استوری گذاشته بودم از عکس یه خیابون قدیمی، در جواب نوشتهبود «سلام. خوشگذرونی بسه دیگه. بیاید منتظرتونیم.» نمیدونستم چی باید بگم. بخش جدیم میگفت بنویس به تو چه من چی کار دارم میکنم؟ بخش بدبینم داشت میگفت تو چشم نداری خوش گذرونی منو ببینی؟ بخش مودبم ولی نوشت:«آخراشه دیگه، چیزی نمونده» باز جواب داد:«مراقب خودت باش. برگشتی خبر بده.» و این بار بخش جدی و بدبین و مودبم همگی با هم هنگ کردن و در جواب نوشتن:«مرسی». چی باید میگفتم مگه؟ شما بودید به آدمی که تا حالا ندیدینش و حالا بعد از چند بار اشارهی غیرمستقیم داشت مستقیما اشاره میکرد منتظرتونه چی میگفتید؟ «شما هم مراقب خودتون باشید»؟ شاید باید به شغلش که مربی غواصیه توجه میکردم و بعد بخش دلقکم رو میفرستادم جلو تا بگه «تو هم هنگام شنا مثل یه دست و پا چلفتی، بپا تو مسیر دهن کوسه نیفتی!» یا شاید هم طبق چیزی که قبلترها معمولا بهش عمل میکردم باید همون جا بلاکش میکردم. اما نوشتم مرسی. شاید چون دلم میخواست واقعا یکی منتظرم باشه. فرقی نمیکرد آشنا یا غریبه. فرقی نمیکرد با چه نیتی، فقط دوست داشتم منتظرم باشه. فقط منتظر من.
* عنوان از اسم یکی از کتابهای آناگاوالدا
- سه شنبه ۹ شهریور ۰۰