فردا :: راسپینا

راسپینا

فصل طلایی

فردا

از احوالات اینجانب اگر جویا باشید، تپش قلب الان سه روز است که امانم را بریده‌است و گاهی آنقدر شدید می‌شود که اگر به پهلوی راست بخوابم، دست چپم هی می‌پرد بالا و پایین (من واقعا باید از زندگیم فیلم طنز بسازم!). معده درد هم از یک طرف دیگر. اشتها هم ندارم برای خوردن چیزی. دیروز نصف ناهارم را گربه‌های دانشگاه خوردند که البته نوش جان‌شان، آن‌قدر گرسنه بودند که به برنج هم نه نگفتند. شام خوردن را هم که الان ۴۰ روزی می‌شود تعطیل کرده‌ام. بعد از شام خوردن خانواده‌ هم شیرینی داشتیم به مناسبت عید که با بدبختی و فلاکت فقط فرو دادم!

الان هم نشسته‌ام جلوی در بالکن خانه و به جای صبحانه دارم چای خالی می‌خورم و به حرف‌های دیشب بابا فکر می‌کنم. انتظار داشتم بعد از این که به صورت قطعی گفتم پرونده‌ی آن ماجرا بسته شد، نصیحتم کند و بگوید باز چه بهانه‌ی جدیدی پیدا کردی و دست بردار از این همه مقاومت و ... اما گفت منتظر بودم به نتیجه‌ی قطعی برسی، بعد بگویم که آقای ه. دو سه هفته پیش راجع به برادرش با من صحبت کرد. آقای عین هم که گفته‌بودی پسرش سربازی نرفته و نیاید هم هنوز پیگیر است.

دارم فکر می‌کنم دستی‌دستی آن بهانه‌ی سربازی نرفتن را برای فرار از این معرفی‌ها از دست داده‌ام (چون قاف هم سربازی نرفته‌بود) و حالا باید بگردم دنبال بهانه‌ی جدید. هرچند که همان دیشب گفتم فعلا حداقل به چند هفته زمان نیاز دارم و بعید می‌دانم به این زودی بتوانم اصلا به این چیز‌ها فکر کنم. هم‌زمان دارم به این هم فکر می‌کنم که چرا خانواده‌ها در این گونه مواقع وانمود می‌کنند همه چیز عادی است و بابا که دو سه هفته صبر کرده‌بود، چرا دو سه روز دیگر هم صبر نکرد یا مامان چرا آن روز که از پارک برگشتم و مو به مو توضیح دادم که مادر آقای قاف چه چیزهایی گفته و من چه جواب‌هایی داده‌ام و بعد رفتم توی اتاق و چند دقیقه بعد بغضم ترکید، آمد توی اتاق و با تعجب پرسید "چیزی شده؟"

فکر می‌کنم و چایم تمام می‌شود و بابا می‌گوید اگر می‌خواهی بیا با مادربزرگت صحبت کن. تلفن را می‌گیرم و عید را تبریک می‌گویم و مادربزرگ بین دعاهایش می‌گوید "ایشالا مهندس بشی!" می‌خندم و می‌گویم :" مهندس که شدم آنا*!" می‌گوید:" منظورم اینه که دفاع کنی و بری سر کار!" باز می‌خندم و تشکر می‌کنم و آنا می‌گوید:" چرا من هر چی میگم تو می‌خندی؟ ایشالا همیشه بخندی!"

با آنا خداحافظی می‌کنم و تلفن را قطع می‌کنم. مامان می‌گوید: "ناهار آبگوشت داریم، ولی توش لیمو هم ریختم!" خواهر که تازه بیدار شده می‌گوید:"چرا لیمو؟" می‌گویم:"از من یاد گرفته!" مامان می‌گوید:" آره، ولی من ادویه نریختم!" (لینک!)

اینستاگرام را که بعد از یک ماه و چند روز دوباره فعال کرده‌ام باز می‌کنم و باخبر می‌شوم که آقای ارسلانی** یک بار دیگر رکورد زده و فکر می‌کنم باید یک بار به مدرسه سر بزنم و به آقای ارسلانی هم تبریک بگویم یا از او شیرینی بگیرم. مامان با ذوق می‌گوید "ریحونا رو ببین چه بزرگ شدن!" و به گلدان آب می‌دهد.

بابا در حالی که دارد با تلفن حرف می‌زند شروع می‌کند به بال‌بال زدن(!) و می‌فهمم حاجی‌مامان*** پشت خط است. باز تلفن را می‌گیرم و عید را تبریک می‌گویم و حاجی مامان به ترکی می‌گوید:" الله هر نه ایش گوریسن به حق امام زمان راس گتیسین"****

قلبم آرام گرفته. معده‌ام هم ظاهرا حالش بهتر است. البته باید چیزی هم بخورم تا معلوم شود. شاید مامان و بابا وانمود نمی‌کنند. شاید واقعا همه چیز عادی است.


* آنا به ترکی یعنی مامان. ما به مادربزرگ مادری می‌گوییم آنا.

**  اسم منوچهر ارسلانی را می‌توانید سرچ کنید. در کنار ورزش و رکورد البته همکار ما هم بود در مدرسه.

*** حاجی‌مامان مادربزرگ پدری است.

**** ترجمه‌ی تحت‌اللفظی‌اش جالب نمی‌شود. یعنی هر کاری می‌کنی به حق امام زمان در آن موفق باشی.

+ از صبح که بیدار شدم گوشیو گرفتم دستم و هر چیز قابل نوشتنی رو دارم می‌نویسم و شانس آوردید که الان بعد از دو ساعت و خرده‌ای تصمیم گرفتم ادامه ندم، وگرنه که باید تا شونصد تا ستاره توضیحات رو هم تحمل می‌کردید:))

فاطمه ‌‌‌‌
۱۳ آبان ۱۲:۰۲

مامانت تو آبگوشت گل محمدی نریختن؟ D:

پاسخ :

معلومه دقت نمی‌کنیا! گل محمدی مال آخرشه که آماده شد😂
پلڪــــ شیشـہ اے
۱۳ آبان ۱۷:۰۰

😂😅🤗 ببین گفتم چه آشپز ماهری بشی. تازه از دستورای آشپزیت دارن الگو برداری هم می کنند.

عززززیزم 

پدر مادرها میخوان سعی کنند کار و سخت تر نکن

میدونی، اونا از درون آشوب تر از بچه هان معمولا 

شاید واسه اینه

و 

از یه سنی به بعد، آدما اون تلورانس یا نمیدونم چی چی احساسی شون یه ثباتی پیدا میکنه. مثل ما جونا بهم نمیریزن. اما این مسائل بارشون سنگینه، حق داری که به خودت زمان بدی. بالاخره آدم یه فیلم میخونه یه رمان میخونه هم تا چند روز ذهنش درگیره. دیگه روابط انسانی که بر پایه شون ماها آسته آسته آینده مون رو باهاشون متصور میشیم که جای خود داره ...

پاسخ :

😂😂😂

متوجهم. همین‌طوره...من هم که اصولا خیلی چیزی بروز نمیدم، شاید حتی فکر می‌کنن برا منم به همین سرعت همه چیز عادی شده:))
پلڪــــ شیشـہ اے
۱۳ آبان ۱۷:۰۲

عیدت هم خیلی خیلی مبارک

الهی که بهترین عیدی های مادی و معنوی رو از صاحبان این روز عیدی بگیری 

الهی که همیشه حال دلت خوب باشه عزیزم.🌻🌼🌱

پاسخ :

عید شما هم مبارک🤗🤗
خیلی ممنون😊 صما هم همین طور انشاالله😘
سپیده
۱۴ آبان ۰۹:۳۱

ولی این خیلی عجیبه که همیشه همه چیز برامون عادی می‌شه! من خیلی به این مکانیسم عادی شدن فکر کردم و هنوز هم ازش سر درنیاوردم‌...

+هرچه‌قدر هم که طولانی بنویسی، ما باز هم با ذوق می‌خونیم:) ان‌شاءالله که همیشه سلامت باشی.

پاسخ :

به نظر من یکی از دردناک‌ترین واقعیت‌های  زندگی همینه که همه‌چیز عادی میشه! یعنی این که مثلا تو اوج ناراحتی هم می‌دونی بالاخره این غم قراره از یادت بره خیلی به نظرم حتی از خود اون غم، ناراحت‌کننده‌تره!

+ خیلی ممنون:) شما هم سلامت باشی:)
پلڪــــ شیشـہ اے
۱۴ آبان ۱۳:۵۲

:* ممنون عزیزم.

وای چه قدر غلط نگارشی داره کامنتم.😦😬

پاسخ :

مهم نیته:))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan