همون روزی که تو بهمنماه ۹۶، وسط سمینار زمستانه، توی یکی از تالارهای دانشگاه، در حالی که سمینار دکتر شریفی زارچی رو شنیده بودم و حالا داشتم به ارائهی استاد راهنمای آیندهم گوش میدادم، یهو تصمیم گرفتم کنکور ارشد بدم و این بار علاقهی دوران دبیرستانم رو هم قاطی لیسانسم کنم و حداقل تلاش کنم یه گام کوچیک تو راه ژنتیک بردارم، این دوگانه شروع شد: شکوه یا غم؟
دارم راجع به سرطان صحبت میکنم. بیماریای که اون موقع تازه عموی عزیزم رو ازم گرفتهبود و حالا هم دو سه ماهی میشه که عمهی عزیزم رو ازم گرفته. البته که پدربزرگ و یکی دیگه از عمههام رو هم سالها قبل ازم گرفته. سرطان بیماری عجیبیه. بیماری باشکوهیه. سلولهاش و مکانیزمهاش اون قدر پیچیدگی داره که میتونی عاشقش بشی. اما به این شرط که تو ژن اقوام پدریت نباشه و هر چند وقت یه بار یه قربانی نگیره.
امروز بعد از این که توی یه دورهی مرتبط با سرطان ثبت نام کردم و بعدش غرق خوندن جهشهای مرتبط با سرطان و نحوهی استفاده از اونها برای مدلسازی و تشخیص سرطان بودم و داشتم از انواع و اقسام مقالهها لذت میبردم، به این فکر کردم که ترجیحم این نبود که خودم و کل افرادی که میشناسم، تو عصری زندگی میکردیم که درمان قطعی سرطان در دسترس همه بود و هیچ وقت حتی به ذهنم هم خطور نمیکرد که برم سمت مطالعه در موردش؟ چه میدونم، مثل مثلا آبله که الان دیگه دغدغهی هیچکس نیست، یا حتی کرونا که این قدر کمرنگ شده برامون. ها؟
+ دکتر شریفی یه جملهی معروف داشت، سر کلاسهاش زیاد میگفت. میگفت آدم وقتی در مورد سیستم ایمنی بدن خودش میخونه، همون جا باید سجده کنه.
- پنجشنبه ۵ مهر ۰۳