راسپینا

راسپینا

فصل طلایی

من اهل کجا هستم؟

دوری و بی‌خبری هم چیز عجیبی‌ست. آدم قدرت تفکیک بعضی وقایع از هم را از دست می‌دهد. مثلا سال گذشته خاله‌جان کرونا گرفته‌بود و در بیمارستان بستری شده‌بود. حالش خیلی بد شد، اما خوشبختانه بالاخره خوب شد و از بیمارستان مرخصش کردند. چند وقت بعد از او مادر مادربزرگم که هم سن بالایی داشت و هم ریه‌اش مشکل داشت، کرونا گرفت و فوت کرد.

به واسطه‌ی دوری و ندیدن اقوام به مدت طولانی (از تابستان قبل از کرونا تا اسفند ماه سال گذشته)، تا مدت‌ها قدرت تفکیک این دو اتفاق از هم را نداشتم. تا مدت‌ها اگر موضوعی مرا یاد خاله‌جان می‌انداخت، ناخودآگاه در ذهنم می‌گقتم «حیف شد...» و تا بخواهم «خدا رحمتش کند» را هم بگویم، بخش خودآگاهم نهیب می‌زد که:«زبانت را گاز بگیر دختر! خاله جان که شکر خدا حالش خوب شده!»

حالا داستان ایران و افغانستان هم همین شده. در این که در هر دو کشور اوضاع فاجعه است، شکی نیست، اما مردمی که حالا دارند فوج فوج مهاجرت می‌کنند مردم افغانستان هستند، نه ایران. و ذهن ناخودآگاه من دارد برای این که اوضاع آن قدر ناامن است که دیگر نمی‌تواند به کشورش برگردد عزاداری می‌کند و هر دقیقه باید برایش یادآوری کنم که «بابا جان! به خدا تو هنوز آواره نشده‌ای و می‌توانی برگردی!»

هیچ کدومش مهم نیست.

آبان 98 بود. بنزین تازه گرون شده بود و قبلش هم دلار. هنوز اینترنت رو قطع نکرده بودن. من با چشم خودم مردم رو دیده بودم که تو خیابون ماشین هاشون رو خاموش کرده بودن و ایستاده بودن. دنیا با بنزین 3 تومنی قابل تصور نبود. اون حجم عظیم غم که روز عید ریختن تو دلمون برام قابل باور نبود. آبان 98 بود. هنوز نه کشت و کشتاری به راه افتاده بود و نه سپاه هواپیما رو زده بود، نه کرونایی در کار بود. اما همون موقع هم مردم می گفتن ما رای نمیدیم و چند وقت بعد انتخابات مجلس بود.

یکی از بچه ها بعد از این که گفتم خیابون مون  به خاطر اعتراض مردم تو گوگل مپ قرمزه، پرسید یعنی چی میشه؟ من اون موقع هنوز خوشبین بودم. هنوز فکر می کردم میشه امید داشت. هنوز نمی دونستم چه اتفاقاتی تا آخر اون سال قراره بیفته. گفتم این جوری که نمیشه! شنیدی مجلس داره طرح دو فوریتی میده؟ به نظرم این طرح تصویب میشه، قیمت بنزین برمی گرده به قبل، بعد میگن دیدین مجلس چقدر موثره؟ پاشید بیاید رای بدید.

من ساده اون روزا فکر می کردم نظر مردم برا اینا مهمه. فکر می کردم حداقل دوست دارن یه حفظ ظاهری بکنن. دوست دارن مجلس یه مشروعیتی بین مردم داشته باشه. چقدر ساده بودم... چقدر ساده بودم... دلم تنگ شده برای اون خوشبینی، اون امید، اون ناباوری. اون روز باور نمی کردم قرار اینترنت یه هفته قطع بشه و تو خیابونا کشت و کشتار راه بیفته. اون روز باور نمی کردم قراره سپاه هواپیمای مسافربری رو بزنه و تهش یه نفر هم محاکمه نشه. اون روز باور نمی کردم قراره یه مریضی بیاد که هر روز جون یه عالمه آدم رو بگیره و بعدم صرفا با نظر یه نفر جلوی واردات به موقع واکسن برا این بیماری گرفته بشه. اون روز باور نمی کردم مشکل کم آبی قراره دوباره این طوری قد علم کنه و بعد دوباره معترضا به گلوله بسته بشن. اون روز باور نمی کردم قراره طرحی تصویب بشه که بعدش دوباره اون یه هفته ی آبان 98 این بار احتمالا به مدت چند سال تکرار بشه. باور نمی کردم همه ی عیدها و حتی همه ی روزهای بعد از 17 ربیع الاول سال 98 قراره بالاخره به یه نحوی برامون تلخ بشن. اون روز باور نمی کردم... اما امروز باور می کنم. باور می کنم نظر من، شغل من، جوونی من، زندگی من ... هیچ کدومش مهم نیست.

دختر نامرئی با سویشرت سفید

هفته‌ی پیش بعد از مدت‌ها سرما خوردم. از آن سرماخوردن‌های درست و حسابی که سردت می شود و بدن درد می گیری و دائم خوابت می‌آید و گلودرد می گیری و عطسه و آبریزش بینی امانت را می‌برند. (از شما چه پنهان به نظر من بعید نیست کرونا بوده باشد.) آن روزها هوا هم کمی خنک شده بود و من در خانه هم سویشرت می پوشیدم.
در همان روزهای مریضی، یک روز تصمیم گرفتیم برویم بازار(خانواده معتقد بودند کرونا نیست، چون بقیه که برخلاف من واکسن زده بودند، زودتر از من مریض شدند و من نفر آخر بودم.). بازارشان یک جای بزرگ بود در فضای باز با یک عالمه غرفه. من هم سویشرتم را پوشیدم و راهی شدم. با این که لباسم مناسب آن هوا بود، اما به محض خروج از ساختمان و با دیدن دو دختر که یکی دامن کوتاه و یکی شلوارک پوشیده بودند، فهمیدم که احتمالا اشتباه کرده‌ام!
از خانه تا نزدیک بازار دنبال آدمی می‌گشتم که شبیه من لباس پوشیده باشد، اما خبری نبود. همه خنک‌ترین لباس‌های ممکن را پوشیده بودند. فقط یک دختر را دیدم  که از این سویشرت‌های نازک تنش بود و به محض  این که با لحن پیروزمندانه به مادر گرامی گفتم ایناها! این سویشرت پوشیده مثل من! مادر فرمود شلوارکش رو ببین! و خب تعداد «ک»‌های شلوارک آن بنده خدا خیلی زیاد بود. خیلی خیلی زیاد! کمی جلوتر هم یک پسر سویشرت پوش را دیدم که دقیقا وقتی داشتم به مادر می‌گفتم "ولی اون یکی هم سویشرت داره و هم شلوار!"، سویشرتش را درآورد. چون کم‌کم داشت ظهر می‌شد و آفتاب بعد از چند روز غیبت، حسابی درآمده بود و خبری از هوای خنک چند دقیقه پیش نبود.
متاسفانه من به جهت حفظ شئونات اسلامی، آپشن درآوردن سویشرت را نداشتم و باید در گرم‌ترین ساعات همان روز و چند روز اخیر، با سویشرتم مثل آش کشک خاله برخورد می‌کردم. مسئله‌ی تحمل گرما چیزی نبود که من از پس آن برنیایم اما از آن مهم‌تر نگرانیم بابت مسخره شدن بود. می‌دانستم احتمالا هر کسی که رد بشود، در بهترین حالت با تعجب نگاهم می‌کند و در بدترین حالت متلکی می گوید یا به همراهانش نشانم می‌دهد و می‌خندد.
خب حسابش را بکنید، در ظهر یکی از گرم‌ترین روزهای سال، یک نفر را ببینید که لباس گرم هم پوشیده. شما باشید تعجب نمی‌کنید؟
ولی می دانید چه اتفاقی افتاد؟ در طول دو تا سه ساعتی که در آن بازار و بین یک عالمه آدم بودم، با این که تمام مدت حواسم به اطرافم بود، نه تنها هیچ متلکی نشنیدم و هیچ خنده‌ی تمسخرآمیزی ندیدم، لحظه‌ای (حتی لحظه‌ای!) نگاه سنگین را هم روی خودم احساس نکردم. نه که مردم تعجب کنند و تعجب‌شان را پنهان کنند ها... نه! با اطمینان صد درصد می گویم اصلا تعجبی در کار نبود. اصلا نگاهی نبود که بخواهد سنگین شود. و این برای من که در ایران با انواع پوشش بارها از زن و مرد و پسر و دختر متلک شنیده‌ام و بارها و بارها بدتر از متلک را دیده‌ام، به شدت ناآشنا بود. نامرئی بودم انگار برای همه و این خیلی حس خوبی داشت.
یک بار دیگر با خودم تکرار کردم:"عوضش ما تو ایران امنیت داریم!"

"هفت خان رستم" یا چگونه خود را به مقصد رساندیم(۳)(قسمت آخر. رمز همان قبلی)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

"هفت خان رستم" یا چگونه خود را به مقصد رساندیم (۲)(رمز همان قبلی)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

"هفت خان رستم" یا چگونه خود را به مقصد رساندیم (۱) (رمز اگر بخواهید داده می‌شود)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

از احوالات ما اگر جویا باشید...۴

دل را به دریا زده، پروژه را تقریبا رها کرده، شرکت را راضی به دورکاری کرده و در رم به خانواده پیوستیم. اما تا دو ماه دیگر باز خواهیم گشت انشاالله.


+ دیدم مدت مدیدیه اینجا رو آپدیت نکردم، گفتم یه چیزی بگم:))
+ حالا بعدا میام اصلا همون روز پرواز رو براتون تعریف می‌کنم که توش ۵ سال پیر شدم:)))

از احوالات ما اگر جویا باشید...۳

از احوالات ما اگر جوبا باشید، وقت نداریم!

خواهرم را نمی‌دانم، ولی حداقل من وقت ندارم!

البته که این وقت نداشتن به ایده‌آل‌های من نزدیک است. همیشه فکر می‌کردم باید درسم را تمام کنم تا بتوانم کار کنم و همیشه وحشت داشتم از این که اگر درس بخوانم یا کار کنم فرصت کارهای خانه را نخواهم داشت و در عرض یک هفته خانه را تبدیل به طویله خواهم کرد! تفکر اول به خاطر حالتی شبیه وسواس فکری بود و تفکر دوم هم ناشی از خانه‌دار بودن مامان بود که مدام داشت کار می‌کرد و باز هم بیشتر وقت‌ها از نتیجه راضی نبود. اما حالا من دارم درس می‌خوانم، کار می‌کنم، بخشی از کارهای خانه را انجام می‌دهم و هنوز نه خانه از چیزی که قبلا بود فاصله‌ی زیادی گرفته و نه گرسنه مانده‌ایم. تازه در این گیر و دار دیروز بالاخره رفتم امتحان آیین‌نامه‌ام را هم دادم و قبول شدم و حالا باید یکی دو جلسه‌ای کلاس اضافه بردارم تا بعد از ۶ هقته ندیدن ماشین، برای امتحان شهری آماده شوم.

پیگیری‌های اهل فامیل کمتر شده. انگار خیالشان راحت شده که ما بلدیم زندگی کنیم و دیگر از تماس‌های هرروزه‌ی مادربزرگ‌ها خبری نیست. خانم همسایه دیگر دم به دقیقه غذا برایمان نمی‌آورد و حالا دیگر اندازه‌ی غذاها دست‌مان آمده و چیزی اضافه نمی‌ماند و خیارها و هویج‌ها در یخچال خراب نمی‌شوند.

ایتالیایی خواندن را فعلا متوقف کرده‌ام و حسرت خواندن یک داستان جدید هم به دلم مانده اما اشکالی ندارد. این‌ها فعلا اولویت نیستند. اولویت داشتن حال خوب است و بیشتر کردن اعتماد به نفسم و پیدا کردن جایگاهم که دارم برایشان تلاش می‌کنم.

۵، ۶ ماه بود که اخبار را دنبال نمی‌کردم اما به لطف انتخاباتی که قرار نیست کوچک‌ترین مشارکتی در آن داشته‌باشم، چند روزی هست که یکی دو تا کانال خبری را دنبال می‌کنم و به خبرها (در واقع جوک‌ها) می‌خندم. همین چند وقت پیش کم‌کم در این فکر بودم که حالا می‌توانم در سکوت خبری بروم رایم را بدهم، که خب بعد از اعلام کاندیداها این فکر هم از سرم افتاد.

دیگر... عرضم به خدمت‌تان که ۲۷ ستاره‌ی روشن هم دارم که گاهی بعضی را خاموش می‌کنم، اما به سرعت تعداد بیشتری روشن می‌شود. اگر بتوانم امروز کارهایی که برای خودم تعیین کرده‌ام را تمام کنم، تعدادی را خاموش می‌کنم.

این از احوالات ما! از شما چه خبر؟

کارِ گل!

اومدم از آقای پ بپرسم این پروژه در ادامه هم خرکاری داره یا این یه هفته تموم بشه من می‌تونم به زندگی عادیم برگردم؟

بعد با خودم فکر کردم مودب باش دختر! خرکاری چیه؟!

نوشتم در ادامه‌ هم کار مشابه همینه؟ نوشت سرعتِ کار؟ نوشتم نه، کارِ گِل! نوشت نه، احتمالا دیگه نداریم این جوری، ولی منم اون اوایل دهنم سرویس شد!

🤦🏻‍♀️


+ بعضی وقتا احساس می‌کنم من دیگه زیاد از حد سعی دارم مودب باشم و این که این اصطلاحات رو هیچ وقت به کار نمی‌برم دیگه غیر عادیه!


عبید زاکانی

سال اول راهنمایی بعد از تموم شدن ترم اول باید مدرسه‌م رو عوض می‌کردم. یه مدرسه نزدیک خونه‌مون ثبت نام کردم و اولین کسی که باهاش دوست شدم کوثر بود.

یه روز با کوثر داشتیم تو حیاط مدرسه می‌چرخیدیم که یهو گفت عه! یه لحظه بیا! بعد با سرعت به سمت یه دختری که من نمی‌شناختم حرکت کرد و رفت چند جمله‌ای باهاش صحبت کرد و برگشت سمت من که هنوز بهش نرسیده‌بودم و گفت خب، بریم، کارم تموم شد. بعد ادامه داد: از بچه‌های اون یکی کلاسه، هر وقت می‌بینمش یاد عبید زاکانی میفتم. چون قبل از امتحان ادبیات یه سوال پرسیدم، جوابش عبید زاکانی بود، این جواب داد.

من طی یک سال و نیمی که تو اون مدرسه بودم، اسم اون دختر رو یاد نگرفتم. زیاد می‌دیدمش، ولی تنها اسمی که موقع دیدنش تو ذهنم میومد عبید زاکانی بود. از طرفی همکلاسی هم نبودیم و از دوستامم نبود و در نتیجه اصلا نیازی نبود اسمش رو بدونم.

***

نوتیفیکیشن اینستاگرام می‌گفت یه نفر که من ممکنه بشناسمش تو اینستاگرامه. صفحه‌ش رو باز کردم و خیره شدم به عکساش. بالاخره یه عکسی که توش صورتش خوب معلوم باشه پیدا کردم... زمزمه کردم: عه... عبید زاکانیه که! یه بار دیگه اسمش رو از رو نوتیفیکیشن اینستاگرام خوندم و این بار زمزمه کردم:  پس اسمش پریا بوده!

و این معما بعد از ۱۴ سال حل شد!


+ بین این که در جواب تک‌تک کامنت‌های پست قبل یه سری توضیحات بنویسم و این که یه پست جدید بذارم و یه کم بیشتر برم تو جزئیات و هر چی لازمه رو اونجا بگم،موندم. بنابراین ببخشید که کامنتا بی‌جواب مونده.

. . . . . .
صفحه بعد
Designed By Erfan Powered by Bayan