دوری و بیخبری هم چیز عجیبیست. آدم قدرت تفکیک بعضی وقایع از هم را از دست میدهد. مثلا سال گذشته خالهجان کرونا گرفتهبود و در بیمارستان بستری شدهبود. حالش خیلی بد شد، اما خوشبختانه بالاخره خوب شد و از بیمارستان مرخصش کردند. چند وقت بعد از او مادر مادربزرگم که هم سن بالایی داشت و هم ریهاش مشکل داشت، کرونا گرفت و فوت کرد.
به واسطهی دوری و ندیدن اقوام به مدت طولانی (از تابستان قبل از کرونا تا اسفند ماه سال گذشته)، تا مدتها قدرت تفکیک این دو اتفاق از هم را نداشتم. تا مدتها اگر موضوعی مرا یاد خالهجان میانداخت، ناخودآگاه در ذهنم میگقتم «حیف شد...» و تا بخواهم «خدا رحمتش کند» را هم بگویم، بخش خودآگاهم نهیب میزد که:«زبانت را گاز بگیر دختر! خاله جان که شکر خدا حالش خوب شده!»
حالا داستان ایران و افغانستان هم همین شده. در این که در هر دو کشور اوضاع فاجعه است، شکی نیست، اما مردمی که حالا دارند فوج فوج مهاجرت میکنند مردم افغانستان هستند، نه ایران. و ذهن ناخودآگاه من دارد برای این که اوضاع آن قدر ناامن است که دیگر نمیتواند به کشورش برگردد عزاداری میکند و هر دقیقه باید برایش یادآوری کنم که «بابا جان! به خدا تو هنوز آواره نشدهای و میتوانی برگردی!»
- يكشنبه ۲۴ مرداد ۰۰