راسپینا

راسپینا

فصل طلایی

کدام عضو مهم‌تر است؟

روز اول ماه رمضون از یه ساعت قبل از افطار تا چند ساعت بعدش تپش قلب داشتم. یادم افتاد دکتر گفته‌بود یه راه کنترلش خوردن آب زیاده و از روز دوم با خوردن ۲ لیتر آب تو فاصله‌ی افطار تا سحر تونستم جلوشو بگیرم. ولی فک کنم با این اوضاع تا آخر ماه رمضون کلیه‌هام رو از دست بدم🤦🏻‍♀️😂

+ ببین چی کار کردی با من دوست عزیز؟ پارسال از این خبرا نبود که!

عجیبِ خوب

دلم می‌خواد حرف بزنم. نمی‌دونم از کی، از چی، از کجا. اما دوست دارم حرف بزنم. یه چیزی تو وجودم هست که باید تخلیه بشه و حسم میگه راهش حرف زدنه. اما اصلا نمی‌تونم بفهمم اون چیز چیه. خشمه؟ ترسه؟ اضطرابه؟ بلاتکلیفیه؟ یا ترکیبی از همه‌ی اینا. هر چی که هست، من فقط گاهی با نمود بیرونیش مواجه میشم و از اصلش خبر ندارم. گاهی امیدی به درست شدنش ندارم و گاهی امیدوارترین آدم دنیام و با خودم عهد می‌بندم تا وقتی درست نشده دست از تلاش برندارم.

چیزی که می‌دونم اینه که از اول اسفند ۹۸، یعنی دقیقا همون روزهایی که کم‌کم زندگی همه‌مون به خاطر کرونا عوض شد، زندگی من خیلی بیشتر عوض شد. از همون لحظه‌ای که ایستاده‌بودم روبه‌روی ضریح امام رضا و داشتم از ته دل آرزو می‌کردم... چه آرزویی؟ یه رازه و تا وقتی برآورده بشه یه راز باقی می‌مونه. از همون روز انگار یه سری اتفاقات افتاد رو دور تند. همه چیز به هم ربط پیدا کرد. و حالا تقریبا ۱۴ ماهه که من تقریبا هرروز دارم شگفت‌زده میشم از این که چطور وارد این مسیر شدم.

نشونه‌ها بهم میگن راه زیادی نمونده تا انتهای مسیر. کمتر از ۴ ماه شاید. اما من بی‌قرارم. دوست دارم زودتر به انتهای مسیر برسم. دوست دارم آخرش رو الان ببینم. ذهنم پر از سوالاییه که می‌دونم تا ۴ ماه دیگه حق ندارم بپرسم و می‌دونم ممکنه اون موقع هم جواب همه‌شون رو نگیرم. و می‌ترسم. می‌ترسم از جواب‌هایی که ممکنه بگیرم.

بخش زیادی از انرژیم این روزا صرف غلبه بر این ترس میشه. صرف این میشه که به اطمینان برسم. اطمینان از این که جواب ترسناکی در راه نیست و همه چیز قراره درست بشه.

ولی خب کنار همین بی‌قراری و ترس، این روزها دارم حس‌های خوبی رو هم تجربه می‌کنم. همون حس استقلال مثلا. این که خیلی ناگهانی و به شکلی متفاوت افتادم تو شرایطی که همیشه ازش می‌ترسیدم و دارم تو خونه‌ای زندگی می‌کنم که بخش زیادی از مسئولیت‌هاش دیگه با خودمه و دارم از پس این مسئولیت‌ها برمیام.

به غیر از اون، از این که بقیه این قدر به فکرمون هستن و هر روز حداقل یه نفر داره بهمون یادآوری می‌کنه که :«اگه کاری داشتید رو ما حساب کنید‌ها!» واقعا حس خوبی میده بهم. درسته که به شوخی از تماس‌های وقت و بی‌وقت مادربزرگ‌هام و از این که گاهی نمیذارن بخوابیم یا در مورد جزئیات زندگی سوال‌های خنده‌دار می‌پرسن شکایت می‌کنم، اما به غیر از این که به فکرمون هستن، همین که می‌بینم کم‌کم اونا هم دارن بهمون اعتماد می‌کنن و به این باور می‌رسن که داریم از پس خودمون برمیایم، خوشحالم!

تهش این که همه چیز عجیبه این روزها. یه جور عجیبِ خوب!

روال!

مثل اکثر خونه‌ها توی خونه‌ی ما هم سحری خوردن همیشه یه روال و آداب ثابتی داشته. ما هیچ وقت برای سحری غذا نمی‌خوردیم و سحری رو هر سال مثل صبحانه برگزار می‌کردیم. بیشتر سال‌ها قبل از شروع ماه رمضون به تعداد زیاد نون محلی از شهر خودمون سفارش می‌دادیم و اکثر سحر‌ها نون محلی داشتیم با کره و عسل.

بعضی وقتا که می‌خواستیم تنوع ایجاد کنیم یا نون‌ها تموم می‌شد، نون پنیر می‌خوردیم. یه روز با خیار و گوجه، یه روز با سبزی، یه روز با هندونه، یه روز با خربزه و ... به مرور زمان دست‌مون اومده بود که اگه شکلات صبحونه یا مربا یا چای شیرین بخوریم، زود گرسنه میشیم و اگه توی چای‌مون لیمو بریزیم، دیر تشنه میشیم.

افطار هم همین‌طور. اون هم روال خودش رو داشت. با چای و خرما افطار می‌کردیم. گاهی زولبیا و بامیه هم سر سفره بود و گاهی نه. گاهی نون و پنیر و سبزی هم بود و گاهی نه. اما چیزی که از این سال‌های اخیر یادمه اینه که اکثر شب‌ها یه شیربرنجی، فرنی‌ای، شله‌زردی، چیزی هم داشتیم. بعد از چای و خرما و اگر بود چیزهای دیگه، نماز می‌خوندیم تا یه فاصله‌ای هم بیفته و بعد غذا می‌خوردیم. من البته برخلاف بقیه اول نماز می‌خوندیم، بعد می‌رفتم سر سفره و چایم همیشه یه کم یخ‌زده بود.


چرا همه‌ی فعل‌هام گذشته‌س؟ فرق امسال با بقیه‌ی سال‌ها چیه مگه؟ نون محلی داریم برای سحری. یک بسته مادربزرگ فرستاده‌بود و یک بسته هم محمد آورد. با یه حساب سرانگشتی، ۱۵ روز می‌تونیم نون محلی بخوریم. آشپزی هم که مثل همه‌ی روزهای گذشته باید برقرار باشه. حوصله اگه داشته‌باشیم، شیربرنجی، سوپی، چیزی هم درست می‌کنیم. برای افطار.

باید بتونیم روال‌مون رو حفظ کنیم امسال هم.


+ التماس دعا:)

از احوالات ما اگر جویا باشید...

از احوالات ما اگر جویا باشید، بد نیستیم. اتفاق وحشتناکی در حال وقوع نیست.

آشپزی کردن هر روزه آن‌قدرها که فکرش را می‌کردم طاقت‌فرسا نیست. البته که ظرف‌ها را بیشتر خواهرم می‌شوید و این کمک بزرگی‌ست.

هنوز حتی لازم نشده خانه را جارو بزنیم، اما گاهی سرامیک‌ها و میز‌ها را دستمال می‌کشیم. لباسشویی را هم روشن نکرده‌ایم هنوز و این مورد به انضمام پهن کردن لباس‌های خیس و جمع کردن لباس‌های خشک شده پتانسیل این را دارد که فاجعه بیافریند. مخصوصا با این حافظه‌ی داغان من که اصلا بعید نیست به کل وجود لباس‌ها را فراموش کند.

از خیر روشن کردن ماشین ظرفشویی هم گذشته‌ایم چون قابلمه‌ها را که توی آن نمی‌گذاریم و دو عدد بشقاب هم این حرف‌ها را ندارد.

مواد غذایی توی فریزر و حتی میوه‌های توی یخچال تمام نشده و کل چیزی که در این ۶ روز خریدیم کمی نان بوده و یک ماست و البته یک بسته چیپس و ذرت! هنوز نمی‌دانیم خرید کردن چقدر می‌تواند دردسرساز باشد. مخصوصا بخش حمل و نقل و بعد هم ضدعفونی کردن خرید‌ها. البته در مورد حمل و نقل سعید این‌ها(!) اصرار دارند که هر وقت خواستیم خرید کنیم بهشان خبر بدهیم که بیایند ما را ببرند خرید. خانم میم - همسایه‌ی دیوار به دیوار- هم آن روز گفت اگر شب بود و چیزی لازم داشتید و نمی‌توانستید بروید بخرید، از ما بگیرید. خانم شین هم دیروز زنگ زده‌بود و می‌گفت اصلا هر وقت خرید داشتید زنگ بزنید ما برایتان بیاوریم.

چالش مهم دیگر این روزها حرف زدن با تلفن و جواب دادن به تمامی تماس‌های دوستان و آشنایان و اقوام است که اگر بخواهم اسم ببرم که چند نفر زنگ زده‌اند و چه‌ها گفته‌اند، هم شما حوصله‌تان سر می‌رود و هم من مچ دست‌هایم به فنا! به غیر از سه موردی که بالا نوشتم، مثلا همین چند دقیقه پیش به مدت ۳ دقیقه و ۴۰ ثانیه به صورت تلفنی با عمه‌ی مادرم صحبت کردم. بعید می‌دانم تا قبل از این در تمام عمرم به مدت ۳ دقیقه و ۴۰ ثانیه مخاطب او بوده باشم!

از مادربزرگ‌هایم که هر روز و حتی روزی سه بار تماس می‌گیرند و شرح حال می‌خواهند هم که دیگر نگویم برایتان. بعضی از اقوام هم تماس می‌گیرند و وعده‌ی سر زدن می‌دهند و تمام تن و بدن ما را می‌لرزانند! چون قوم و خویشی که از فاصله‌ی ۶۰۰ کیلومتری بخواهد به آدم سر بزند، قطعا کمتر از ۲،۳ روز نمی‌ماند و این یعنی حداقل ۵،۶ وعده آشپزی، حال آن که ما آشپزی را برای خودمان هم خلاصه کرده‌ایم و روزی یک بار و گاهی حتی دو روز یک بار غذا می‌پزیم و مقدار آن را بیشتر می‌کنیم و تا جواب چند وعده را بدهد.

کلاس‌های رانندگیم رو به پایان است. اوضاعم بد نیست و حتی می‌توانم بگویم خوب است. بعد از این دو جلسه‌ای که طی این هفته رفته‌ام، با همان ماشین آموزشگاه تا دم در خانه برگشته‌ام، چرا که خانه‌ی مربی نزدیک خانه‌ی ماست و من هم آخرین هنرجویش هستم.(هنوز نمی‌دانم چرا به ما می‌گویند هنرجو. البته خب چه بگویند؟) هر بار هم بابت این لطف از اون تشکر می‌کنم، برایم توضیح می‌دهد که حالا که مادرم نیست و خاله‌هایم هم تهران نیستند، این کار از دست او برمی‌آید و آدم‌ها باید به هم کمک کنند.

دو جلسه بیشتر از کلاس‌هایم نمانده و بعد از آن، طبق برنامه‌ریزی باید می‌توانستم هفته‌ی آینده در امتحان آیین‌نامه شرکت کنم اما فعلا آموزشگاه اعلام کرده که به علت قرمز بودن وضعیت امتحان آیین‌نامه تا اطلاع ثانوی برگزار نمی‌شود و من می‌ترسم این اوضاع آن‌قدر ادامه‌دار شود و فاصله‌ی کلاس‌ها با امتحان زیاد شود که رانندگی را فراموش کنم و در امتحان عملی دچار مشکل شوم.

برای بهبود اوضاع روحی و روانی که البته به عقیده‌ی روانشناس اوضاع بدی هم نیست، به توصیه‌ی همان روانشناس در یک دوره‌ی ۱۵ جلسه‌ای خودشناسی ثبت نام کرده‌ام و از این بعد قرار است به جای هر روز و هر دقیقه، هفته‌ای یک بار به خودم گیر بدهم! در کنار این دوره البته چند تا چله هم به همان نیت حال بهتر گرفته‌ام و هر روز حدود یک ساعت سرگرم این چله‌ها هستم. جدا از تاثیرات خود ذکرها، همین که یک کاری را به صورت مداوم انجام می‌دهم به من که مدت‌هاست عنصر نظر از زندگیم حذف شده، حس خیلی خوبی می‌دهد. اصلا همین که دیدم بلدم و می‌رسم که هر روز یک سری کارها را تکرار کنم، برای خودم کارهای جدید تعریف کردم و به عنوان نمونه طی تعطیلات عید موفق شدم بالاخره طلسم تایپ ۱۰ انگشتی را بشکنم و با روزی یک ساعت تمرین، طی ۱۵ روز، آن را یاد بگیرم.

وضعیت پروژه‌ام هم می‌شود گفت که خوب است. امروز باید مرحله‌ی مهمی از آن را انجام بدهم و امید دارم نتیجه‌ی خوبی بدهد. تقریبا امیدوار شده‌ام که بتوانم تا خرداد واقعا دفاع کنم و بعد از آن با شروع به کار و مشارکت در پروژه‌های استادم تلاشم را برای نزدیک کردن این زندگی نیمه‌مستقل به یک زندگی مستقل آغاز کنم.

بیشتر از این سرتان را درد نمی‌آورم. به طور کلی وضعیت خوب است و همان طور که حدس می‌زدم، تصور این زندگی خیلی ترسناک‌تر از خود واقعیش بود و حالا که رسما شروع شده، اوضاع خیلی خیلی بهتر از یک هفته پیش است:)

۱۸۰ درجه

- خب، لطفا راجع به عقاید مذهبی‌تون صحبت کنید.
+ لطفا در این مورد شما اول صحبت کنید، چون برا من خیلی مهمه.
- عقاید مذهبی من این جوریه که بلا بلا بلا...[راجع به عقاید مذهبی‌اش صحبت می‌کند!]
+ ما خانواده مذهبی هستیم خیلی. براهمین اولین ومهمترین معیارمن مذهبی بودنه طبیعتا
ـ برای من این مهم‌ترین معیار نیست. ترجیح میدم همسر آینده‌م به اندازه‌ی خودم یا حتی کمتر از من مذهبی باشه.
+ البته من اونقدر مذهبی نیستم. گذشته خیلی مقید بودم اما الان تو عمل خیلی تغییرکردم. قبل‌ها نماز و روزه رو کامل می‌گرفتم و مستحبات هم زیاد انجام می‌دادم، ولی الان ایمانم خیلی سست شده.

پ.ن.: 😐😐😐
پ.پ.ن.: میشه مهم‌ترین معیارتون رو خودتون داشته‌باشید لطفا؟!

خلاصه که یه چیزِ جدید

روز جدید، سال جدید، فصل جدید... نمی‌دونم.

اما روزهایی که در عین ترس، انتظارشون رو هم می‌کشیدم بالاخره از راه رسیدن. الان دقیقا ۴۸ ساعته که من و خواهرم داریم دو نفری تو این خونه زندگی می‌کنیم و باقی اعضای خانواده دارن ۳ نفری یه جایی با فاصله‌ی ۴۰۰۰ کیلومتر از ما زندگی می‌کنن.

آینده هنوز معلوم نیست...

شامپو سیر پرژک!

خانواده کم‌کم دارن چمدون‌ها رو به مقصد خارجه(!) می‌بندن و من هم جهت کمک، تا جایی که می‌تونم هی بهشون یادآوری می‌کنم که "شامپو پرژک نبرینا! اونجا پیدا میشه!"*


* تلمیح به یکی از تبلیغات‌های لوس تلوزیون با همین مضمون!

+ مشاور دو روز پیش بهم یادآوری کرد که شخصیت خیلی مستقلی دارم و تقریبا به کسی وابسته نمیشم. و فکر می‌کنم همین باعث شد تازه یادم بیفته قرار نیست بعد از رفتن خانواده بیفتم بمیرم:)) اصلا کلا روحیه‌م عوض شد! کاش اینو چند وقت یه بار یکی یادآوری کنه بهم!

+ تازه بعدشم گفت "این قدر گیر نده به خودت! مشاوره‌ی فردی هم لازم نداری!" و راستش این دومین مشاوری بود که این حرفو می‌زد بهم😅

طوفان

روزی که کانال تلگرامی درست کردم، از اونجایی که قرار بود اون کانال رو آشناهام هم داشته‌باشن و از اونجایی که ابدا تصمیم به کوچ کردن از وبلاگ به کانال رو نداشتم، تصمیم گرفتم یه دسته‌بندی انجام بدم. توی کانالم هر قدر می‌تونم مثبت باشم و مسخره‌بازی دربیارم و در عوض اینجا بیشتر چیزایی رو بنویسم که غمگینم کرده یا فکرم رو درگیر کرده یا ....

نمی‌دونم، شاید همین دسته‌بندی باعث شده دیگه خیلی هم مشتاق نباشم به اینجا نوشتن. شاید هم دلایل دیگه. دلایلی مثل این که الان مدت زیادیه کتاب نمی‌خونم. تمرکز کافی ندارم براش. حتی برای خوندن چند صفحه‌ی معدود. یهو به خودم میام می‌بینم تو هپروتم و اصلا یادم نمیاد چیزی که خوندم چی بوده.

دلیل دیگه‌ش هم البته اینه که یه چیزایی عوض شده. یه چیزایی رو دوست دارم تعریف کنم که فکر نمی‌کنم تعریف کردن‌شون کار درستی باشه و خب چرا باید حرف دیگه‌ای بزنم وقتی نمی‌تونم راجع به چیزی که دلم می‌خواد حرف بزنم، حرف بزنم؟

راستش این روزا ذهنم درگیر چیزاییه که قبلا نبوده. اتفاقاتی داره میفته که قبلا نیفتاده. تجربیاتی رو دارم کسب می‌کنم که قبلا نکردم و آرزوهایی دارم که قبلا نداشتم و این مثل یه طوفانه. یه طوفان عجیب که نمی‌دونم اون طرفش چیه. اما امیدوارم خوب باشه. امیدوارم الهه‌ای که از دل این طوفان میاد بیرون، الهه‌ی بهتری باشه.

تو جدی نگیر.

میرم سجده و بهش میگم:" نذار ناامید بشم، باشه؟ می‌دونم که اگه ناامید بشم، اگه یه لحظه ناامید بشم تمومه همه چی. پس نذار ناامید بشم... اصلا... اصلا اگه ناامید شدم هم تو جدی نگیر، خب؟ خودت می‌دونی که خواسته‌م چیه، پس اگه یه روزی دیگه نخواستمش، یا دیگه باور نداشتم که شدنیه هم تو جدی نگیر، باشه؟"

آخرِ سالی...

چند تا پست جمع‌بندی سال ۹۹ دیدم تو وبلاگاتون و نشستم دارم فکر می‌کنم عجب سال پرماجرایی رو گذروندم. اما نمی‌دونم نوشتنش اصلا فایده‌ی خاصی داره یا نه وقتی اکثر ماجراهاش رو با جزئیات تو پست‌های جداگانه نوشتم و اونایی که نمیشه نوشت رو هم نمیشه نوشت دیگه!
اما در مورد سال ۱۴۰۰، شاید اولین سالیه که می‌تونم قبل از شروعش و از همین حالا بگم قراره پرماجرا و عجیب باشه و از عجایبش فعلا همین بس که با رفتن مامان و بابا و برادرم شروع میشه. بعد باید از پایان‌نامه‌م دفاع کنم. مشکلاتی که تو پست قبلی بهشون اشاره کردم هم انشاالله تا تابستون این سال حل میشه. سال آینده سالیه که من باید توش تصمیمات جدی زندگیم رو بگیرم و مسیر آینده‌م رو انتخاب کنم و از شر همه‌ی دوراهی‌هایی که الان سرشون ایستادم راحت شم.
معتقد به این که فلان سال سال بدی بود و باید زودتر بره و سال دیگه بهتره و ... نیستم و به تاریخ‌ها به چشم قرارداد نگاه می‌کنم. اما الان نسبت به آینده خوشبینم. اگه دقیق‌‌تر بخوام بگم، مطمئنم که طی چند ماه آینده یکی از آرزوهام برآورده میشه و اواسط سال آینده اتفاقات خوبی میفته. این اولین باریه که به خودم اجازه دادم برآورده شدن یکی از آرزوهام رو باور کنم.
و یه چیز جالب دیگه این که من تو این سال بالاخره ۲۷ ساله میشم. ۲۷ سالگی سنیه که تقریبا ۲۰ ساله در سکوت و خلوت خودم انتظارش رو می‌کشم!

+ نمی‌دونم تا زمان سال تحویل پست جدیدی قراره بذارم یا نه. پس از همین حالا عیدتون مبارک! امیدوارم به همه‌ی خواسته‌هاتون برسید:)
. . . . . .
صفحه بعد
Designed By Erfan Powered by Bayan