راسپینا

راسپینا

فصل طلایی

کارِ گل!

اومدم از آقای پ بپرسم این پروژه در ادامه هم خرکاری داره یا این یه هفته تموم بشه من می‌تونم به زندگی عادیم برگردم؟

بعد با خودم فکر کردم مودب باش دختر! خرکاری چیه؟!

نوشتم در ادامه‌ هم کار مشابه همینه؟ نوشت سرعتِ کار؟ نوشتم نه، کارِ گِل! نوشت نه، احتمالا دیگه نداریم این جوری، ولی منم اون اوایل دهنم سرویس شد!

🤦🏻‍♀️


+ بعضی وقتا احساس می‌کنم من دیگه زیاد از حد سعی دارم مودب باشم و این که این اصطلاحات رو هیچ وقت به کار نمی‌برم دیگه غیر عادیه!


عبید زاکانی

سال اول راهنمایی بعد از تموم شدن ترم اول باید مدرسه‌م رو عوض می‌کردم. یه مدرسه نزدیک خونه‌مون ثبت نام کردم و اولین کسی که باهاش دوست شدم کوثر بود.

یه روز با کوثر داشتیم تو حیاط مدرسه می‌چرخیدیم که یهو گفت عه! یه لحظه بیا! بعد با سرعت به سمت یه دختری که من نمی‌شناختم حرکت کرد و رفت چند جمله‌ای باهاش صحبت کرد و برگشت سمت من که هنوز بهش نرسیده‌بودم و گفت خب، بریم، کارم تموم شد. بعد ادامه داد: از بچه‌های اون یکی کلاسه، هر وقت می‌بینمش یاد عبید زاکانی میفتم. چون قبل از امتحان ادبیات یه سوال پرسیدم، جوابش عبید زاکانی بود، این جواب داد.

من طی یک سال و نیمی که تو اون مدرسه بودم، اسم اون دختر رو یاد نگرفتم. زیاد می‌دیدمش، ولی تنها اسمی که موقع دیدنش تو ذهنم میومد عبید زاکانی بود. از طرفی همکلاسی هم نبودیم و از دوستامم نبود و در نتیجه اصلا نیازی نبود اسمش رو بدونم.

***

نوتیفیکیشن اینستاگرام می‌گفت یه نفر که من ممکنه بشناسمش تو اینستاگرامه. صفحه‌ش رو باز کردم و خیره شدم به عکساش. بالاخره یه عکسی که توش صورتش خوب معلوم باشه پیدا کردم... زمزمه کردم: عه... عبید زاکانیه که! یه بار دیگه اسمش رو از رو نوتیفیکیشن اینستاگرام خوندم و این بار زمزمه کردم:  پس اسمش پریا بوده!

و این معما بعد از ۱۴ سال حل شد!


+ بین این که در جواب تک‌تک کامنت‌های پست قبل یه سری توضیحات بنویسم و این که یه پست جدید بذارم و یه کم بیشتر برم تو جزئیات و هر چی لازمه رو اونجا بگم،موندم. بنابراین ببخشید که کامنتا بی‌جواب مونده.

شاید حالا وقت گفتنش باشد.(رمز اگر بخواهید داده می‌شود)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

حالا چرا گلدون؟*

فرض کنید یه گلدون دارید که خیلی براتون عزیزه. دست بر قضا این گلدونه میفته می‌شکنه و شما حسابی غصه می‌خورید. این وسط خانواده و آشنا هر کدوم هی به شما اصرار می‌کنن پاشید برید گلدون‌فروشی و یه گلدون جدید بخرید. حتی خودشون شما رو تا دم گلدون‌فروشی می‌رسونن. هیچ کدوم هم قصد بدی ندارن، اما دیدن گلدونا همانا و غمگین شدن شما همانا! دست خودتون نیست. یاد گلدون قبلیه میفتید.

تا این که یه مدت‌زمانی می‌گذره و یه روز بالاخره به این نتیجه می‌رسید که بهتره دست از گلدون شکسته بردارید و بلند شید برید گلدون‌فروشی. اون روز روزی نیست که از قبل بدونید کی می‌رسه. حتی ممکنه باور نکنید که قراره برسه. اما وقتی برسه متوجه میشید. بدون این که کسی مجبورتون کنه، بدون این که حتی کسی بهتون بگه، خودتون بلند میشید، لباس می‌پوشید و میرید.

اون روز بدون شک روز بزرگیه. روز خاصیه. ممکنه همون اول کار گلدون مناسبی پیدا نکنید. ممکنه بازم با دیدن گلدونا یه نقطه از دلتون غمگین بشه، اما اینا مهم نیست. مهم اینه که بالاخره خودتون به این نتیجه رسیدید که گلدون قبلیه شکسته.


+ نمی‌دونم چون امروز پاشدم با اراده‌ی خودم رفتم گلدون‌فروشی اتفاقات خوب شروع شدن، یا چون فردا آخرین روز یه چله‌س یا این که خدا عیدی عید فطرم رو بهم داده. اما هر چی که هست، می‌دونم فردا روز مهمیه و می‌تونه نقطه‌ی شروع اتفاقات مهم‌تری هم باشه و از این موضوع اون قدر هیجان‌زده هستم که با وجود بی‌خوابی دیشب، امشب هم تا صبح بیدار بمونم!


* گلدون که طبعا استعاره‌س، ولی این که چرا گلدون، خودم هم نمی‌دونم!

شاید هر دو...

رفتم دانشگاه و رام ندادن. فکر می‌کردم حالا که وضعیت نارنجی شده محدودیت‌ها رو کمتر کردن و ورود و خروج عادی شده. زنگ زدم به استاد راهنمام و گفت کاری نمی‌تونه بکنه. برگشتم.

ربطی نداشت، ولی احساس کردم تحقیر شدم. من برم دانشگاه و از در رام ندن تو؟!

تمام چیزهایی که باهاشون درگیرم اومد جلوی چشمم. تو ذهنم یه دعوای تمام عیار کردم با استاد راهنمام. از اون دعواهایی که تو فیلما نشون میده و طرف مقابل ساکت و مبهوت نگاهت می‌کنه و تو فقط داد می‌زنی.

داشتم بهش می‌گفتم به بن‌بست رسیدم. هیچ انگیزه‌ای ندارم برای تموم کردن پروژه‌م. آموزش کارامونو پیش نمی‌بره و به درخواست‌مون جواب نمیده. مدیر گروه با این که تنها کسیه که می‌تونه پیگیری کنه، پیگیری نمی‌کنه. بچه‌ها هیچ کدوم انگار نه انگار، فقط نشستن دارن ایمیل‌های من به هزار تا مسئول رو تماشا می‌کنن. تو هم که می‌تونی حداقل یه زنگ بزنی به مدیر گروه و نمی‌زنی! خیلی هنر کردی و تازه چند روز پیش فقط از من پرسیدی چی شد؟ و وقتی گفتم دکتر ب نامه نمی‌زنه، گفتی نمی‌زنه دیگه! نمی‌زنه دیگه؟! همین؟! من که می‌دونم تا خرداد نمی‌رسم دفاع کنم و اگه این مهلت لعنتی تمدید نشه اخراج میشم! برا چی بدوم؟ این دانشگاه کوفتی که که رامون نمیده! تو رو هم که نمیشه با ایمیل گیر آورد. اصلا من الان نمی‌تونم بدوم! یه انگیزه داشتم برا تموم کردن پروژه‌م و اونم این بود که برام رزومه میشه و می‌تونم برم تو شرکت آقای ن کار کنم. می‌تونم برم اونجا و همین کارو ادامه بدم و مفید باشم. ولی اون انگیزه هم دیگه نیست. برم اونجا بشم زیردست قاف؟! هر روز ببینمش و عذاب بکشم؟! هر روز منو ببینه و عذاب بکشه؟! می‌دونی چیه؟ ماجرای قاف هم تقصیر تو شد! اگه اون روز که منو بردی تو دفترت و گفتی یه نفر می‌خواد بیاد راجع به ازدواج باهام حرف بزنه و ریز به ریز ازم سوال پرسیدی و من بهت گفتم که قبلا به بار جدا شدم، به این امید که بهش بگی که اگه با این مسئله مشکلی نداره بیاد جلو، بهش می‌گفتی، اصلا الان من دختر شادتری بودم. نبودم؟ الان امید داشتم به ادامه دادن این مسیر. به کار کردن با آقای ن که می‌دونم میشه ازش خیلی چیزا یاد گرفت. تو مهم‌ترین چیزی که بهت گفتم رو به قاف انتقال ندادی. به من هم نگفتی که این کارو نکردی که اگه می‌گفتی حداقل خودم با مقدمه این موضوع رو مطرح می‌کردم. شاید این جوری اونم بهتر می‌تونست موضوع رو به پدرش بگه و آخرش این نمی‌شد. آخرش من اینجا نبودم. سر این سه راهی که حداقل دو تا از راهاش بن‌بسته و سومی دوربرگردون! می‌دونی الان تنها راهی که می‌تونم ببینم رها کردن و دوباره شروع کردنه؟ می‌دونی تمام انگیزه‌ای که سه سال پیش داشتم از بین رفته؟ می‌دونی چقدر دارم تلاش می‌کنم سر پا بایستم و همین الان ول نکنم برم؟! نه. نمی‌دونی...نمی‌دونی...

عصر استاد راهنمام زنگ زد. گفت الان اگه حال داری بیا جلسه‌ی مجازی بذاریم. حال نداشتم، ولی نتیجه داشتم. گفتم ۵ دقیقه دیگه میام. اول جلسه پرسید ظهر از دست من شاکی شدی؟ با خنده گفتم نه.

نه ظهر تو اون دعوا داشتم دروغ می‌گفتم، نه عصر تو اون مکالمه‌ی واقعی. من کیم؟ چیم؟ چی می‌خوام؟ خودم هم نمی‌دونم!

دو حالت که بیشتر نداره!

می‌دونی خدا جون؟ یه روزی می‌رسه که من توی یه جمعی قرار می‌گیرم و کسی تو اون جمع می‌پرسه:«من یه حاجت دارم. کسی یه دعای خوب سراغ داره که به خواسته‌م برسم؟»

دو حالت که بیشتر نداره.

یا تمام دعاهایی که این مدت خوندم رو براش ردیف می‌کنم و میگم نمی‌دونم کدومش من رو به خواسته‌م رسوند. ولی ارزشش رو داره. همه رو بخون، بالاخره یکیشون جواب میده، چون من جواب گرفتم.

یا همه‌ی دعاهایی که این مدت خوندم رو براش ردیف می‌کنم و میگم اینا که جواب ندادن به من، ببین اینجا کسی دعای دیگه‌ای بلده؟ شاید اصلا نشه با دعا جواب گرفت.


خداجون، امشب شب قدره. یه کاری کن حالت اول بیاد تو تقدیر من... نه دومی.


+ التماس دعا

می‌بینی منو؟

گفتم می‌بینی منو؟ که دل خوش کردم به یه دیوان حافظ؟ که با یه بیتش شاد میشم و با یه بیتش غمگین؟ می‌بینی دستم به جایی بند نیست و هر موجی که میاد می‌تونه این قدر منو جابه‌جا کنه؟ می‌بینی دلم قرص نیست؟ می‌بینی منو؟ اگه می‌بینی دستم رو بند کن. نذار چنگ بندازم به نشونه‌ها. خودت یه نشونه‌ی درست و حسابی بفرست برام. نه مثل شعرای حافظ که هر کدوم یه چیز میگن. دلم رو قرص کن، نذار این قدر راحت شک کنم، یقین کنم، شک کنم، یقین کنم، شک کنم...

می‌بینی منو؟

استیصال

تو میگی خیلی احتمالش کمه که من به آرزوم برسم و انتظار داری همچنان بهت اعتماد کنم و کارایی که میگی رو انجام بدم.
و من بهت اعتماد می‌کنم. برای این که چاره‌ی دیگه‌ای ندارم.
شاید چون دوست دارم وقتی میگی احتمالش کمه، این طور فکر کنم که احتمالش صفر نیست. شاید چون وقتی میگی خیلی دیر اتفاق میفته، دوست دارم فکر کنم پس اتفاق میفته.
و شاید چون دوست دارم باور کنم همه چیز دست خداست و خدا می‌تونه هر دور و دیری رو نزدیک کنه. پس من قدم میذارم تو مسیری که خیلی دیر منو به مقصد می‌رسونه و از خدا می‌خوام این دیر رو نزدیک کنه.

میشه خداجون؟

از احوالات ما اگر جویا باشید...۲

از احوالات ما اگر جویا باشید، این روزها با معضلِ «اینو دیگه کی بخوریم؟!» مواجهیم. نان‌های محلی هنوز هستند و سحرهای ما را تامین می‌کنند و خوبی‌شان این است که در فریزر خوب می‌مانند. اما با این که نان‌ها را با کره می‌خوریم، هنوز حتی یک بسته کره هم تمام نکرده‌ایم. از هندوانه‌ای که محمد قبل از ماه رمضان برایمان آورده‌بود هنوز به اندازه‌ی سه بار خوردن مانده. روی باقی‌مانده‌ی قرمه‌سبزی که همسایه روز اول ماه رمضان آورده‌بود و الان توی فریزر است، برای یک وعده‌ی دیگر هم حساب کرده‌ایم.

امروز نزدیک به یک بسته نان لواش را در حالی که به شدت کپک زده‌بود به همراه یک بسته‌ی کامل پنیر که آن قدر بازش نکردیم تا کپک زد، انداختیم دور.  با نصف شیری که در یخچال بود و تاریخ انقضایش داشت می‌گذشت، به اندازه‌ی ۲ وعده از این پودینگ‌‌های بسته‌بندی درست کردیم و داشتیم برای نصف دیگرش نقشه می‌کشیدیم و فکر می‌کردیم هر چه درست کنیم باید تا هفته‌ی بعد در یخچال بماند و خداکند کهنه نشود و ... که همسایه باز در زد و این بار دو کاسه شله‌زرد آورد که ما فقط توانستیم یک سومش را بخوریم و نتیجه این که به غیر از ۲ وعده پودینگ،به اندازه‌ی ۲ وعده افطار هم شله‌زرد داریم و هر چه که فردا با آن شیر درست کنیم، باید تا دوشنبه‌ی آینده در یخچال بماند!

دو روز پیش که برای افطار دوستم آمد، نیم کیلو بامیه خریدیم که جلوی مهمان بگذاریم، اما او هم یک جعبه زولبیا بامیه آورده‌بود و حالا احتمالا تا ۷، ۸ روز دیگر هم زولبیا و بامیه داریم.

تنها چیزی که با حساب و کتاب پیش می‌رود و به موقع تمام می‌شود، میوه و سبزیجات است(البته به جز هندوانه‌ای که محمد خریده بود!).مثلا همین امروز که داشتم از مامان می‌پرسیدم به ازای این مقدار گوشت، چقدر باید در حلیم بادنجان بادنجان بریزم، متوجه شدم هفته‌ی پیش به شکل تصادفی دقیقا به اندازه‌ی یک وعده از این غذا، بادنجان خریده‌ام.البته با وجود این که بادنجان‌ها تمام شد، برای دو وعده‌ی دیگر هم حلیم‌بادنجان داریم!

باقی میوه‌ها(به جز هندوانه!) را هم که با تعداد می‌خریم و حواس‌مان هست که طی یک هفته تمام شود.

دو هفته پیش لباسشویی را هم روشن کردیم و یادمان نرفت لباس‌ها را جمع کنیم و فاجعه‌ای پیش نیامد! هفته‌ی پیش لازم نشد این کار را بکنیم و فردا برای بار دوم باید آن را روشن کنیم. خرید کردن‌ها هم خوب پیش می‌رود. هم حجم خریدهامان به نسبت کم است و هم تره‌بار نزدیک است و هم چرخ‌دستی داریم!

جارو و برقی  گردگیری هم کمتر از قبل لازم می‌شود. هم تعدادمان کمتر شده، هم برادر نیست که هی بدود این طرف و آن طرف و پرز فرش‌ها را بلند کند، هم اکثر وعده‌های غذایی را در آشپزخانه سر میز می‌خوریم و دیگر چیزی توی هال نمی‌آوریم که بخواهد بریزد.

باز بخواهم خلاصه‌اش کنم، بیشتر از قبل با شرایط وفق پیدا کرده‌ایم. البته که نمی‌دانم اگر این تعطیلات کرونایی تمام شود باز هم می‌توانم با همین انرژی و نظم از پس کارها بربیایم یا نه. اما حداقل می‌دانم که مهارت نسبی را پیدا کرده‌ام.

ولی راستش را بخواهید کم‌کم دلتنگی برای خانواده دارد خودش را نشان می‌دهد...

روزِ بیستم

نه نان لواش مصرف می‌کنیم، نه پنیر. هر دوآن قدر می‌مانند تا کپک بزنند.

تاریخ مصرف شیری که هنوز باز نکردیم هم فردا تمام می‌شود. باید شیربرنجش کنیم تا این هم خراب نشده...



. . . . . .
صفحه بعد
Designed By Erfan Powered by Bayan