سال اول راهنمایی بعد از تموم شدن ترم اول باید مدرسهم رو عوض میکردم. یه مدرسه نزدیک خونهمون ثبت نام کردم و اولین کسی که باهاش دوست شدم کوثر بود.
یه روز با کوثر داشتیم تو حیاط مدرسه میچرخیدیم که یهو گفت عه! یه لحظه بیا! بعد با سرعت به سمت یه دختری که من نمیشناختم حرکت کرد و رفت چند جملهای باهاش صحبت کرد و برگشت سمت من که هنوز بهش نرسیدهبودم و گفت خب، بریم، کارم تموم شد. بعد ادامه داد: از بچههای اون یکی کلاسه، هر وقت میبینمش یاد عبید زاکانی میفتم. چون قبل از امتحان ادبیات یه سوال پرسیدم، جوابش عبید زاکانی بود، این جواب داد.
من طی یک سال و نیمی که تو اون مدرسه بودم، اسم اون دختر رو یاد نگرفتم. زیاد میدیدمش، ولی تنها اسمی که موقع دیدنش تو ذهنم میومد عبید زاکانی بود. از طرفی همکلاسی هم نبودیم و از دوستامم نبود و در نتیجه اصلا نیازی نبود اسمش رو بدونم.
***
نوتیفیکیشن اینستاگرام میگفت یه نفر که من ممکنه بشناسمش تو اینستاگرامه. صفحهش رو باز کردم و خیره شدم به عکساش. بالاخره یه عکسی که توش صورتش خوب معلوم باشه پیدا کردم... زمزمه کردم: عه... عبید زاکانیه که! یه بار دیگه اسمش رو از رو نوتیفیکیشن اینستاگرام خوندم و این بار زمزمه کردم: پس اسمش پریا بوده!
و این معما بعد از ۱۴ سال حل شد!
+ بین این که در جواب تکتک کامنتهای پست قبل یه سری توضیحات بنویسم و این که یه پست جدید بذارم و یه کم بیشتر برم تو جزئیات و هر چی لازمه رو اونجا بگم،موندم. بنابراین ببخشید که کامنتا بیجواب مونده.
- پنجشنبه ۳۰ ارديبهشت ۰۰