از بچگی، وقتی می دیدم تو این فیلما دو تا خونه کنار همه که پنجره هاشون رو به هم باز میشه و دو نفر از آدمای اون خونه ها - حالا از دوتا پیرزن گرفته تا یه دختر و یه پسر - با هم دوستن و هر روز تو یه ساعت هایی میان دم پنجره و با هم حرف می زنن، دلم می خواست همچین وضعیتی تو خونه ی ما هم باشه. دوست داشتم پنجره ی اتاقم به جای بالکن خوه ی خودمون، یا کوچه، رو به خونه ی یه همسایه باشه. اما هیچ کدوم از پنجره های خونه ی ما این شرایط رو نداشت.
پارسال که قرار شد بیایم تو این خونه، اصلا آرزوی بچگیم یادم نبود. بیشتر ذوق اینو داشتم که قراره یه اتاق برا خودم داشته باشم و دیگه اتاقم با خواهرم مشترک نباشه.روز اسباب کشی از مدرسه رسیدم خونه و بین اون همه وسایلی که همون روز از کامیون تو خونه ی جدید خالی شده بود، راه آخرین اتاق خونه رو پیدا کردم و رفتم توش.اولین چیزی که توجه مو به خودش جلب کرد این بود که موبایلم آنتن نمی ده!
یه نگاه از پنجره به بیرون انداختم و اتوبان بغل خونه رو دیدم و بعدم سمت راست رو نگاه کردم و .... تمام رویاهای بچگیم طی چند لحظه اومد تو ذهنم!
یه پنجره اونجا بود!
دیگه کشف اینکه کی می تونه پشت اون پنجره باشه برام خیلی مهم شده بود و هر روز که از مدرسه می رسیدم اول یه نگاه می کردم ببینم همسایه ای که قراره دوست من بشه، میاد پشت پنجره یا نه؟
بین درس خوندن هام هم گاهی پا می شدم و یه نگاه به پنجره ی آرزوهام می انداختم.
زمستون که شد، میز تحریرمو آوردم کنار شوفاژ و اتفاقا اینجوری دیگه لازم نبود از جام بلد شم و بیرون رو نگاه کنم.کافی بود با دست پرده رو بزنم کنار و چند لحطه ای به امید دیدن دوست جدیدم که گاهی تو خیالاتم تبدیل می شد به شاهزاده ی سوار بر اسب سفید( و البته بعدش کلی به این فکر احمقانه می خندیدم!) ذل بزنم به پنجره.
بهار شد. میزمو برگردوندم سر جاش.بیشتر وقت ها مدرسه بودم.شب ها هم که می رسیدم خونه از خستگی اسم خودم هم به زور یادم میومد چه برسه به این که بخواد یادم بمونه پنجره رو نگاه کنم.
یواش یواش داشتم از دیدن همسایه ای که حالا دیگه گاهی تو خیالم هم باهاش حرف می زدم ناامید می شدم....
تا این که یه روز جمعه، همین طور اتفاقی رفتم کنار پنجره و پرده رو زدم کنار و یهو دیدم پرده ی پنجره ی همسایه داره تکون می خوره.نفسمو حبس کردم و بی حرکت ایستادم و از لای پرده ذل زدم به پنجره ی آرزوهام.....
صحنه ای که دیدم فوق العاده بود....! هیچ وقت فکر نمی کردم دوست خیالیم این شکلی باشه.....یه پیرمردحدود شصت ساله که قوز کرده بود و درحالی که یه رکابی تنش بود، اومده بود لب پنجره تا سیگاری رو که تقریبا به گوشه ی لبش آویزون بود دود کنه!
- شنبه ۷ دی ۹۲