پنل بیان رو باز کردم جلوم و زل زدم بهش و دارم فکر میکنم چه حرف جدیدی دارم که بنویسم؟
همه چیز تکراری شده. حرف جدیدی نیست برای نوشتن. مکالمات و مسخرهبازیهامون تو خونه تکراری شده. غر زدن راجع به پایاننامه تکراری شده. غم و دردهام حتی تکراری شده. تا کی بیام اینجا از این که مسئلهی پروژهم گیجم کرده بنویسم؟ تا کی آهنگ گوش بدم و بیام اینجا بگم این تیکه از آهنگ منم؟ تا کی وانمود کنم که روال زندگی عادیه با اندکی دستانداز؟
چطور بنویسم دقیقا چقدر خستهام؟ چطور نشون بدم هیچی نمیتونه این خستگی رو از تنم در کنه؟ چطور بیان کنم که چقدر «ذوق زندگی» کم دارم و به محض دیدن کوچکترین چیز خوشایند ذوق میکنم و چند دقیقه بعد تاسف میخورم به حال خودم و به حال این که خوشیهام این قدر ناچیزه؟
من یه اتفاق خوب میخوام. مدتهاست منتظرم. یه اتفاق خوب درست و حسابی. اما برای اتفاق خوب، باید تلاش کنم. میدونم که اگه تلاش کنم میتونم یه اتفاق خوب رقم بزنم. اما توانش رو ندارم. روحیهش رو ندارم. افتادم تو یه دور باطل. یه اتفاق خوب میخوام که بهم روحیه بده تا بتونم یه اتفاق خوب رقم بزنم.
خستهام. خیلی خسته. و متاسفانه اصلا یادم نمیاد قبلترها چطور زندگی میکردم که این قدر خسته نبودم.
- يكشنبه ۳۰ آذر ۹۹