کشفش مزه میده...

پاسخ :

خیلی! ^_^
پرواز ...
۲۰ مهر ۱۳:۴۷

فکر میکنم هر روز زندگی هممون همین جوری باشه. اتفاقاتی که میفتن بهم ربط داره و حلقه های یه زنجیره ان. فقط ممکنه ما متوجهش نشیم!

پاسخ :

حرف بسیار جالبی زدی! موافقت می‌کنم :دی
بیست و دو
۰۲ آبان ۱۸:۵۴

من یه وقتایی همینجوری میشم شروع میکنم میرم دنبال تمام علایقم و کارای ناتموم یا اونا که توو سرمه. بعد دوباره یه مدت اروم میشم و بیخیال. دوباره میزنه به سرم:دی

دلم برای مترو تنگ شده. برای خرید کردن.

پاسخ :

خوبه که :)) من فکر کارای ناتموم بیچاره‌م می‌کنه معمولا:)))
منم دفعه اولی که بعد از مدت‌ها سوار مترو شدم تازه فهمیدم چقدر دلم تنگ شده‌بوده:))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan