اشی مشی :: راسپینا

راسپینا

فصل طلایی

اشی مشی

داشتم می رفتم امتحان اندیشه 1 بدم.نزدیکای در دانشگاه، یهو رو زمین یه چیز عجیبی دیدم. دوباره که نگاه کردم، دیدم یه جوجه گنجشکه با دهنی که تا آخر باز شده. خیلی کوچولو بود.

نه می تونستم ببرمش سر جلسه، نه می تونستم بعد از امتحان این همه راه ببرمش خونه، نه با وجود گربه ای که یه متر اون طرف تر وایستاده بود دلم میومد بذارم بمونه اونجا.

برش داشتم و رفتم سمت در دانشگاه. با خودم گفتم، اینو که تو دستمال پیچیدم، صداشم که در نمیاد.باهاش میرم سر جلسه امتحانم رو نیم ساعته میدم و میام بیرون دیگه! ولی تازه نیم ساعت به وقت امتحان مونده بود و منم واقعا باید جزوه م رو دوره می کردم.

تو همین فکرا بودم ک یهو انتظامات دم در گفت:«خانم! کارتت!» همین معطلی چند ثانیه ای باعث شد نظرم عوض شه و از انتظامات بخوام یه ساعت برام نگهش داره! خیلی شیک گفتم من اینو پیدا کردم، الان امتحان دارم، میشه اینجا باشه و من بعد از امتحان بیام ببرمش؟

اونا هم یه چند تا اوخی و نازی گفتن و قبول کردن. تو اون یه ساعت دیگه تقریبا مطمئن شده بودم که گنجشک بیچاره حتما تا من برگردم مرده. امتحانم رو دادم و با ناامیدی برگشتم سمت در دانشگاه که دیدم گنجشک جان اتاق انتطامات رو گذاشته رو سرش و داره از دست یکی از کارمند های دانشگاه نون خیس شده می خوره.

گنجشک رو گذاشتم تو جعبه ی کوچیکی که یه نفرشون بهم داد و آوردم خونه. کلی تلاش کردم تا تونستم بهش غذا بدم. شب تا صبح هم نذاشت بخوابم! یا سر و صدا می کرد، یا از ترس این که بمیره خودم پامیشدم نگاهش می کردم و صداش رو درمیاوردم!

همه ش هم داشتم با خودم فکر می کردم باز نوبت درس سیگنال شد و من یه کار دیگه پیدا کردم!آخه امتحان بعدی سیگنال بود.

از صبح روز دوم احساس کردم خیلی داره می لنگه و تعادل نداره. واقعا تعادل نداشت. راه می رفت و یهو چپه می شد. شب باید می رفتم بیرون. بهش غذا دادم، دو سه ساعتی رفتم بیرون و وقتی برگشتم دیدم چپکی افتاده تو جعبه. تکون نمی خورد. کلی ناراحت شدم، بعد با خودم گفتم، باز خوبه حداقل جون دادنش رو ندیدم. تا این فکر از ذهنم گذشت، پای گنجشک تکون خورد. براش سوت زدم، شروع کرد جیک جیک کرد. حتی بالش رو هم تکون داد و بعد هم ...

برا امتحان بعدی که رفتم دانشگاه، خدا خدا می کردم اون دو تا خانم انتظامات منو نشناسن یا نبینن و راجع بهش ازم نپرسن، و ندیدن. سه شنبه ی گذشته که باز رفتم دانشگاه، یه خانم دیگه نشسته بود تو اتاق انتظامات و ازم کارت خواست. یهو اون یکی خانمه گفت تو همونی نیستی که گنجشک داشتی؟! گفتم چرا. گفت چی شد؟ گفتم هیچی، دو روز موند، بعدش مرد.گفت حتما بهش غذا ندادی، گفتم چرا، دادم ولی روز دوم مرد.

گفت ناراحت نباشی ها! اون مریض بود.همون موقعی که اینجا گذاشته بودیش هم تعادل نداشت.هی چپه می شد.

همین یه جمله رو که گفت تا حدودی وجدانم آسوده شد که حداقل من بلایی سرش نیاوردم.


+ دو روزه دارم با این کلیپ «بهانه» از «امید روشن بین» زندگی می کنم.

a_ansaarii
۱۳ تیر ۰۰:۲۹
چقدر قشنگ و ساده مینویسید... به خودم میگم یعنی منم میتونم این قدر راحت و روان بنویسم... ؟

پاسخ :

متشکرم. لطف دارید.
راحت و روان نوشتن که کاری نداره. کافیه همین جوری که صحبت می کنید بنویسید. دقیقا کاری که من می کنم.
sa nor
۱۷ تیر ۲۱:۱۵
ثنا سنگ دل می شود
نزاشتین اون گربه بیچاره هم یه دلی از عزا در بیاره :دیییییی


پاسخ :

اتفاقا مامانم هم همینو گفت!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
Designed By Erfan Powered by Bayan