«...عوضش واکسن زدم. عوضش یک عالمه جای دیدنی دیدم. عوضش با فضای یک کشور دیگر آشنا شدم. عوضش در دوران اوج کرونا در ایران نبودم. عوضش متوجه اهمیت زندگی اجتماعیم شدم. عوضش حالا واقعبینانهتر میتوانم به اپلای و ... فکر کنم...»
اینها فواید این سفر دو ماهه است که این چند روز دائم دارد توی سرم میچرخد. حالا که به روزهای آخرش نزدیک شدهایم و من هنوز موفق نشدهام حتی ۱۰ درصد از نظمی که در خانه داشتم را اینجا رعایت کنم و حداقل در ۷۰ درصد از روزها هم بیمار بودهام، دائما به این سوال فکر میکنم که این «عوضش» ها ارزش آمدن را داشتند؟ آیا اگر برگردم باز هم دلم میخواهد به این سفر بیایم؟ نه، صبر کنید. من با دلم به این سفر نیامدم. من اصلا دوست نداشتم بیایم. عوامل زیادی در کنار هم باعث شد تصمیم نهایی «آمدن» باشد، اما هیچ کدام از این عوامل خواستهی دل من نبود. کنجکاوی شاید بود، اما «دل»؟ به هیچ وجه! برای همین بعد از آمدن هم هر کاری کردم دلم خوش نشد.
میدانید؟ حالا که اینجا نشستهام حتی نمیتوانم تصور کنم دو ماه پیش چطور این قدر موجود فعالی بودم و چطور برای هر دقیقه از زندگیم برنامه داشتم. چطور ذوق زندگی داشتم و خوشحال بودم. چطور این قدر سریع خسته نمیشدم. چطور میتوانستم روی دو پایم بایستم و سرگیجه نگیرم.
حالا که در اتاقم - اتاق ایدهآلم با یک پنجرهی بزرگ - نشستهام، تنها دلخوشیم برگشتن است. ذهنم نمیتواند درک کند که قبل از آمدن اوضاع چطور بود و من چرا شاد بودم. اما دلم میگوید اگر برگردم باز هم شاد خواهم بود.
- چهارشنبه ۱۰ شهریور ۰۰