ماجرای خانواده ی زهرآگین و دو ماه! :: راسپینا

راسپینا

فصل طلایی

ماجرای خانواده ی زهرآگین و دو ماه!

روز جالبی بود!جمعه رو می گم.بعد از ظهر نشستم کلی از تکالیفم رو نوشتم.هم زمان ایمیل می زدم،آهنگ گوش می دادم،به موبایلم جواب می دادم،و از همه مهم تر جواب اس ام اس هایپشت سر هم چهر نفر رو هم می دادم!

معلم ربوکاپ که معلوم نیست شماره ی منو از کجا گیر آورده بود،هی اس ام اس می داد و ساعت  کلاس و وسایل مورد نیاز(فلش و دی وی دی و...)رو یاد آوری می کرد.بعد هم می گفت به شیوا هم بگم.بعد که به شیوا اس ام اس می دادم شیوا زنگ می زد که اینا چیه واسه من فرستادی؟!هم زمان فاطمه اس ام اس می داد.بعد هم اون یکی فاطمه اس ام اس داد که 14 تا صلوات بفرست بعد هم این اس ام اس رو واسه 5 نفر یفرست!واسه درسا فرستادمش.اون هم بلافاصله برا خودم فرستاد.من هم مثل اسکلا نشستم واسه پنج نفر دیگه فرستادم!و هم زمان با همه ی این ها طی شونزده تا اس ام اس یه بنده خدایی رو راضی کردم که بابا به خدا من محسن نیستم!

شب ساعت 12 راه افتادیم رفتیم اتاق مامان اینا.با عطیه و محمدمتین ولو شدیم رو تخت!بابا داشت از اون سر اتاق هر چی متکا و بالش تو کمد دیواری بود پرت می کرد رو سرمن که پاشید می خوام بخوابم!

گفتم:بابا!خب بذار باشیم تا 12:30 دیگه!

بابا:واسه چی؟

من:دو تا ماه دیگه!

بابا:فکر نمی کنم همچین چیزی باشه.چون خسوف و کسوف که سالی حداقل یکیش هستو تو تلویزیون اعلام می کنن،اون وقت این که 1200 سال دیگه تکرار می شه رو اعلام نکنن؟

من:بابا بذار ببینیم دیگه!اووووو!حالا 1200 سال دیگه قراره بریم تو بالکن که دو تا ماه ببینیم؟!

مامان که تو بالکن بود اومد تو اتاق:آسمون ابریه.یه دونه ماهم نیست چه برسه به دوتا!

من:بیا!سال به سال آسمون ابری نمی شه،عدل الان باید بشه؟!حالا بذار تا 12:30 بمونیم،شاید ابرا رفتن کنار.

عطیه دراز کشیده بود و تخت.من هم یه گوشه نشسته بودم.محمدمتین هم داشت نطق می کرد:اگو!شیه!گوگه!گوخ!اهووووو!دیغیل!...

عطیه محمدمتینو کشید سمت خودش.گفتم:محمدمتین دست بزن!

محمدمتین که هنوز داشت سخنرانی می کرد،شروع کرد محکم زدن رو سر و صورت عطیه(عادتشه!همین مدلی دست می زنه!)

گفتم:آفرین!محکم تر!

عطیه:دهه!

رفتم تو بالکن.وقتی اومدم تو عطیه داشت وسط اتاق رژه می رفت.گفتم:تا الان یه نوری بود.الان دیگه اونم نیست!

مامان محمدمتینو گرفت بغلش و نشست رو تخت:اوناها دیگه!اون یه ماه تو آسمون،اینم یکی تو بغل من!می شن دو تا دیگه!

بابا که بالاخره موفق شده بود رو تخت دراز بکشه یه غلتی زد و گفت:ما هم که خورشیدیم،گرفتیم خوابیدیم!

عطیه:چی؟!

من:هیچی!مامان!پس من چی؟

عطیه:اصلا دو تا ماه چیه؟!الان که شدیم چهارتا!آخ کمرم!

من:چیه؟

عطیه:هیچی!تو رفتی تو بالکن از رو تخت افتادم زمین.

مامان بلند شد که زنگ بزنه به بانک حسابشو چک کنه.گفتم:مامان!وقت گیر آوردی؟!

قطع کرد و رو به بابا گفت:این قاطی کرده!شماره حسابو که می زنم می گه ممنون از تماس شما خدا نگهدار!

دوتایی با عطیه داشتیم از خنده غش می کردیم!مامان دوباره نشست رو تخت.محمدمتین شونه شو گرفت و پاشد وایستادمعلوم نبود داره می خنده یا داره گریه می کنه.اون وسط هی منو نگاه می کرد جیغ می کشید!گفتم:مامان!اینم قاطی کرده!

مامان:پاشو حداقل چراغو خاموش کن ما بخوابیم.

گفتم:باشه بذار اول چراغ بالکونو روشن کنم!

مامان:چراغ بالکونو واسه چی؟

من:خب اگه چراغو خاموش کنم کجا وایستیم؟!

بابا:چراغو خاموش کن برو وایستا رو چراغ!

چرغ اتاقو خاموش کردم و چراغ بالکونو روشن.

مامان:برید دیگه!12:30 شد!

من :نه هنوز دودیقه مونده!

مامان:اصلا قضیه ی دو تا ماهو کی گفته به تو؟!

من:بابا ایمیل داده بود و یکی از دوستام.

مامان رو به بابا:کی به تو ایمیل داده بود؟

من:مامان می خوای همی جوری تا تهش بری؟!

بابا:چه می دونم کی ایمیل داده بود.اونم که از خودش نگفته.

دوباره رفتم تو بالکن و زود برگشتم تو اتاق:نچ!نیست!شب بخیر!آهان بذار چراغ بالکونو خاموش کنم.

محمدمتین دوباره رو تخت نشسته بود و داشت نطق می کرد:اغو!زیگی!گو!ایگه!...این بار جوگرفته بودش و دستش رو هم ت هوا تکون می داد!

کلا خندیدیم کلی.الان که دارم اینا رو رو کاغذ می نویسم ساعت یک و نیم نصف شبه!تا الان هم ماه دو تا نشده!

پ.ن.:یه واقعیت باحال!محمدمتین از میز اتو هم می ترسه!

پ.ن.2:بعد از مدت ها دوباره اول مطلبو رو کاغذ نوشتم.

پ.ن.3:عاشق این مدلی نوشتنم!مثل داستانای طنز تو مجله ها!

کژدم
۰۶ شهریور ۰۰:۰۸
چرا تا یه نظر نخوره می نویسه غیرفعال؟جدا!
درسا
۰۶ شهریور ۰۲:۲۵
من تا ساعت 12:45 سر پشت بوم خونمون منتظر "ماه ها" بودم آخرشم همسایه اومد گفت دارید راه میرید نمیتونیم بخوابیم تشریف ببرید خونتون!!

پاسخ :

برو خوش می باش!مگو چیست خوش!
موژان
۰۶ شهریور ۰۳:۱۶
شما هم دوتا ماه رو ندیدین؟! ما هم وقتی خواستیم ببینیم هوا ابری بود. البته داداشم بیش‌تر بیدار موند تونست یه چیزایی ببینه! :دی

پاسخ :

داداشت خالی بسته!(ببخشیدا قصدم توهین نبود!)من تا یک و نیم بیدار بودم،هیچی ندیدم،ابرا هم رفته بودن کنار تازه!
adagio
۰۶ شهریور ۰۵:۴۵
خوبه دیه....پستی یه کامنت اضافه میشه به کامنتاتخانواده جالبی دارید کلا!

پاسخ :

مگه دارم بچه گول می زنم؟!می دونم!تر!
زیبا
۰۶ شهریور ۰۷:۰۶
دیشب برای من هم n  تا ایمیل و مسیج اومد که حواست به ساعت فلان باشه.جالبه بعضی آدم های ... ، موضوع رو به شق القمر ، ارتباط داده بودن . توی مسیج ها گفته میشد چون فلان سال این اتفاق افتاده و چون در آن سال فلان اتفاق افتاده و چون.....من سرم داشت سوت می کشید. مردم تا کجاها پیش میرن.دیشب حدود ساعت 12 شنیدم که این ایمیل از سال 2002 داره دست به دست میشه و همچنان داره این اتفاق تکرار میشه. خواستم بهت خبر بدم ، یه  جورایی نتونستم . گفتم شاید درست نباشه اون موقع شب تماس گرفتن ، مسیج زدن.البته این بی دقتی همه ما بود که در ابتدا باور کردیم. آیا ممکن بود که چنین اتفاق مهمی (از جهت علم نجوم) توی تمام سایت های خبری اعلان نشده باشه. ستاره هاله که هر 75 سال یک بار به زمین می رسه، کلی توی بوق کرنا می ره  که فلان شده ، حواستون باشه و ....قطعا ما باید بیشتر دقت کنیم
مهران
۰۶ شهریور ۲۱:۴۶
در واقع اجازه بدید توضیح بدهم که دو ماهی در کار نبوده فقط مریخ بوده که چون به نزدیکترین فاصله ش با زمین رسیده بود قدر(میزان درخشنگیش) به ماه نزدیک شده بوده.. پس طبیعتا شما دوتا ماه نمی دیدید .. یه ماه می دیدید و یه ستاره ی تقریبا قرمز که پرنور بوده!پ.ن: خلاصه دامبلدورها هم مطالعات نجومی دارن!

پاسخ :

بله می دونم!این اسمی بود که بهش داده بودن همین جوری!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
Designed By Erfan Powered by Bayan